part six

1.2K 229 35
                                    

+میشه ادامه اش رو بگید؟

سکوت فضای اتاق رو گرفت. یه لحظه پشیمون شدم. شاید باید صبر میکردم خودش بیاد و تعریف کنه و الان عجله کرده باشم.

$باشد... بیا بشین.

اول یکم نگهش کردم شاید بخواد پشیمون بشه؛ ولی وقتی دیدم همون جای دیشب نشست منم دوباره روی صندلی نشستم ولی اینبار دقیقا روبروش.
$خب جیمین... گفتم که من و بابات به شدت با هم دیگه صمیمی شده بودیم. تا حدی که من راه خونه تا مدرسه رو هم همراه اون میرفتم، اگر قرار بود کتابخونه برم، ترجیحم این بود که اون همراهم باشه. مثل الان تو، اونم به کتاب بیش از اندازه علاقه داشت.
یه روز صبح که جلوی کوچه اشون بودم دیدم که همراه زنی از خونه خارج شد. اولش عصبانی شدم که نکنه اون دوست دخترش یا همچین چیزی باشه؛ ولی با دقت بیشتر به این نتیجه رسیدم که اون مامانمه.
خیلی تعجب کرده بودم. بابام انقدر کنار گوشم حرف زده بود که نسبت بهش بی اعتماد باشم. تمام تقصیرای ماجرای جداییشون رو گردن اون انداخته بود و منم باور کرده بود.

+ماجراش چی بود؟

$فضولچه تو کاریت نباشه مادربزرگ و پدربزرگت سر چی جدا شدن. البته که مامان بزرگِ تو جدا نشده، این مامان بزرگ یونگی هست که جدا شده.

خجالتی لبخندی زدم و با دست، پشت گردنم رو خاروندم.

+میشه بقیه اش رو بگید؟

$من اون زمان جوون بودم و کله ام باد داشت. بدون توجه به سوبین* که داشت با چشم دنبال من میگشت اونجا رو با نهایت سرعت ترک کردم. فکر میکردم سوبین عمدا با نقشهٔ مامان نزدیکم شده تا بلایی سرم بیاره.
نمیدونستم که حتی اونم چیزی از رابطه من با مامانش نمیدونه و مهم تر از اون اینکه اصلا نمیدونه مادرش پسری غیر از اون داره.

*سوبین اسم بابای جیمین هستش.

+اوه. چیشد یهو.

$همین رو بگو. به خاطر یه سوتفاهم بیخودی باعث شدم دوستیمون بهم بخوره.

+یعنی دیگه بعد از اون با بابا حرف نزدی؟ دیگه ندیدیش؟

$از نظر دیدن که دیدم ولی خودم رو به اون راه میزدم. جوری که انگار وجود نداره. وقتی اومد مدرسه نسبت بهش بی محلی کردم حتی یه بار که نزدیکم شد با شونه ام بهش زدم و از کنارش رد شدم.
شاید الان بخندی و بگی چقدر بچه بودم؛ ولی واقعا بچه بودم. به قدری این صحنه ها و اتفاقات جلوی چشمام واضح هستن که انگار همین الان دارن اتفاق میفتن.

یهو دیگه چیزی نگفت و سکوت کرد.

+چرا هر بار جای حساس دیگه چیزی نمیگید؟ آخرش من از هیجان سکته میکنم!

$الان که فکرش و میکنم تو اصلا شبیه پدرت نیستی! اون خیلی صبور بود.

+یااا عموو!

Dramatic [Yoonmin]Where stories live. Discover now