part twenty

919 161 24
                                    

چشمام که در حال سوختن بودن رو از صفحه لپ تاپ گرفتم و بستم. با انگشتام کمی باهاشون ور رفتم تا سوزشش آروم بشه.

تکیه ام رو از صندلی گرفتم و به طرف در بالکن توی اتاقم رفتم. پرده حریر نازک یاسی رنگ و کنار زدم و در رو باز کردم و بیرون رفتم.

با برخورد باد خنکی به صورتم سر جام وایسادم و ازش لذت بردم. این روزا هوا داشت گرم میشد و این باد خنک لذت به خصوصی توی فصل گرما میده.

جلوتر رفتم و به لبه تراس تکیه دادم و به روبروم خیره شدم.
به یاد اولین باری که با سولهی ملاقات کردم افتادم. از نظرم بین تمام دخترایی که دیده بودم، تک ترین بود.

برعکس بقیه که لباس هایی با رنگ جیغ یا طرح های بدن نما پوشیده بودن، اون دختر ساده ای به نظر میومد. موهاش که فقط پایینشون رو بنفش کرده بود رو باز روی شونه هاش ریخته بود، پیراهنی که تنش بود مشکی و سبز و تا چند سانت بالای زانوش میرسید و به جای اینکه پاهاش برهنه باشن، ساپورت مشکی نازکی پوشیده بود.

حتی برعکس همسن و سالاش که کفش های پاشنه بلند میپوشیدن، اون کاملا پاشنه کفش هاش تخت بود و خیلی جلب توجه نمیکرد.

خیلی ساکت گوشه ای از سالن، چسبیده به مادر و پدرش وایساده بود و با کسی حرف نمیزد.

مامان و بابا عادت داشتن به مناسب های مختلف، گهگاهی مهمونی های کوچیک و بزرگ بدن. خیلی حوصله شرکت کردن نداشتم؛ اما همیشه مجبورم میکردن که واسه دو ساعت هم که شده بیام و توی جمع وایسم.

نه اینکه از افراد فراری باشم، فقط هم صحبتی نداشتم یا اگر هم بود، خیلی حوصله حرف زدن جواب دادن به سوالاشون و نداشتم.

حداقل هفته ای یکبار مهمونی رو یا میرفتیم یا خودمون داشتیم و این در طول سال عای طولانی خسته کننده شده بود.

فکر میکنم اگر اشتباه نکنم، توی تعطلات عید بود که سولهی هم به مهمونی اومده بود. با گوش وایسادن فهمیده بودم خیلی علاقه ای به اومدن نداره و اینبار فقط چون حوصله اش سر رفته بود، شرکت کرده بوده.

چند باری خواستم به طرفش برم اما موقعیتی پیش نمیومد. اون شب برعکس بقیه شب ها تمام مدت به اتاقم بر نگشتم و فقط اون رو زیر نظر گرفته بودم.
الان که بهش فکر میکنم عشق های دوره جوانی واقعا خجالت آورن. بدون اینکه در مورد ظرف مقابلت چیزی بدونی، دلت و بهش میدی و برای بدست اوردنش کارای احمقانه میکنی.

اون شب بدون اینکه فرصتی پیدا کنم که بهش نزدیک بشم، مهمونی تموم شد و همه رفتن. چون بابا و پدرش سخت مشغول حرف زدن بودن اونا از بقیه دیرتر رفتن.

وقتی دیگه کسی نمونده بود، با حس و حال جدیدی که پیدا کرده بودم به حیاط رفتم.

لبه استخر وایساده بودم و به آبش نگاه میکردم. الان که بهش فکر میکنم بابا خیلی خسیس بود که نمیذاشت آبش رو خالی کنن.

Dramatic [Yoonmin]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora