part twenty seven

758 151 43
                                    

توی این چند هفته که گذشته بود عمو اجازه نمیداد من توی روند کارا دخالت کنم و فقط در حد اینکه کنجکاوی من رو برطرف کنه یه سری چیزای کلی مثل اینکه تا کجاها و اینا پیش رفتن رو برام میگفت.

بدترین قسمت ماجرا حضور سولهی دقیقا بیخ گوشمه!
اونجور که هر روز مجبورم صدای تق تق کفشاش و جیغ جیغاش بخاطر اینکه عمو نمیذاره از اینجا بیرون بره رو بشنوم.
عذاب آوره!

دو سه باری داشت به سرم میزد بگم که بیخیال انتقام گرفتن و مقابله به مثل کردن باشن که هر بار جلوی خودم رو میگرفتم، چون میدونم تا چه حد توی این موضوع جدیه!

به جین و نامجون که کنار هم روی زمین به خواب رفته بودن نگاه کردم.
بالاخره تونستن اون پیرزن رو بپیچونن؛ البته اگه از بستری شدنش توی بیمارستان رو در نظر نگیریم!

اونطور که من فهمیدم قرصاش رو اشتباه خورده و کارش به یه هفته بستری رسیده و اون دوتا هم از فرصت استفاده کردن و فلنگ و بستن و دنبال نقشه جدیدن.

فیلم که تیتراژ پایانیش رو نشون میداد رو خاموش کردم و از کنارشون بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.

پله ها رو آروم طی کردم. این موقع روز معمولا خونه ساکت بود. ذاتا به غیر از من و سولهی که مجبور به حصر خانگی بود بقیه بیرون بودن.

رفتم توی پاتوق این روزام. آشپزخونه!

هیچوقت حتی فکرش رو هم نمیکردم دلم برای فصل مدرسه تنگ بشه، یه جورایی من از اون دسته دانش آموزایی بودم که حتی تابستون و تعطیلات عید هم درس میخوندم و امسال همه ارو گذاشتم کنار.

هر کی میگه مدرسه ها تموم میشه آدم میره پی عشق و حال دروغ میگه. آدم از بیکاری کپک میزنه!

اونقدر که فیلم دیدن وسط امتحانا و کتاب غیر درسی خوندن بین درس ها کیف میده، الان کیف نمیده حتی حال و حوصله نقاشی کشیدن و چت کردن رو هم ندارم.

در یخچال رو به امید پیدا کردن خوردنی مورد نظرم پیدا کردم... ولی هیچی به هیچی...!
نه اینکه چیزی توش نباشه!
اتفاقا خیلی هم پره، منتهی چیزی داخلش نیست که من بخوام!

با شعار اینکه "کویر هم از یخچال ما پر تره... اونجا خار پیدا میشه" درش رو بستم و با یه لیوان آب صحنه رو خالی کردم.

به ورودی آشپزخونه که رسیدم حواسم به محتویات داخل لیوان بود و یهو به یه نفر برخورد کردم.

ترسیده "هینی" کشیدم و برای دیدن فردی که باهاش تصادف کردم به عقب گرد کردم.

Dramatic [Yoonmin]Onde histórias criam vida. Descubra agora