part twenty four

776 151 13
                                    

مات زده به تصویر رو به روم نگاه کردم. چند بار دیدم، نمیدونم! حسابش از دستم در رفته. هر بار با دقت بیشتری آدم ها رو نگاه میکنم.
میشناسم. اون مرد داخل فیلم رو میشناسم.

+اون... بابامه...

اما چرا باید با یه نفر اونقدر مشکل داشته باشه که بالای این ساختمون باهاش دعوا کنه. یعنی قبل از رفتنش، با کسی مشکل داشت؟ یا شایدم یه کار...

نه امکان نداره! اون هیچوقت همچین کاری نمیکنه.

-باید پیداش کنم.

اولین چیزی که به ذهنم رسید، پیدا کردن صاحب فیلم بود.
کی میتونه باشه؟ عمو... یونگی... جین... نامجون... یا هرکس دیگه ای که داخل این اتاق شده. اون قطعا میدونه.

بدون توجه به چیزی فلش رو در اوردم و به طرف اتاق عمو رفتم. اون میدونه. اون میتونه بفهمه موضوع چیه.

دستم که طرف دستگیره رفت، با شنیدن صدای عمو و صدای ضعیف یونگی متوقف شدم.

&هنوز داری حرف هات رو میپیچونی! نمیخوام برای من الکی دلیل و منطق های بی سر و ته برای کارات بیاری. فقط بگو تو چیکاره بودی؟!

مدتی مکث کرد و صدایی نیومد. بل کل فراموش کردم اینجا میخواستم چیکار کنم و در عوض کنار در نشستم و گوشم رو بهش چسبوندم.

-من... من... خب... وقتی اولین بار سولهی رو دیدم، چه میدونم... مثل یه آدمی که عشق یا هر چیز کوفتی ای که اسمشه چشمام بسته شدن و هر جایی که میرفت، دنبالش میکردم. هر کاری میکردم که توجهش به من جلب بشه...

صداش ضعیف بود؛ ولی اونقدری بود که بشنوم.

&اینا رو خودم میدونم، به هر حال جلوی چشمم بودی و حماقت هات معلوم بودن.

-یه روز اتفاقی وقتی با دوستای اون دورهمی رفته بودیم، وسط مهمونی چند بار تلفنش زنگ زد و بعد از اینکه براشت، آشفته به نظر میرسید. نگران شده بودم و ازش میپرسیدم چی شده که حالش بده؛ ولی فقط دست به سرم کرد و خیلی زود از اونجا رفت. منم نتونستم قانع بشم پس فقط دنبالش افتادم...

&چی شد؟

یونگی ساکت شده بود و عمو اینجوری به خودش اوردش.

-از شهر خارج شد... سمت شهر نویی که به تازگی باباش داشت ساختمون های اونجا رو میساخت، رفت. پشت سرش با فاصله از ساختمون نیمه کاره بالا رفتم. هنوز متوجه من نشده بود. وقتی به طبقه سوم رسیدیم متوجه سر و صدایی شدم. جلوتر نرفتم و پشت یکی از دیواراش که به اونا دید داشت وایسادم.

Dramatic [Yoonmin]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora