part thirty two

747 137 11
                                    

صبح با حس عجیبی بیدار شدم.
اولش احساس ناخوشایندی داشتم، سعی کردم بهش توجه نکنم و در عوض به اتفاقی که دیشب افتاد توجه کنم.

برای اولین بار تا این حد به یونگی نزدیک شدم و این حس خوبی داره. انگار که به هم نزدیک تر شدیم. البته فقط از طرف خودم.
نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم تا به آینده فکر نکنم. آینده ای که قراره داخلش خیلی بیشتر پیش بریم.

ترسناک به نظر میاد اما حس بزرگ شدن بهم میده. انگار که میتونم جز آدم های بزرگ تر از خودم به حساب بیام. چرا که درصد کمی از هم سن و سالام همچین رابطه ای دارن.

حتی اگر این رابطه از اُرف جامعه هم به دور باشه و قبولمون نکنم. نه تا زمانی که یونگی هم احساسش مثل خودم باشه. نه. تا اون زمان هیچ چی مهم نیست.

دیشب به خاطر افکار شلوغم دیر خوابم برد و صبح برای صبحانه بیدار نشدم تا الان که ساعت 11 ظهر هست و دارم از خونه بیرون میزنم.
یک ماه از تابستون رفت و هیچ کار مهمی انجام ندادم!

داشتم از کوچه رد میشدم که ماشین شاسی بلندِ قرمزی جلوی پام توقف کرد.
مسیرم رو عوض کردم چون به نظرم اومد که جلوی راهش رو گرفتم که صدام زد.

¤پارک جیمین؟

متعجب صد و هشتاد درجه به طرفش چرخیدم.

+با من بودید؟

زن بلند قد و خوشتیپی که با لباس های مارک و پر زرق و برقش به طرفم میومد دستش رو به سمتم دراز کرد.

¤جون جی هیون هستم.

مردد دستم رو جلو بردم و بین دستاش گذاشتم.

+خو... شبختم؟

دستامون جدا شد و با شنیدن لحنم خندید و موهاش رو به طرف دیگه ای هدایت کرد.

¤حق داری نشناسی. به هر حال تا الان همدیگه رو ندیدم... این اطراف کافه ای چیزی هست؟

جمله آخرش رو با مکث گفت و نمایشی اطرافش رو نگاه کرد؟

¤جیمین شی؟ من اصلا دوست ندارم توی فصل گرما زیر نور خورشید وایسم و حرف بزنم. نظرت چیه که به کافه ای همین نزدیکی بریم و صحبت کنیم؟

چه دلیلی داره باهاش حرف بزنم!
اخم کوچیکی کردم و بی میل گفتم:

+ملاقاتمون دلیلی داره؟ مهمه و اینکه شما من رو از کجا میشناسید؟

تقریبا سعی کردم سوال خودش رو بدون جواب بزارم و سوال خودم رو بپرسم. البته اونم کم نذاشت و با نادیده گرفتنم به طرف ماشینش رفت و قبل از اینکه در ماشینش رو ببنده به طرفم چرخید.

¤در مورد خانواده ات با هم حرف بزنیم؟ من اونا رو میشناسم!

****

دقیق یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد اما وقتی به خودم اومدم که از ماشین قرمز رنگ و تمیزش پیاده شده بودم و داشتم به طرفه کافه ی "الماس طلایی" راه میرفتم.

Dramatic [Yoonmin]Where stories live. Discover now