Chapter 15

279 49 2
                                    

بک اروم رفت پشت سرش ایستاد :

-چیزی میخوای؟! اینجا، اتاق توعه؟؟

+کم صدا بده...

اخماش حسابی توی هم بود و متمرکز روی کاری که میکرد..  کتاب قطوری رو برداشت و برگه هاشو سریع رد کرد... بستش و گذاشتش سر جاش، و یه کتاب شبیه همونو برداشت...

بک ساکت و با لبای آویزون شده، فقط نگاهش میکرد.. با شنیدن صدای چند نفر چشماش گرد شد...

با صدای ارومی گفت :

-فکر کنم کسی داره میاد اینجا !!

 

کریس عصبی تر شده بود.. با دیدن یه کاغذ که رنگش یکم تیره تر شده بود نسبت به بقیه، و قدیمی هم به نظر میرسید، نفسشو داد بیرون و

برش داشت.. سریع گذاشتش توی جیب داخلیه کتش..

دست بک رو گرفت و کشوندش سمت در :

+باید بریم.. زود!

بک تقریبا هنگ کرده بود فقط سرشو تکون داد و دنبال کریس کشیده شد.. 

همین که نزدیک در رسیدن و کریس خاست در رو باز کنه، دسته در اروم به سمت پایین اومد و گویای این بود که هر کی که هست، داره میاد داخل اتاق!!

توی یک چشم به هم زدن کریس با قدرت خاصی که داشت، بک رو کشید دنبالش و دره بزرگترین کمد رو باز کرد هلش داد داخل.. و خودشم رفت داخل.. در رو بیصدا بست..

بک کامل چسبیده بود به کریس و قلبش از ترس تند تند میکوبید... باز هم داشت دیونه میشد..

کریس کلافه بود.. پدر بزرگش هم میتونست هر صدایی رو بشنوه؟!

مطمئن نبود، اما اگه میشنید خیلی براش بد میشد.‌.

سرشو کشید پایین سمت بکهیون، و لباشو رو گوش بک گذاشت.. خیلی خیلی اروم گفت :

+هیچ صدایی نباید بدی...

بک فقط سرشو به معنای فهمیدن تکون داد..

صدای قدم ها و عصای پدر بزرگش روی پارکت ها به گوش میرسید... 

بک به شدت استرس داشت و ‌بدنش به لرزه افتاده بود... نگاهشو از دره کمد نمیگرفت..

کف دستای عرق کردشو چسبوند به رون هاش و ناخودآگاه بیشتر به کریس چسبید...

صدای قدم ها داشتن بهشون نزدیک تر میشدن.. کریس سعی میکرد حتی تکون هم نخوره..

اون کاغذ براش خیلی ارزشمند بود و حتما باید میخوندش...

وول خوردن ها و لرزیدن های بک روی اعصاب کریس بود، چون ممکن بود همه چیز رو به باد بده!..

فضای داخل کمد کاملا تاریک بود، و لباس هایی که داخلش آویزون بودن دیگه بدتر کرده بود فضارو...

A Silent ThreadWhere stories live. Discover now