دستاشو روی نرده های تراس اتاقش گذاشت و به نخ سیگار بین انگشتاش نگاه کرد...
به روبه روش خیره شد و دود سیگارو اروم از دهنش داد بیرون...
با صدای زنگ اتاقش سرشو چرخوند و نگاهشو گرفت... مانیتور کنار در تراسو روشن کرد و از دوربین های امنیتی جلوی اتاقش بیرونو چک کرد...
با دیدن کای نخ سیگارشو گذاشت گوشه لبشو دکمه ی ورود رو فشار داد...
کای با دیدن سبز شدن چراغ بالای در، دستی توی موهاش کشید و وارد اتاق شد
... نگاهشو چرخوند، و از اینکه کریس رو نمیدید مطمئن شد توی تراسه...
توی چهارچوب در تراس ایستاد و سرفه ای مصلحتی کرد...
*رییس...
کریس بدون اینکه تغییر حالتی بده با صدایی دورگه که بخاطر سیگار صبحگاهیش بود گفت :
-بگو...
کای وارد تراس شد و پشت سر کریس با فاصله ایستاد :
*برای همه طعمه هاتون اتاق مشخص در نظر گرفتم... به علاوه دیشب پدر بزرگتون چهارتا از طعمه هارو انتخاب کردن و بردن به عمارتشون... چون شما نبودین من راهی جز قبول کردن نداشتم...
کریس با عصبانیت نفسشو سنگسن داد بیرون، و نخ سیگارش رو توی مشتش مچاله کرد و خاموشش کرد... از بالای نرده های تراس پرتش کرد پایین...
از بین دندون های به هم قفل شدش غرید :
-کدوم هارو برد؟؟
*اوم...فقط چهارتا از قدیمی هارو...؛ولی خب، برای این نیومده بودن اینجا...
کریس نیشخندی زد:
-گرگ پیر نقشه داشته پس! برای چی اومده بود؟؟
کای سری تکون داد و ادامه داد:
*پس فردا، شب توی عمارتشون مهمونی دارن.. و شخصا شمارو دعوت کردن و تاکید داشتن حتما حضور داشته باشید...
نیشخنده کریس پررنگ تر شد... یکی از دستاشو فرو برد توی جیب شلوارش :
-این بار دیگه دنبال چیه؟!
کای جوابی نداشت برای سوال والاروس... چند قدم جلو رفت و کنار کریس ایستاد و به نیم رخش نگاه کرد...
کریس دوست چندین سالش... همون پسری که از بچگی با هم بودن!! توی تمام مراحل زندگیشون کنار هم بودن.. و کای هیچوقت کریس رو تنها نذاشته بود... و کریس هم به روش خودش، همیشه کنار کای بود...
حالا این دوسته چندین و چند ساله ش، خیلی وقت بود که تبدیل شده بود به یک تیکه سنگه یخ زده... و کای دیگه حتی خندیدن کریسو به یاد نمیاورد...
اصلا خندیدن بلد بود؟! نکنه یادش رفته؟!.. یادش رفته که مثل زمانه کودکیشون لبخند بزنه و بخنده...
کای مطمئن بود که اون درد و سختی های زیادی رو یک تنه به دوش میکشه، فقط نشون نمیده!.. و تمام این دردا و رنج هارو توی خودش نگه میداره و برای تحمل کردنشون از هیچ احدی کمک نمیگیره...
اصلا کریس و کمک؟؟ محاله...! کریس کسی بود که سنگینیه تمام رنج ها و سختی هاش رو، خودش به تنهایی حمل میکرد...
دستشو مردد گذاشت روی شونه کریس تا شاید بتونه تسکینی بهش بده...
ولی کریس بلافاصله دستشو پس زد و صاف تر از قبل ایستاد...
-گرسنم...
اینکه موضوع رو عوض کرد برای کای اخطار بود! یا شاید هم تخفیف!...
کای به روی خودش نیاورد و گفت :
*یکی از طعمه هارو آماده میکنم...
کریس سری برای تایید تکون داد.. کای ادای احترام کوچیکی کرد و برگشت و به سمت در تراس رفت...
قبل از اینکه بره بیرون با صدای کریس سر جاش ایستاد :
-بکهیون رو بیار...
کای با تعجب ابروهاش پریدن هوا.. همونطور که تکون کوچیکی به سرش میداد، با مکث جواب داد :
*چشم.. حتما...
از تراس خارج شد و یک راست از اتاق رفت بیرون..
چند قدم رفت و جلوی راه پله ها ایستاد.. برگشت به دره اتاق کریس نگاه کرد... دستی به چونش کشید و با خودش زمزمه کرد :
*"اسم یک طعمه رو یاد گرفته...عجیبه.. واقعا این یه مورد برای والاروس عجیبه!... "
*****************
صدای بمب خنده از اتاق گوشه اشپزخونه ی بزرگ بلند شد...
تاعو نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با قدم های بلندتری به سمت اتاق اشپزخونه رفت... درو باز کرد و هم زمان تمام سر ها برگشت سمتش.. سوهو با دیدنش لبخند زد :
*صبح بخیر تاعو بیا بشین الان برات چیزی اماده میکنم...
تاعو هم لبخند کوتاهی زد و دستشو آورد بالا:
_نه ممنون سوهو.. چیزی نمیخام.. اومدم دنبال بک...
بک در حالی که داشت یواشکی از حواس پرتیه لو استفاده میکردو از توی کاسه ش برنج میدزدید!! دستش از حرکت ایستاد و چشماش سریع اومدن اومد بالا :
-م...من؟؟
تاعو لبخنده پت و پهنی به بک زد و شونه ای بالا انداخت :
_والاروس گرسنه هست!..
با شنیدنه این حرف برقی از بدن بک رد شد و موهای بدنش سیخ شدن... آب دهنشو به سختی قورت داد و نگاهشو از تاعو گرفت:
-من... من دارم صبحانه میخورم...
و سریع مشغول خوردن شد...ولی تمام حواسش به تاعو بود!!
انتظار داشت تاعو به زور ببرتش، و از اینکه داشت خونسرد به سمت صندلیش میومد، شکش بیشتر به یقین تبدیل میشد!..
ولی یکدفعه تاعو دستشو گذاشت روی شونه بک، که باعث شد بک تکونی بخوره :
_غذاتو بخور.. بعدش میبرمت...
بک سرشو کج کرد و با چشمای باریک شده و مشکوک به تاعو نگاه کرد:
-تو..چیزی خورده توی سرت؟؟
تاعو خندید و روی صندلی کنار بک نشست :
_چرا؟!
بک بدون مقدمه گفت:
-مهربون شدی!...
تاعو بازم خندید.. اینبار سوهو و لوهان همراهیش کردن:
_یاا بچه..من همیشه مهربون بودم...
بک چینی به بینیش داد و یه تیکه بزرگ گوشت برداشت و چپوندش تو دهن تاعو :
-بچه خودتی! به هر حال خوبه که مهربونی...
لبخندی از سر خوشی به تاعو زد و دوباره مشغول غذا خوردنش شد...
سوهو دستاشو گذاشت روی میز و حرفش رو ادامه :
*خب... خلاصه اینکه دیروز دیدن قیافه بک، خیلی خنده دار بود!! انگار که یکی مچشو گرفته بود!...
لو با پشت قاشقش اروم زد توی سر سوهو :
+شماها حواستون کجا بود؟؟ جلوی یه ادم مجرد لاو میترکوندین؟؟!!
سوهو سرشو مالید :
*یاااا دردم اومد دیوونه.. بعدشم لاو ترکوندن نبود که....
بک که داشت نگاهشون میکرد با شیطنت گفت :
-اره اره.. فقط یه بغل خیلی چسبناک بود! و اگه لو نمیرفتم به یک کیس فرانسوی ختم میشد!! بقیشو هم که دیگه توی فضای ازاد انجام نمیدادن، از توضیح دادن معذورم!! خلاصه حیف شد لو رفتم!...
سوهو که از خجالت لپاش گل انداخته بودن، تک سرفه ای کردو سعی کرد نشون بده اصلااا چیزه خاصی نبوده!!
*یااااا... هیچم اینطور نبوددددد...
از حرص خوردنش تاعو بلند بلند خندید:
_باشه باشه.. قانع شدیم!!
برگشت و به بکهیون نگاه کرد :
_تموم نشد خوردنت؟؟
بک دست گذاشت روی شکمش و سرشو اروم تکون داد:
-اره تموم شد.. سیر شدم...
_خیلی خب.. پس پاشو بریم... فعلا بچه ها...
تاعو بلافاصله از روی صندلیش بلند شد و به سمت در رفت... بک هم پشت سرش بلند شد.. استرس گرفته بود ولی راهی نبود دیگه!.. باید میرفت...
تاعو قبل اینکه از در بره بیرون رو کرد به سوهو :
_آ راستی... پس فردا شب مهمونی دعوتیم... آماده بشین!...
لو با خوشحالی گفت :
+والاروس قبول کرد بریم؟؟؟؟
_مخالفت نکرد!!
لوهان دستاشو محکم مشت کردو با ذوق مشهودی گرفت جلو صورتش :
+یییسسس!.. اینهههه...
تاعو لبخندی به حرکات لو زدو دست بک رو گرفت دنبال خودش کشوند... بک هم تند تند دنبالش راه افتاد و از آشپزخونه خارج شدن...
بی توجه به راهی که میرفتن، اروم پرسید:
-مهمونیه چی دعوتیم؟؟
_تو دعوت نیستی...!
لبای بک بلافاصله اویزون شدن :
-عه...چرا؟؟!
_طعمه ها نمیتونن بیان.. فقط افراد دست راست والاروس دعوتن...
-یعنی چی؟؟ مگه طعمه ها دل ندارن؟؟
تاعو در اتاقیو باز کرد و بکو کشوند داخل... روی صندلی نشوندش به دختری که اونجا بود اشاره کرد... دختر بلافاصله مشغول درست کردنه موهای بک شد...
تعجبه بک از کارای اون دختر، با صدای تاعو خیلی طول نکشید...
تاعو روبه روی بک به میز ارایشی تکیه داد :
_دل دارن، ولی اگه بیاین اونجا، فکر کردی زیره دستای اون همه اصیل و ومپایر، که تازه مست هم باشن! جون سالم به در میبری؟!
چشمای بک گرد شد...
-وای اره... راست میگی من نمیام!..
_نه توروخدا.. بیا!!
بک که متوجه شد که تاعو داره شوخی میکنه، اروم خندید:
-نه دیگه، من راحتم!..
تاعو خنده ای کرد و سرشو تکون داد... و منتظر شد تا کار دختر تموم بشه...
******************
چند دقیقه ی بعد، موهای بک مرتب شده بودن و چند نوع کرم به صورتش زده شده بود... ادکلن خوش عطری هم به دو طرف گردنش زده بود...
الان خیلی مرتب و بهتر به نظر میومد.. و جالب تر از همه، هیچ شباهتی به یک طعمه نداشت!!
حالا بکهیون برای خودش ظاهری رو داشت، به ماننده ظاهره یک طعمه ی سلطنتی!...
تاعو ابرویی بالا انداخت :
_خوبه! بریم دیگه.. والاروس نباید منتظر بمونه...
بک "باشه" ی ارومی گفت و از روی صندلی بلند شد و دنبال تاعو راه افتاد...
سرش پایین بود و به کاری که دیشب کرد فکر میکرد... از رو برو شدن با والاروس میترسید...
"چرا پاهاتو دور کمرش گرفتی پسره ی خنگ؟؟؟هاااااا؟؟!"
با خودش فکر میکرد و هی بیشتر از قبل خجالت میکشید... والاروس خیلی رک پس زده بود کارشو، این خیلی غرور بک رو خدشه دار کرده بود.. ولی بازم خودشو سرزنش میکرد... انگار ک قبول کرده بود نباید از والاروس انتظاره برخورده خوب رو داشته باشه!!...
با دست محکمی که تاعو زد روی شونش به خودش اومد و از جا پرید... به اطرافش نگاه کرد.. توی اتاق تاریکی بود... و حتم داشت اتاق کریسه!!
تاعو بغل گوشش اروم گفت :
_پسر خوبی باش.. من میرم...
بک در جوابش فقط سرشو تکون داد و تاعو از اتاق رفت بیرون..
با صدای بسته شدن در، بک استرسش بیشتر شد... حالا با والاروس تنها شده بود...!
کریس روی صندلیش پشت میزش نشسته بود و باز هم سیگاری دستش بود...
قرمز شدن سر سیگارو راحت توی تاریکی اتاق میدید و بلافاصله بوی دودش به مشامش رسید.. و همین باعث شد بک مطمئن بشه و اون شخصی که توی تاریکیه مطلق فرو رفته، والاروسه...
حالا باید چیکار میکرد؟!..
با پیچیدنه صدای خش داره کریس توی اتاق، اب دهنشو قورت داد:
+بشین روی میز!...
"میز؟؟ چرا میز؟؟...مثل دیشب؟! وای نه خدایااااا "
بک تو دلش پر حرفی میکرد ولی بدون اینکه چیزی بگه، خیلی اروم و با احتیاط جلو رفت، و گوشه ی میز، سمت دیگه ی کریس نشست...
کریس همونطور که بک رو نگاه میکرد، ابرویی بالا انداخت و کف دستشو دوبار زد روی میز، جلوی خودش :
+اینجا..!
بک لبشو با استرش جویید و از ناچاری پاهاشو اورد بالا روی میز... چهار زانو نشست و اروم خزید سمت همون جایی که کریس بهش گفته بود...
سعی میکرد ترسی توی چهرش مشخص نباشه، ولی توی چشم کریس کاملا شبیه یه گربه ترسیده شده بود!!
با بلند شدن دست کریس از روی میز، بک سریع توی خودش جمع شد و یکم خودشو کشید عقب... و پشت سرش پوزخندی روی لبای کریس نقش بست...
ریموت رو برداشت و لامپ رو روشن کرد...
لامپ وسط اتاق نور کمی داشت، و چشمو اذیت نمیکرد.. ولی تمام اجزا اتاق حالا دیگه قابل دیدن شده بود...
بک دوبار صاف نشست و چهره خونسردی به خودش گرفت.. به هر جایی نگاه میکرد بجز کریس! و تمام تلاشش رو میکرد!!
کریس صندلیشو یکم کشید عقب و دست به سینه بدون حرفی زل زد به بک...
"برای پسر بودن زیادی ظریف هست! "
کریس با خودش فکر کرد و چهره بک رو با دقت بیشتری از نظر گذروند...
بک هر لحظه منتظر اتفاقی بود و صبرش به سر رسیده بود!!
"چرا هیچ کاری نمیکنه؟…میخواد فقط دید بزنه ؟مگه هیزه؟؟"
زیر چشمی کریسو نگاه کرد، که با نگاه زوم کریس مواجه و قافل گیر شد!! و بلافاصله خیلی ضایع کامل سرشو چرخوند..!
اینقدر کارش ضایع بود توی دلش به خودش فحش داد :
"احمق چرا سرتو برگردوندی...وااای خدا چرا خنگ شدم... چرا اینجور کردممم..."
چشماشو لباشو روی هم فشار داد و نفسشو محکم داد بیرون...
دهنشو پر کرد تا بپرسه چرا هیچ کاری باهاش نداره..!
تا دهنشو باز کرد حرفی بزنه، با حرکت سریع کریس، شوک زده ساکت شد!...
پاهای بکو کشید و خودشو کشوند جلو بین پاهای بک که حالا از میز اویزون شده بود...
با سرعت نور! سر کریس فرو رفته بود توی گردن بک... جوری که اصلا بک نفهمید چیشد!!
بک چشماشو از ترس روی هم فشار داد و منتظر گاز محکمی از طرف کریس بود... ولی بجز نفس های داغ کریس که مدام به پوستش میخورد چیزیو حس نمیکرد.. و همین باعث مور مور و کرخت شدنه بدنه بک میشد..!
دستاشو روی میز مشت کرده بود...
"چش شده؟..."
حسه مورمور شدنه پوستش داشت یجورایی اذیتش میکرد.. خیلی کم خودشو کشید عقب، که بلافاصله کریس پشت سرشو گرفت و کشوندش جلو... و به ثانیه نکشید که نیش های تیزش پوست و گوشت گردن بک رو سوراخ کرد و خون داغش رو روی پوستش حس کرد...
کریس نیش هاش رو توی گردن بک فشار داد و محکم خونش رو میمکید...
بک از سوزش زیاد چشماش پر شدن از اشک... لباشو از داخل دندون میگرفت تا صدایی ازش خارج نشه و بتونه درد رو تحمل کنه...
نه به اشکاش اجازه ریختن میداد نه به صداش اجازه خارج شدن!
دقیقا چیزهایی که کریس منتظرشون بود!...
والاروس گاز های محکمتر و عمیق تری از گردن بک گرفت و گوشاش منتظر شنیدن صدایی از بک بود.. ولی چیزی جز نفس های تندش نمیشنید..
مک عمیقی بهش زد و سرشو از گردن بک بیرون اورد و با اخم نگاهش کرد :
+گریه کن!.. زودباش...
خیلی سرد و بی رحمانه گفت.. و بیشتر از درد، شنیدن همچین چیزی دل بک رو میشکوند...
بک بغضشو قورت داد :
-دیدن گریه تورو سیر میکنه.. یا خون؟؟
کریس از اینکه یه نفر براش حاضر جوابی کنه متنفر بود...
چنگی به پهلوی بک زد و با صدایی سر شار از خشم غرید:
+به تو مربوط نیس!
بک دستشو کشید روی چشماشو بدون فکری شونه های کریسو گرفت و کشوندش سمت خودش :
-بیا هر چقدر میخوای بخور! مگه همینو نمیخوای؟؟
کریس محکم دستاشو پس زد :
+حرف های منو باید گوش بدی...!
از جاش بلند شد و تقریبا داد زد :
+تفهیمه؟؟؟؟
بک از تحقیر شدن نفرت داشت... ولی اینجا جایی نبود، و والاروس کسی نبود ک بخاد به حرفای بکهیون گوش بده!! بغض گلوشو چنگ میزد ولی نمیخواست ضعفی نشون بده.. به زور لب باز کرد :
-چرا.. یه طعمه حرف گوش کنو نمیاری؟؟ منو ول کن به حال خودم...
کریس چشماش به نهایت قرمزی خودش رسید.. اخرین حدش.. تبدیل شدن به دوتای تیله ی قرمز، که از عصبانیت برق میزدن... نگاه کردن به چشمای والاروس، حالا برای بک واقعا ترسناک شده بود...
با یک حرکت سریع بک رو از میز کشوند پایین و روی میز خمش کرد :
+انگار هر چی تنبیه بشی ادب نمیشی!.. ولی من درستت میکنم...
بک چشماش گرد شد.. از ترس و از شوکه حرکاته والاروس.. اینقدر هنگ کرده بود که نمیتونست موقعیتشو انالیز کنه!!
"تنبیه؟… چرا روی میز؟"
تا خواست از جاش بلند بشه دست قویه کریس نشست روی کمرشو محکم به میز فشارش داد :
*یااا.. ولم کن من زندانیه تو نیستم...
و چرا زبونش اینقدر بی پروا شده بود!!!...
کریس از این همه پرو بودن بک عصبانیتش بیشتر از قبل شد... و به ثانیه نکشید که چنگی به شلوار بک زد و پارش کرد.. کشیدش بیرون و پرتش کرد به گوشه ای...
با هوای خنکی که به پوست پای بک خورد، تو خودش جمع شد دستاشو روی میز کشید و از ترس نمیدونست چیکار کنه... حالا هرچقدرم بخاطر حاضر جوابیش خودشو سرزنش میکرد، دیگه بی فایده بود!
"تنبیه! تنبیه...وای تنبیه....میخواد باهام چیکار کنه؟؟ "
اشک توی چشماش جمع شده بود و نمیتونست اتفاقی که به عنوان تنبیه توی ذهنش بود رو تصور کنه...
بدون لحظه ای فکر کردن، به التماس افتاد:
-و..ولم کن... من..قول میدم..دیگه حرف بد..نزنم...ولم کن...
کریس اونقدر عصبی بود که جوابی به حرفاش نداد.. و فرصتی هم به بک نداد تا به فکر هاش اوج بده...
به شکم خابوندش روی میز و یک مرتبه پشت رونشو محکم گاز گرفت و بی وقفه شروع به مکیدن خونش کرد... و آنچنان کف دستشو توی گودی کمره بک فشار میداد، که بک کوچکترین حرکتی هم نمیتونست بکنه...
بک از درد شدیدی که توی رونش و تمام پاش پیچید، نفس هاش به شماره افتاده بودن... ولی خوشحال بود که تنبیه چیزی نبود که فکر میکرد!..
چشماشو روی هم فشار داد...
کریس با حق طلبی زیاد جا به جای پای بک رو به شدت گاز میزد، ولی حتی آخ کوچیکی هم از گلوی بک خارج نمیشد.. درواقع الان دیگه لجبازیه بک نبود، از شدت ضعف و درد، حتی نای تکون خوردن هم نداشت!..
کریس صندلیشو حل داد عقب و با انگشت شستش خون گوشه لبشو پاک کرد... نفسش رو محکم داد بیرون و بلند شد به سمت تراس اتاقش رفت.. چند قدم برنداشته بود که صدای اروم و لرزون بک رو شنید :
-زخمام رو ببند...لطفا...
پوزخندی از عصبانیت زد :
+هه...وظیفه ی من نیست!...
بک به زور از روی میز خودشو بلند کرد و دستاشو به لبه ی میز گرفت تا بتونه بایسته... پاهاش به وضوح میلرزیدن و در شرف افتادن بود!...
خیلی اروم گفت:
-دیشب هم..وظیفت نبود منو ببری توی اتاق لوهان..! کمک کردن به بقیه،چیزیو ازت کم نمیکنه...
کریس روی پاشنه پاش چرخید و زل زد توی چشمای بک.. اخمی نشوند بین ابروهاش و یک دستش رو به کمرش زد:
+من نبردمت اونجا...
بک بلافاصله جواب داد:
-من خواب بودم و خودم نرفتم اونجا..!
بک لبه ی میز رو محکم تر گرفت... کریس پوزخندی زد:
+برام مهم نیس دیشب از کجا سر در اوردی...
-تو...کمکم کردی وقتی گم شدم.. اینو که دیگه یادم هست!!
پوزخند کریس محو شد و اخم پررنگ تر:
+به چه نتیجه ای میخوای برسی؟؟
بک اب دهنشو قورت داد و سعی کرد به حرکت خون گرم روی پای چپش فکر نکنه.. و خون هایی که حالا سرد میشدن و خشک...
-زخمامو..خوب کن...
کریس بدون جواب فقط بهش نگاه کرد....
بک که سکوت کریس رو دید، بازم به حرف اومد :
-اگه من از خونریزی بمیرم..دیگه طعمه ای به اسم بک نداری که..اذیتش کنی! اینجوری خیالت راحت میشه؟؟
کریس بازم جوابی نداد.. بدون کوچکترین تغییری توی صورتش، به سمت کمدی رفت و بازش کرد.. بک بینیشو کشید بالا و اروم خم شد تا شلوار پاره شدشو از روی زمین بر داره...
زخم هاش به شدت میسوختن.. همین باعث شده بود چشماش پر از اشک بشن و لبشو محکم گاز بگیره...
سرش پایین بود و با خودش فکر میکرد چقدر زشته براش که بدون شلوار از اتاق بره بیرون!.. بقیه چه فکری میکنن!!!..
با پرت شدن چیزی رو سرش، از فکر بیرون اومد و متعجب دست گذاشت روی سرشو برش داشت...
به شلوار گشاد و بلند توی دستش نگاه کرد و بعد به کریس... لبخند تمسخر امیزی به کریس زد :
-لابد الان هم تو نبودی که شلوارو بهم دادی!..
+کم چرت بگو! بپوشش فقط..
-نمیتونم...
کریس یه تای ابروشو داد بالا و سرشو تکون داد :
+هنوز یاد نگرفتی هر چی گفتمو قبول کنی؟!
بک لباشو داد جلو :
-پاهام زخم شدن! به لطف تو..! نمیتونم شلوار بپوشم، چون میخوره به زخم های پام و دردم......
هنوز حرفش کامل نشده بود که کریس اومد بالا سرشو انداختش روی کولش...
بک که اویزون شده بود توی هوا، با ترس از کاره یهویه کریس، چنتا مشت زد تو کمرش:
-چیکار میکنی؟؟ یااا بزارم پایینننن....
+خفه شو!...
-یااااا ولم کن... میگم ولم کنننن...
کریس کاملا خونسرد و بی توجه به جیغ جیغ کردنه بک، درو باز کرد و از اتاق رفت بیرون...
براش هیچ اهمیتی نداشت کی چه فکری بکنه!..
حتی مهم نبود کسی ببینه که یه نفرو کول میکنه!..
از راه روی اصلی رد شد... صدای پچ پچ خدمتکارا به وضوح به گوشش میرسید..
بک دیگه چاره ای نداشت!! باید صبر میکرد ببینه والاروس داره کجا میبرتش!! موهاش توی هوا تاب میخوردن و به چپو راست میرفتن...
دستاشو کامل گذاشت رو صورتش تا کسی نبینتش... ولی همه دیگه فهمیده بودن که اون کیه!..
لوهان و سوهو تازه از اشپزخونه اومده بودن بیرون که با صدای پچ پچ ها کنجکاو به سمت بقیه رفتن...
کریس در حالی که بک رو انداخته بود روی شونش به سمتی میرفت..
لو با دیدن پاهای خونی و زخم بک مطمئن بود کریس به اتاق لی میره!
سوهو بازوی لو رو گرفت و تکونش داد :
×پس دیشب...واقعا والاروس بک رو اورده تو اتاق تو؟!؟
لو نگاه خنگولانه ای به سوهو کرد :
*منو بزن...نکنه دارم خواب میبینم؟!
******************
سوهو نیشگونی از پهلوی لو گرفت :
_بیداری..بیدار!!
*نهههه... هنوزم باورم نمیشههه...
کریس بی توجه به نگاها و پچ پچ های خدمتکارها و بقیه ی افراد عمارتش، وارد اتاق ییشینگ شد و درو پشت سرش محکم بست.. صدای پچ پچ ها حالا دیگه کم شده بودن...
ییشینگ که پشت میزش نشسته بود و با لپ تاپش ور میرفت، از صدای در حراسون از جاش پرید.. با دیدن کریس که یکیو کول گرفته بود، ابروهاش از تعجب پریدن بالا :
_ر..رئیس.. چیزی شده؟!
به رون های زخمیه کسی که روی کول والاروس بود نگاه کرد.. دیدن این چیزا براش عادی بود، ولی اینکه خود کریس نگران طعمه ای باشه و بیارتش پیش ییشینگ، خیلی غیر عادی به نظر میرسید!!
کریس بدون اینکه جوابی بده بک گذاشت روی زمین.. بک مخش هنگ کرده بود و نمیتونست چیزیو تحلیل کنه... دستاش هنوز جلوی صورتش بود.. از خجالت یا هر چیزی که اسمشو نمیدونست!!
ییشینگ مشتاق تر به بک نگاه میکرد,منتظر بود ببینه کی ممکنه باشه!!
کریس دست گذاشت روی کمر بک و یکم حلش داد به سمت ییشینگ :
+درستش کن..! به کای هم بسپار نزدیک ترین اتاق به اتاق منو براش اماده کنه!..
بک که از حرکت یهویی دست کریس روی کمرش جا خورده بود، خودشو گرفت به لبه ی میز تا نخوره زمین..
یشینگ که با دیدن چهره بک، و بلافاصله شنیدن حرف های عجیب و غریب از دهن کریس، جا خورده بود؛ خیلی اروم گفت :
_آاا بله.. چشم...
کریس بدون اینکه به هیچ کدوم نگاه کنه، و بی توجه به اینکه الان بیرون تاریک نیست و خیلیا میتونن ببیننش از اتاق رفت بیرون...
بک نمیدونست باید چیکار کنه اروم پاهای دردناکشو میکشید روی زمین، که با صدای ییشینگ به خودش اومد :
_دقیقا چیکار کردی؟؟
نگاهشو از زمین اورد بالا و به چشمای باریک شده ی ییشینگ نگاه کرد :
-من..من هیچ کاری نکردم!
ییشینگ از جواب بک خندش گرفت... از پشت میزش اومد کنار و دست بک رو کشید و نشست روی مبل.. بک رو به روش ایستاده بود و سعی میکرد خونسرد باشه...
ییشینگ با دقت زخم هاشو بررسی کرد..
بک با دستاش لبه های پایین پیرهنشو گرفته و رو به پایین میکشید، تا بلکه ییشینگ کمتر پاهاشو ببینه! به اطرافش نگاه میکرد تا مثلا سرگرم کنه خودش رو، ولی این فقط ظاهر ماجرا بود!! و مدام تو ذهنش با خودش درگیر بود...
" اون عوضی واقعا مشکلش چیه؟...خودش میزنه خودشم میارتم پیش یه دکتر؟؟ خره دراز بی خاصیته زشت!..که تنها خاصیتت آزار دادنه منههه.. اه..خب حالا شاید، شایدددد، خیلیم زشت نباشه!! خب یعنی، کلا زشت نیست..آم خب فقط زشت نیس! وگرنه یه درازه خره بی خاصیتههههه...آیییششش.."
بک توی ذهنش حرافی میکرد و هی فحش نثاره والاروس یا همون کریس میکرد!! و اصلا متوجه نشد که تمام زخماش توی چند لحظه ی کوتاه، از بین رفتن!!
به خودش اومد به جای خالی ییشینگ روی مبل نگاه کرد...
" کجا رفت...کی رفت؟! "
با بهت و تعجب به پاهاش نگاه میکرد.. اصلا باورش نمیشد.. حس میکرد این پاها، پاهای خودش نیستن!! آخه چطور ممکن بود توی چند لحظه، زخم هایی که خوب شدنشون روزها طول میکشه، خوب بشن؟!!!
با صدای ییشینگ به خودش اومد و با دهن باز برگشت سمت میزش، ولی ندیدش..
_نمیخوای بری؟؟
بک سرشو چرخوند سمت صدا و ییشینگو کنار در دید... صداشو صاف کرد و دهنشو بست! لبه های پیرهنشو بیشتر کشید :
-اووممم...یه شلوار، بهم میدی؟؟
ییشینگ تک خنده ای به حالت چهره ی بک کرد :
_باشه...
برگشت سمت کمدش و داخلش رو گشت..
بک بلافاصه به پاهاش نگاه کرد.. انگار چشماش بی اراده، سریع راهشونو به سمت پاهاش پیدا میکردن! هیچ جای بخیه یا پارگی نبود.. دوباره تعجبش برگشت..!
با تعجب به ییشینگ که با یه شلوارک جین آبی رنگ میومد سمتش، نگاه کرد :
-تو.. تو چجوری پاهامو خوب کردی؟.. هیچ جایی از اون زخما نیست!!
ییشینگ شلوارک رو داد دستش و دست به سینه ایستاد.. لبخندی زد :
_این دیگه قدرت منه!! الکی که دکتر شخصی قصر والاروس نشدم!..
برای یک لحظه چشماش قرمز شدن و چشمکی بهش زد.. که باعث شد بک یک قدم بره عقب... توی دلش زمزمه کرد:
" اینجا، همه عجیب غریبن!! همه... "
هنوزم نفهمیده بود که ییشینگ چجوری اون کارو کرده! با این حال شلوارک رو همونجایی که ایستاده بود، خم شد و پوشیدش.. سرشو بیشتر خم کرد پایین و در حالی که زیپشو میکشید بالا، خیلی اروم و زیر لب پرسید :
-تو..جادوگری چیزی هستی؟!!
ییشینگ خنده ی تقریبا بلندی کرد و موهای بک رو به هم ریخت :
_میشه گفت اره!..
بک که از شنیدن و دیدن اینهمه حرفا و افراد عجیب و غریب دورش، حسابی شوکه شده بود، بی ارده اخماشو کشید توی هم... یه قدمه دیگه رفت عقب و سریع موهاشو درست کرد :
-د...دست به موهام نزن...
ییشینگ از بی پروا بودن بک یکم جا خورد.. اون برای یه طعمه بودن زیادی پرو بود!
شونه ای بالا انداخت :
با کای هماهنگ کردم، میتونی بری توی اتاقش تا بهت اتاق جدیدتو نشونت بده...
-هماهنگ کردی؟؟ کی باهاش هماهنگی کردی!؟
ییشینگ همونطور که دسته ی در رو پایین میکشید، خطاب به بک گفت :
_اره..وقتی که توی هپروت بودی!..
در اتاقو باز کرد و با سر به بک اشاره کرد بره بیرون...
اینبار بک حرصی شده بود!! خب خبر نداشت از وظایف و کارهای ییشینگ!.. شاید انتظار داشت اونم مثل لو تقریبا سرش خلوت باشه و بیکار!!
با وجود حرص خوردنش، ولی غرورشو حفظ کرد و از در رفت بیرون... یکدفعه سر جاش ایستاد و سریع برگشت سمت ییشینگ :
-اتاق کای کجاست؟؟
_راهروی سوم...تنها اتاق توی همین طبقه!...
بک سری تکون داد و بدون تشکر ول کرد رفت...
ییشینگ دندوناشو رو هم فشار داد :
_پررو...!
پوفی کرد و در رو بست...
بک حدودا چند مین دنبال راهرو سوم و اتاق کای میگشت، و بالاخره پیداش کرد!! با پشت دستش چنتا اروم زد به در. و بدون اینکه منتظر بشه کای جوابی بده درو باز کرد رفت داخل!...
کای با حوله حمامی که تنش بود و تازه از حمام اومده بود، داشت خودشو خشک میکرد، که با اومدن یهوییه بک بی اراده دادی زد :
×یاااا، با چه اجازه ای اومدی داخل؟؟
بک درو نیمه باز ول کرد و چند قدم رفت داخل.. تصمیم گرفته بود تا جایی که میتونه همه رو حرص بده!! شاید به غیر از لو و سوهو! :
-اتاق من کدومه؟!
کای اخماش غلیظ تر شدن :
×پرسیدم با اجازه کی اومدی داخل؟!؟
بک نگاهشو توی اتاق چرخوند و اروم گفت:
-والاروس! خودش گفت تو برام یه اتاق اماده کنی!
کای از دست این موجود کوچیک که اینقدر روی مخ بود خیلی عصبانی شده بود... جوری که اگر طعمه شخصیه والاروس نبود، درجا تمام خونشو سر میکشید!!
بک لباشو روی هم فشار داد و دستاشو برد پشت سرش و بی خیال از هفت عالم به اتاق نگاه میکرد...!
کای با دیدن بیخیالی و سر به هواییش، پوفی کرد و رفت پشت دیوار متحرک اتاقش... در حالی که لباس میپوشید با صدای تقریبا بلندی گفت :
×اتاقت اماده هست...
از پشت دیوار اومد بیرون کلیدی از روی میزش بر داشت و به سمت در رفت :
×دنبالم بیا...
بک مشتاق پشت سرش راه افتاد... بی دلیل خوشحال بود! یه اتاق جدا داشتن توی همچین قصری! به خوابش هم نمیدید... حالا فوقش به جای این اتاق و زندگی توی این عمارت، هر روز والاروس خون بدنشو میکشید و لت و پارش میکرد!! مهم نبود که!!
با این فکر درمورد والاروس، با حرص خاصی دستاشو مشت کرد و محکم تر پاهاشو روی زمین کوبید... سعی کرد فکرش پرت کنه، که با فکر به شیومین، یکم موفق شد...
" کاش موبایلم پیشم بود تا برای شیو از اینجا عکس میگرفتم!...بالاخره که از اینجا میرم بیرون..اره، میرم... "
با صدای باز شدن در نگاهشو کنجکاو دوخت به داخل اتاق که دهنش از تعجب باز موند!! با صدای آرومی پرسید:
-اینجا.. واقعا مال منه؟؟
کای پوزخندی زد و کلید رو پرت کرد تو بغل بک:
×اره ماله توعه! ازش خوب استفاده کن..
بک با گیجی سری تکون داد و کلید رو بی هدف تو دستش تابی داد :
-آاا...حتماا !!
و لبخند پت و پهنی زد.. اتاقش خیلییی بزرگ بود!
از لبخند سرخوش بک، کای پوزخندی زد :
×من دیگه میرم.. فعلا...
-باشه باشه...
دیگه صبر نداشت! به محض اینکه کای برگشت تا بره، پرید توی اتاق و درو روی کای بست!.. با حیرت به فضای اتاقی که در اختیارش قرار داده بودن نگاه میکرد..
-وااییی... اینجا اتاقه یا خونه؟؟ خدای من...
لبخند گشادی زد و خودشو به سمت تخت پرتاب کرد..
سرش کامل فرو رفت توی بالشت.. از خوشحالی پاهاشو تند تند تکون میداد...
یک آن با یادآوری شیومین و خونه ای توش زندگی میکردن، لبخندش خشک شد.. اون خونه تقریبا اندازه این اتاق بود.. حتی یکم کوچیکتر.. ولی اون یه خونه!! خونه ای که با وجود نقلی بودنش، بازم بک و شیو از پس کرایه ش و مخارجشون درستو حشابی برنمیومدن...
آهی کشید و سرشو کوبید به بالشت..
-همه چیز درست میشه.. همه چیز...
بدا اینکه حال و هوای خودشو عوض کنه و از اون فازناراحتی خارج بشه، سریع برگشت و به کمر خوابید روی تخت.. به سقف نگاه کرد و دستاشو گرفت توی هوا و تکونشون داد...
به انگشتاش نگاه کرد... تند سر جاش نشست و نگاهشو چرخوند توی اتاق... با دیدن کمدی که توی اتاقش بود، از جاش پرید و رفت سمتش...
-اوووم.. یعنی چی توشه؟؟ خالیه!؟؟
به ارومی درشو باز کرد.. و بلافاصله شلوار ها و لباس های مختلف و رنگارنگی که داخل کمد بودن، جلوی چشم های بکهیون خودنمایی کردن... با ذوق در کمد رو کامل باز کردو به لباسا دست کشید.. همه نو بودن و اتو کشیده و مرتب..
یکم که نگاشون کرد، کم کم لبخندش روی لباش ماسید... زیر لب زمزمه کرد:
-چه فایده ای دارن؟… من که اینجا تنهام.. خیلی هم تنهام...
کنار کمد روی زمین نشست و پاهاشو تو شکمش جمع کرد:
-دلم برا روزای قبل تنگ شده.. خیلی زیاد...
با بغض پیشونیش رو به پاهاش تکیه داد...
*********************
YOU ARE READING
A Silent Thread
Fanfictionخلاصهای از داستان: بکهیون که بدجوری لنگه کار بود فکرشم نمیکرد جوری گولش بزنن که بجای کار تو شرکت سر از سرزمین خونآشام ها در بیاره و تبدیل بشه به طعمه شخصی خون خوارترین شاهزاده اون سرزمین ! والاروس نمیدونست بکهیون چی توی وجودش داره که اینقدر توجهشو...