part twenty six

761 140 24
                                    

صبح با نور خورشیدی که داشت چشمام رو با نورش در می آورد بیدار شدم و همین که یه چشمم رو با زور باز کردم، یه نفر رو دیدم جلوی پنجره که داشت پنجره رو باز میکرد؛ ولی به خاطر نور که مستقیم به سمتم میومد نمیتونستم تشخیص بدم که اون کیه.

&جیمین بیدارت کردم؟

زن عمو بود. لبخندی بهش زدم .

+نه.

صدام به خاطر اینکه تازه بیدار شده بودم گرفته بود. متقابل بهم لبخندی زد لبخندش شبیه لبخند یونگی بود.

&برو دست صورت رو بشور بیا صبحونه. دیروز هم هیچی نخوردید! من خونه نباشم اسکلت میشید.

خندیدم و سعی کردم ملحفه ای که دور پاهام و کنرم پیچیده بود رو جدا کنم. زیر لبی باشه ای گفتم و رفتم دست صورتم و بشورم. تازه الان حس میکردم چقدر گرسنه ام!

داشتم خمیر  دندون رو رو سر جاش میزاشتم که یهو سرم تیر کشید. همین جوری که داشتم مسواک میزدم بینی و چشای پف کرده ام رو دیدم و همین کافی بود تا از خودم بپرسم چرا چشمام پف کرده؟ که انگار بهم یه برق وصل کرده باشن، همه اتفاقای دیروز یادم اومد...

گیر انداختن سولهی و بیخیال... اتفاقات گذشته رو بیخیال... یونگی من و بوسید!... منِ احمق عین ندید بدیدا توی بوسه و اعتراف یهوییش همراهیش کردم!

+وایی... خجالت آوره!

دستام رو روی صورتم گذشتم و سرم و برای بیرون انداختن افکارم تکون دادم.

بی اراده انگشتم رفت سمت لبم... دقیقا نمیدونم چند بار، ولی قطعا میدونم بیشتر از 20 بار حرف های یونگی و بوسیدن من و اینکه بهم گفت دوست دارم، توی سرم تکرار شد.

&جیمین؟

با صدای زن عمو به خودم اومدم زود لیوان رو برداشتم و پر آب کردم غر غره کردم و تند تند آبی هم به صورتم زدم. مسواک رو گذاشتم سر جاش و رفتم بیرون. دست راستم رو گذاشتم رو گردنم.

+اینجا منتظر من بودید...

&داشتم تختت رو مرتب میکردم که دیدم کارت طول کشید و نگران شدم.

با دیدن رو تختی صاف شده خجالت زده جلو رفتم.

+نیازی نبود اینکار رو انجام بدید، خودم میتونستم.

دستش رو پشت کمرم زد و به جلو هدایتم کرد.

&خودم دلم خواست.

لبخندی زدم.

+ممنون زن عمو.

&خواهش میکنم... بیا بریم صبحونه بخوریم خیلی وقته آماده است.

Dramatic [Yoonmin]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora