یک نخ آرامش دود میکنم به یاد ناآرامی هایی که از سر و کول دیروزم بالا رفته اند ...
یک نخ تنهایی به یاد تمام دل مشغولی هایم ...
یک نخ سکوت به یاد حرفهایی که همیشه قورت داده ام ...
یک نخ بغض به یاد تمام اشک های نریخته ...
کمی زمان لطفا ، به اندازه یک نخ دیگر ، به اندازه قدم های کوتاه عقربه ...
یک نخ بیشتر تا مرگ این پاکت نمانده !...
مامورهایه امنیتی چشماشون داشت گرم میشد و گردنشون میوفتاد، که با صدایه بلند آژیر از جا پریدن و هراسون به مانیتورها نگاه کردن.. دقیقا بالایه سرشون دوتا پسر جوونه سیاه پوش که صورت هاشون رو هم با نقاب سیاهی پوشونده بودن، از داخل کانال هایی که توی سقف بودن رد شدن.. با دقت و سریع راه باریکی که جلوی روشون بود رو چهار دستو پا طی کردن تا به دریچه ی انتهای اون دالان رسیدن...
دریچه رو باز کردن و از اون دالان بیرون رفتن و وارد پشت بام اون ساختمان شدن... خیلی کوتاه و سریع تابی به کمرهاشون دادن و به سمتی دویدن...
پسره قدکوتاه تر روی زانوهاش نشست روی زمین و کوله پشتیشو باز کرد.. طنابشو بیرون اورد و خیلی محکم بستش به آرماتوری که اونجا بود، تا بتونن از ساختمون برن پایین... نگاهی به پسره دومی که کنارش بود کرد:
_ بجنب بچه ..
+هیونگ ..
_بنال ..!
_بچه قیافته!
پشته حرفش چینی به بینیش داد...
کای که طنابو بسته بود دوره کمرش نشست لبه بام و به ماشینی که پایین ساختمون آماده منتظرشون بود نگاه کرد:
+ بعدا ادبت میکنم لو! الان باید زودتر بریم!...
لوهان لبخنده شیطونی زدو پشته سره کای هیونگش از ساختمون رفتن پایین.. پاهاشون به زمین نرسیده بود که طناب هارو از دور کمراشون باز کردنو و خیلی سریع رفتن سمت ماشین و سریع سوار شدن.. کای جلو نشست و در حالی که لبخند پیروزمندانه ای زده بود، رو به راننده کرد:
+ گاز بده تاعو!
و پشت حرفش کوله ش رو انداخت عقب توی بغل لوهان، و لوهان هم رو هوا با خنده قاپیدش...
تاعو که از لبخنده کای و لوهان میتونست حدس بزنه همه چیز اوکی پیش رفته، پاشو روی پدال فشار داد و با سرعت راه افتاد... نگاهی به ایینه ی جلو و بغلش کرد... چشماش برقی از هیجان زد:
_کمربنداتونو ببندین پسرا!! هیجان تو راهه!...
ماشین شتاب بیشتری گرفت...
YOU ARE READING
A Silent Thread
Fanfictionخلاصهای از داستان: بکهیون که بدجوری لنگه کار بود فکرشم نمیکرد جوری گولش بزنن که بجای کار تو شرکت سر از سرزمین خونآشام ها در بیاره و تبدیل بشه به طعمه شخصی خون خوارترین شاهزاده اون سرزمین ! والاروس نمیدونست بکهیون چی توی وجودش داره که اینقدر توجهشو...