part twenty three

778 149 40
                                    

&توی این اتاق چه خبره؟

با شنیدن صدا یونگی به عقب برگشت و رو به عمو ایستاد.

-بابا...

&گفتم اینجا چه خبره!

تا یونگی اومد دهن باز کنه و حرف بزنه، سولهی دست به کار شد.

#تازه من و یونگی اومده بودیم که دیدیم در این اتاق بازه، وقتی داخل شدیم دیدم جیمین اینجاست و داره یه کارایی میکنه.

هیچوقتانقدر احساس خوار بودن نکردم. حتی ذهنم یاری نمیکرد؛ که حرفی در مقابل این تهمتی که بهم شده بزنم.

-چرا داری دروغ میگی! من و تو اصلا با هم نیومدیم! در ضمن بابا من خودم دیدم که این سولهی بود که دست جیمین و کشید و برد داخل اتاق...!

#یونگی عزیزم لازم نیست از این پسر دفاع کنی.

متوجه لحن هشدار دهنده سولهی میشدم؛ اما انگار در لحظه دنیا دور سرم چرخید و در آخر بدون اینکه بتونم روی پاهام وایسم، به خاطر سست شدنشون روی زمین افتادم.

پلکام سنگین بودن و صدای سرسام آوری توی سَرَم در گردنش بود و باعث میشد احساس کر بودن، کنم.

کاملا متوجه تکون هایی که میخورم و اسمم که صدا زده میشه، میشم ولی توان اینکه بخوام در مقابلشون جواب بدم رو ندارم.

چند دقیقه ای کن گذشت؛ وقتی که به نظر اختیارم دستم اومده بود، لا به لای پلکام رو فاصله دادم و به یونگی و عمو که بالای سرم بودن نگاه کردم.

+من... خوبم...

-چیشد یهو؟

&جیمین میخوای بریم دکتر.

حالا که حالم بهتر شده بود به کمک دست یونگی نشستم و لبخندی به لب اوردم و جواب عمو رو دادم.

+نه حالم خوبه. فکر کنم فقط قندم افتاد.

سر پا وایسادیم و سرم و پایین انداختم. سولهی توی اتاق نبود پس رفته.

+من بدون اجازه شما هیچوقت داخل اتاق نمیشم باور کنید.

&میدونم جیمین.

-سولهی کو؟

با حرف یونگی، حواس عمو به طرفش جلب شد و اطراف اتاق رو نگاه کرد. با ندیدن سولهی هوف کلافه ای کشید.

&فرار کرده! یونگی برو دنبالش.

تا یونگی خواست از اتاق خارج بشه با شنیدن صدای داد بلندی، هر سه نفرمون با هم از اتاق خارج شدیم.

#آییی...

چیزی طبقه بالا نبود پس رفتیم پایین که جلوی پله ها، سولهی نقش بر زمین شده بود و بالای سر اون، جین با یه کتاب وایساده بود.

_ببخشید.

جین این حرف و زد و پشت بندش کتاب رو از دست هاش رها کرد و قدمی به عقب برداشت.

Dramatic [Yoonmin]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon