part thirty three

742 138 93
                                    

+عمو... میتونم بیام داخل؟

در و بیشتر باز کردم و سرم و داخل بردم.

$بیا... بیا تو، جیمین...

کامل داخل رفتم و در و پشت سرم بستم. طبق معمول نور داخل اتاق کم بود و بیشتر روی میزی که عمو نشسته بود متمرکز بودش.
دستام و به شلوارم مالیدم تا کمی از خیسیشون رو بگیرم و همزمان که عمو عینکش رو از روی چشمش برداشت روی کاناپه روبروش نشستم.

$چیزی و میخواستی بهم بگی؟

+امروز وقتی میخواستم برم بیرون یه خانم جلوم رو گرفت و گفت که مادر سولهیِ و ازم خواست که باهاش صحبت کنم زیاد حرف مهمی نزدیم؛ اما آخرش گفت که به شما بگم قبول میکنه بهتون کمک کنه. گفت اگر کمک خواستید میتونید روش حساب کنید چون بدش نمیاد حال شوهرش رو بگیره.

شونه هام رو با بیخیالی بالا انداختم و در نهایت با تموم شدن حرفم با خیال راحت به پشتی کاناپه تکیه دادم. "راحت شدم"
اگر اون کمک کنه زودتر میشه از دست سایه اشون خلاص شد و پدر و مادرم میتونن با آرامش به زندگی بعد از مرگشون ادامه بدن.

$این عالیه. میدونستم با هم مشکل دارن و حالا اگر اونم تحت فشار بزارش کارای اون مرد سخت تر میشه و دقیقا زمانی که انتظار نداره حالش رو میگیریم.

سرم و برای تایید حرفش بالا و پایین کردم.

$در مورد خودت بگو، این روزا چیکار میکنی؟ میبینم رابطه ات با یونگی صمیمی تر از قبل شده.

موهای تنم با شنیدن اسم یونگی راست شد. نکنه فهمیده و الان میخواد از زیر زبونم حرف بکشه؟
نگاهی به صورت خندونش انداختم و وقتی به این نتیجه رسیدم که سوال عادی ای پرسیده تا حدودی خیالم راحت شد و سعی کردم کلمات رو برای ظاهر سازی پشت سر هم ردیف کنم.

+بعد از اینکه اومدم شرکت، چون زمان بیشتری پیش هم بودیم فکر کنم با هم صمیمی تر شدیم. وگرنه خیلی فرقی با گذشته نکرده هنوزم رابطه امون مثل قبلِ.

روی جمله آخرم تاکید کردم هرچند یه جایی توی مغزم به خودم نیشخند زدم، وقتی خاطرات روز قبل برام تداعی شد.

$خوبه. امیدوارم با هم همینجوری خوب بمونید. هر دوتون به یه برادر نیاز دارید.

هه برادر... چه اسم آشنایی.
باید لب و دندونم رو روی هم فشار بدم تا خندم نگیره و افشا نشم.
فاک یو مین یونگی! همین کم مونده بابات بفهمه منتظری پاهام و برات باز کنم و نشون بدی رابطه برادری چطوریه!

لبخند ضایعی زدن که نیمی از دندونام رو به ردیف معلوم کرد.

+درسته عمو... امیدوارم... من دیگه میرم شما به کارتون برسید.

تند گفتم و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه، از اتاق بیرون زدم و در و پشت سرم بستم.
دستم و روی سینه ام گذاشتم و چندبار نفس عمیق کشیدم.

Dramatic [Yoonmin]Where stories live. Discover now