آاااممم...چیزه..من...
کریس بدون ذره ای مکث دکمه ی شلوار بک رو باز
کرد و با یه حرکت تا زانوهاش کشیدش پایین...
_باید از وقت آزادمون استفاده کنیم!!
بک آب دهنش رو قورت داد و محکم بازوهای کریس رو چسبید.. دست کریس که روی باسنش نشست، بی اراده کمرشو صاف گرفت و بیشتر خودشو به کریس چسبوند..
خیلی براش زشت بود اگر اعتراف میکرد که علاوه بر اینکه کریس رو تحریک کرده بود، خودش هم تحریک شده بود؟؟!
مسلما کریس تا مدت ها از این مسئله استفاده میکرد تا سر به سر بکهیون بزاره!
برخورد سر انگشت کریس به مقعد بک، افکارش رو ازبین برد و ناله ی خفه ای رو مهمون لب های بک کرد...
کریس فشار دستش رو بیشتر کرد و با لذت به چشم های بسته ی بک و لب پایینیش که بین دندون هاش گزیده میشد نگاه میکرد..
دکمه ی شلوارش رو باز کرد و زیپش رو کشید پایین.. پهلو های بک رو گرفت و یکم بلندش کرد.. بک دستاشو رو شونه های کریس و خودشو بالا گرفت.. حالا خودش هم مشتاقانه منتظر بود!!
شلوارش رو کشید پایین و بک رو نشوند توی بغلش.. بک با حس عضو کریس بین باسنش آه بلندی کشید و سرشو داد عقب :
-آآااهههه... کریس....
دست کریس نوازش گونه روی کمر بک کشیده میشد و با دست دیگه ش بک رو کنترل میکرد تا درست جایی که میخواد بشینه!
بک خودشو روی عضو کریس کمی عقب جلو کرد که با فشار دست کریس روی پهلوش، پایین تر اومد و تقریبا روی عضو کریس نشست...
صدای آه و ناله های ریزش لذت کریس رو دوچندان میکرد.. و وقتی که خودشو بیشتر پایین آورد و عضو کریس رو تا نصفه وارد مقعدش کرد، این لذت برای کریس چندین برابر شد...
فقط چند لحظه کافی بود تا صدای بلند ناله های بک اتاقک رو پرکنه.. شونه های کریس رو محکم چنگ میزد و خودشو روی عضو کریس بالا پایین میکرد.. هرچقدر بیشتر جلو میرفت، بیشتر دلش میخواست توی این حالت، توی بغل کریس بمونه...
صدای بوسه های عمیق و پرحرارتشون، به صدای ناله های خفه ی بک و صدای خفیف صندلی کری، اضافه شده بود... لب های بک اونقدر برای کریس شیرین و خواستنی بودن، که دل کندن ازشون رو براش سخت میکرد!!...
حرکت دستای کریس روی پهلوهاش انگار داشت فرکانس های عشق رو به تن لرزون و عرق کرده ی بک منتقل میکرد...
بک درنهایت ناباوری، اونقدر بی نقص داشت رابطه شون رو پیش میبرد، که کریس کاملا راضی، بدون کوچکترین حرکتی اجازه داده بود بکهیون کارش رو ادامه بده!...
منقبض شدن عضو کریس داخل بک، حرکات بک رو کمتر کرد.. کریس پهلوهاشو فشاری داد و بک رو کامل روی عضوش نشوند و نگهش داشت.. از درد ناگهانی ای که توی پایین تنه ش پیچید خودشو عقب کشید و کمرشو صاف تر از قبل گرفت و ناله ی بلندی همراه با اسم کریس از بین لباش خارج شد :
-آآآهه کریس... درد..گرفت....
کریس خیره به صورت سرخ شده بک، دستی روی گونه ش کشید :
+ نترس بک..من کنارتم!...
سر بک رو دوباره کشید پایین و لباشو بین لباش گرفت و بوسه ی عمیقی بهشون زد... چشماشو محکم روی هم فشار داد و نفسشو سنگین داد بیرون، و چند لحظه بعد کامل خودش رو داخل بک خالی کرد...
فشار لب هاش رو از روی لب های بک برداشت و سرشو روی سینه ش تکیه داد.. وول خوردن های بی تابانه ی بکهیون توی بغلش، نشون از این رو میداد که برای ارضا شدنش داره بی تابی میکنه..
فقط یک اشاره از کریس کافی بود تا بک هم توی بغل کریس، به آرامش برسه... به محض اینکه سر انگشت های کریس به عضو سفت شده ی بکهیون برخورد کرد، بک بازوش رو چنگ زد و با لرزشی که از بدنش رد شد، بین پاهاش کامش رو خالی کرد...
نفس نفس زنان خودشو بین بازوهای کریس رها کرد.. بدون اینکه چشماشو باز کنه دستشو روی پهلوی کریس گذاشت و با صدای ضعیفی صداش زد :
-کریس...
کریس که غرق تماشای این فسقلی دوست داشتنی توی بغلش بود، دستشو بین موهای بکهیون برد و شروع به نوازشش کرد و همونطور جوابش رو داد :
+چیه فسقلی؟؟
-خوابم..میاد...میشه.....
کریس حرف بک رو قطع کرد :
+آره میشه.. بخواب...
لبخند کوچیکی روی لبای بک نشست.. سرشو تکون آرومی داد و روی سینه ی کریس جابجاش کرد...
به دقیقه نکشید که نفس هاش منظم شد و خوابش برد...
کریس لبخند کمرنگی به این جونور بانمک و خوردنی توی بغلش زد :
+چکار میکنی تو! بیون بکهیون...
بوسه ی نرمی روی موهای بک نشوند.. خیلی آروم و جوری که بک بیدار نشه، تکونش داد تا لباس هاشون رو مرتب کنه و البته بکهیون رو هم تمیز کنه!!
پشتی صندلی بک رو خوابوند و بکهیون رو روش گذاشت تا راحت بخوابه... نگاهی به صورت غرق خوابش انداخت :
+همه جوره خوبی...!
کارش که تموم شد، نگاهی به ساعت توی اتاقک انداخت... هنوز نصفی از راه هم سپری نشده بود! و تا رسیدن به پاریس کلی زمان مونده بود...
چشم هاش رو بست تا خودش هم کمی استراحت کنه.. درواقع اندکی به ذهنش اسراحت بده!...
*******************
بالاخره زمان گذشت و هواپیمای اختصاصی کریس توی باند فرودگاه پاریس، به زمین نشست...
بک که بعد از خوابیدنی تقریبا دو ساعته حسابی شارژ شده بود، همونطور که تیکه ی آخر کیکش رو توی دهنش میذاشت، لیوان آب سیبش رو برداشت و از پنجره ی کنارش به باند خیره شد :
-واااییی کریسسس... اینجا پاریسههه...
با ذوق برگشت سمت کریس :
-رسیدیمممم...
کریس تک خنده ی نامحسوسی زد و بینی بک رو کشید :
+آره رسیدیم... آبمیوه ت رو بخور که کم کم باید پیاده بشیم...
بک لبخند دندون نمایی زد و همونطور که دوباره نگاهش رو به بیرون میداد، شروع به خوردن آبمیوه ش کرد....
با توقف کامل هواپیما و طی شدن روند عادی هر سفری، بالاخره درب های هواپیما باز شد و زمان خروج از اون مکان رسید..
کریس از جاش بلند و بکهیون هم بلافاصله بلند شد و کنارش ایستاد.. کریس همونطور که لباس و کتش رو مرتب میکرد نیم نگاهی به بک انداخت :
+از کنارم تکون نمیخوری، بازیگوشی نمیکنی و بی اجازه کاری رو انجام نمیدی!
منتظر تایید بک نموند.. دستش رو گرفت و راه افتاد به سمت خروجی هواپیما.. از پله پایین رفتن.. چند مرد شیک پوش و عصا قورت داده! با عینک های آفتابی رو چشماشون، برای استقبالشون اومده بودن، که بکهیون با کنجکاوی تمام نگاهشون میکرد!
ازبین اون ها مردی که چهره ش برای بک آشنا میزد و تیپش هم به کل باهاشون متفاوت بود، جلو اومد و تعظیمی به کریس کرد :
×قربان ماشین آماده س که برید به هتل...
کریس سری تکون داد و دست آزادش رو کرد توی جیبش :
+همه چیز مهیاس دیگه!
مرد لبخند ملایمی زد و سرش رو با تایید تکون داد :
×همه چیز مهیاس...
کریس نیشخندی از سر رضایت زد :
+خوبه چن.. بریم...
بک جفت ابروهاش با خوشحالی پریدن بالا.. پس این چن بود، همونی که توی ایسلند به دیدن بک اومده بود و درمورد شیومین باهاش حرف زده بود!
با یادآوری اسم شیومین دوباره خوشحالیش پرید، ولی با این فکر که قراره شیومین رو ببینه، به خودش امیدواری داد...
کریس از کنار چن و اون مردها گذشت و با قدم های بلند به راهش به سمت ماشین ادامه داد... راننده در رو براشون باز کرد و بعد از اینکه سوار شدن، ماشین راه افتاد... و دست بک هم از توی دست کریس رها شد! تقریبا داشت دست ظریفش بین انگشت های قوی کریس خورد میشد!...
با صدای چن بک نگاهش رو از دست قرمز شده ش گرفت و به چن نگاه کرد...
چن که کنار دست راننده نشسته بود، به سمت کریس و کمی به عقب برگشت... و مشغول توضیح دادن یک سری برگه که توی دستش بود برای کریس شد.. که برعکس کریس، بکهیون حتی یک کلمه ش رو هم نمیفهمید!!
مکالمه ی کاری کریس با چن اصلا ربطی به بک نداشت! پس تصمیم گرفت از محیط اطرافش استفاده کنه.. تازه یادش اومد که اومده پاریس!!!
برگشت سمت شیشه ماشین تا بیرون رو نگاه کنه.. شهره شلوغ تقریبا مثل سئول، و آدم هایی مثل خودش!
البته نه دقیقا! چهره ها کاملا متفاوت بودن و این یه چیز عادی بود.. به علاوه هرچی که مسافت بیشتری رو طی میکردن، بکهیون بیشتر متوجه میشد که تیپ و قیافه ی مردم اینجا خیلی تفاوت ها با کشور خودش داره!... اما پاریس از چیزی که فکرشو میکرد قشنگ تر بود.. و مطمئن بود شب که بشه قشنگ تر هم میشه...
بکهیون غرق تماشای شهر بود از پشت شیشه ی ماشین، و کریس غرق تماشای بکهیونی که براش قوت قلب محسوب میشد... قوت قلب، برای قلب به ظاهر سردش!!
بک یکدفعه برگشت و نگاه کریس رو غافل گیر کرد.. اما اونقدر هیجانزده بود که نتونست برق توی چشم های کریس رو ببینه!
-وای کریس، ببین شهر چقدر خوشگلهههه... میشه بریم یکم بگردیم؟؟؟
کریس لبخند کمرنگی زد و دستی روی موهای نرم بک کشید :
+الان باید بریم هتل.. یه کار مهم دارم...
-خب بعد کارت بریم؟؟
+بعد از کاره من حتما تو خوابت برده!!
بک لباش یکم آویزون شد :
-یعنی اینقدر طولانیه؟؟
کریس سرشون به معنی آره تکون داد... بک کمی فکر کرد و دوباره گفت :
-خب.. فردا چی؟!!
+نگران نباش فسقلی، حتما میبرمت شهر رو خوب ببینی!
بک خنده ی دلنشینی کرد و دوباره نگاهشو به شهر و مردم و ساختمون ها داد... نگاهش ازشون برداشته نمیشد، تا اینکه کم کم همه چیز کم و دور شد و ماشین متوقف شد...
سرشو چرخوند و با دیدن هتل یکم بادش خوابید.. مطمئنن باید چند ساعتی تنها توی اتاقش توی هتل میموند، تا کار کریس تموم بشه!!!
در رو براشون باز کردن و اول کریس و بعد هم بک پیاده شدن...
کریس دوباره دست بک رو گرفت و باز دنبال خودش کشوندش به سمت هتل.. همراه چن و محافظ هاش وارد هتل شدن و یک راست به سمت آسانسور رفتن... توی طبقه ی مورد نظر که پیاده شئن، چن کارت اتاق رو به کریس داد :
×قربان من توی لابی منتظرتون میمونم، ساعت هشت توی اتاق کنفرانس شماره سه جلسه برگزار میشه...
کریس کارت رو گرفت و سری تکون داد :
+خوبه.. سریع میام...
همراه بک به سمت اتاق رفت و در رو باز کرد.. چمدون هایی که محافظ هاش جلوی در گذاشته بودن رو هل داد داخل و بعد دست بک رو کشید و بردش داخل...
با بسته شدن در، چن رو به محافظ ها نکاتی رو یادآور شد و سه محافظ رو جلوی در اتاق کریس و بک گذاشت و بعد به همراه دستیارش به لابی برگشت تا کارای نهایی رو آماده کنه...
*******************
بک خودشو روی تخت پرت کرد و آخیشی گفت... به کریس که داشت لباس هاش رو درمی آورد نگاه کرد :
-راستییی، چرا بدون اینکه از هتلدار اتاق بگیریم یا کسی از خدمه راهنماییمون کنن، یه راست اومدیم اینجا؟؟ اشکالی نداره؟؟!
کریس خندشو سریع خورد و به بکهیون نگاه کرد :
+کسی توی هتل خودش از کارمنداش اجازه نمیگیره!!
بک اول یکم سوالی به کریس نگاه کرد، و بعد یهو و با هیجان از جا پرید و تو جاش نشست :
-چییی؟؟؟ هتل خودت؟؟ یعنی اینجا.....
+اره.. این هتل مال منه.. خیلی ساله.. و عجیب نیست که کارت اتاق مورد نظرم رو از قبل داشته باشم!!
بک خندید و سرشو تکون داد :
-وواااووو.. واقعا خیلی باحال بود!...
کریس اینبار لبخند کمرنگش رو از بک مخفی نکرد، و همین باعث شد که بکهیون هم لبخند خوشگلی بهش بزنه...
از جاش بلند شد و اومد سمت کریس.. دستاشو دور کمر حلقه کرد و سرشو گرفت بالا...
-اوووممم..کریس، این چه کاریه که گفتی خیلی طول میکشه؟؟!
کریس دستشو توی موهای بک برد و آروم نوازششون کرد..
+میدونی که برای یکسری کار مهم اینجا اومدم، و امشب هم حل کردن این مسئله شروع میشه...
با پشت دست گونه ی بک رو نوازش کرد :
+چند روز باید تحمل کنی تنهایی رو.. و بعد از تموم شدن کارایی که دارم، تمام پاریس رو نشونت میدم...
ذوقی که توی چشمای بک پیدا شد، نیرویی رو به کریس داد که برای خودش هم حسابی عجیب بود! از خوشحال شدن بکهیون، کریس حس قوی ای رو درون خودش حس میکرد... که درعین غریب بودن، براش خوشایند هم بود!....
بک با عشقی که حالا توی چشم ها و لحنش مشخص بود، لبخندی به کریس زد :
-من اینجا صبرمیکنم تا هروقت که تو بخوای.. میدونم که برای چه کار مهمی اومدیم پاریس، و امیدوارم که همه چیز برات مشخص بشه و بعد از اینهمه سال فکرت آروم بگیره...
روی پنجه هاش بلند شد لب های کریس رو خیلی نرم و آروم بوسید.. عقب کشید به چهره ی پر آرامش کریس نگاه کرد :
-حتی اگر نشه که بریم پاریس رو بگردیم، من ناراحت نمیشم کریس... پس تمام فکرت رو بزار برای حل این مسئله....
اون لحظه فکرهای جورواجوری درمورد بکهیون از ذهن کریس رد شد.. فکرهای قشنگی که شاید مهمترینشون این بود که " توعه فسقلی تا الان کجا بودی که این حرفا رو بهم بزنی؟؟"
حرفایی که کریس توی این مدت داشت از بکهیون میشنید، همون حرفایی بودن که سال ها منتظر بود از خانواده ش بشنوه.. شاید پدربزرگش، چانیول، و عمویی که از زمان بچگی کریس ایسلند رو ترک کرده بود...
به شنیدن این حرف ها نیاز داشت، و حالا کسی که داشت این حرفارو به کریس میزد، این موجود ریزه میزه و دوست داشتنی ای بود که با لبخند شیرینش بین بازوهای کریس ایستاده بود و به چشماش زل زده بود!!!
کریس بی معطلی سرشو خم کرد و لب های بک رو بین لب هاش گرفت.. عشقی که به بک داشت، و تشکرش رو بابت حرفای شیرینش برای کریس، با بوسه ی عمیقی از لب های بک نشون داد...
لب هاش رو ول کرد و سرشو کشید عقب.. بک چشم هاشو آروم باز کرد و با دیدن کریس خنده ای کرد :
-حموم رفتن یادت نره جناب والاروس! نیم ساعت دیگه جلسه داری!...
کریس دستاشو از دور شونه های بک باز کرد و یکم رفت عقب :
+شیطون! من میرم حموم، توهم استراحت کن...
موهای بک رو بهم ریخت به سمت حموم رفت...
بک با لبخند نگاهشو از در حموم گرفت و به فضای اتاق نگاه کرد.. الان وقت این رو داشت که ظاهر و دکور اتاق رو بررسی کنه!
نگاهش رو با کنجکاوی توی اتاق میچرخوند و به همه چی نگاه میکرد... درواقع اتاقشون به اندازه ی یک خونه ی لوکس و بزرگ بود!...
دستشو توی موهاش برد و لباشو داد جلو :
-خونه ی من و شیو حتی اندازه ی نصف این اتاق هم نمیشد!! واقعا بزرگه...
به سمت تخت سلطنتی بزرگی که توی اتاق بود رفت و به ستون تخت دست کشید.. به طرز قشنگی همه وسایلی که توی اتاق بودن شیک بودن و از زیبایی برق میزدن! و ترکیب رنگی که داشتن، هارمونی زیبا و آرامشبخشی رو ایجاد کرده بود... همه چیز به رنگ های نیلی، طلایی و سفید...
انگار که چیزی یادش اومده باشه، دست از ورانداز کردن فضای اتاق و وسایلش کشید، و رفت سراغ چمدان ها!
-باید وسایل هارو دربیارم و لباس هارو توی کمد بچینم..
اول چمدون کریس رو برداشت و بردش سمت کمد.. دونه دونه لباس هاش رو برداشت و توی کمد آویزون کرد.. چیز زیادی با خودش نیاورده بود، اینجا به اندازه ی کافی برای دیدارها و جلسه هاش لباس داشت!! فقط چند دست لباس ساده آورده بود...
بک همه ی کمد هارو باز کرد تا ببینه چی داخلشون هست، تا برای کریس لباس آماده کنه...
یه حوله کوچیک برای موهاش، و یک لباس زیر! با خنده گذاشتشون روی میز کنار کمد، و بلند شد تا برای جلسه ش، براش لباس کنار بزاره...
یک دست کت و شلوار مشکی، پیرهن سرمه ای و یه کروات سرمه ای با خط های مشکی...
کنار هم گذاشتشون و داشت بررسیشون میکرد که صدای کریس باعث شد به سمتش برگرده :
+به هم میان.. خوبه!
بک خندید و دستی به موهاش کشید..
-گفتم وقتت برای آماده کردنشون هدر نره!
کریس همونطور که از کنار بک رد میشد، لپش رو کشید و رفت سمت میز :
+پسر خوب...
مشغول آماده شدن شد و چند دقیقه بعد، بعد از اینکه بکهیون براش کراواتش رو بست، از اتاق خارج شد...
دوتا از محافظ هاش رو جلوی در اتاق نگه داشت تا مراقب بک باش، و به همراه محافظ سومش، به سمت لابی هتل و چن رفت....
بعد از رفتن کریس، بک نگاهشو توی اتاق چرخوند و وقتی حوصله ی هیچ چیزی رو بجز خوابیدن! نداره، تصمیم گرفت یکم بخوابه تا کریس برگرده...
خودشو روی تخت انداخت و دست و پاش رو کش آورد.. به پهلو چرخید و همین که چشماش رو باز کرد، جعبه کوچیک و طلایی رنگی ای رو روی پاتخنی کنارش دید...
توی جاش نشست و جعبه رو آروم برداشت... یه تیکه کاغذ کوچیک زیر جعبه بود که با برداشتن جعبه به چشم اومد.. بک سریع برداشتش و تای کاغذ رو باز کرد..
بعد از اینهمه مدت دیگه دستخط کریس رو میشناخت!
نوشته رو برای خودش خوند :
- "برای بیبی بیون!"
کوتاه و یه جورایی کامل! کاملا این مدل نوشت استایل کریس بود...
بک خنده ای کرد :
-اصلا نمیتونه دو کلمه بیشتر از چیزی که واقعا باید بگه رو به زبون بیاره!!
با ذوقی که توی دلش بوجود اومده بود، در جعبه رو آروم باز کرد... زنجیر ظریف گردنبندی که داخل جعبه بود برقی زد و لبخند بک پررنگ تر شد...
زنجیر گردنبند رو با انگشت های ظریفش گرفت و توی هوا آوردش بالا.. سر انگشتش رو روی آویز زنجیر کشید :
- V ...
آویز رو برگردوند و کامل نگاش کرد... پشتش هم نوشته ای بود.. چشماشو ریز کرد، خندید :
- K.B !! کریس و بک؟!! اومو....
خندید و با خجالت دستشو جلوی لباش گرفت.. انگار که کسی داره نگاش میکنه و اون باید خجالت میکشید!!
با ذوق تمام گردنبند رو دور گردنش بست و دوید رفت جلوی آیینه.. به لذت به آویزش خیره شد و آروم روش دست کشید :
-خیلی خوشگله کریس.. خیلی....
**********************
با انگشت اشاره ش روی میز ضرب گرفته بود با دست دیگه ش مدام با ماوس کار میکرد.. و با اخم هایی که روی پیشونیش بود به مانیتور روبروش زل زده بود...
لوهان گهگاهی نگاه منتظر و دقیقش رو از مانیتور میگرفت و به انگشت تاعو که داشت روش میز مارش میزد نگاه میکرد!!
توی دلش غر میزد که کاش تمرکز گرفتن های تاعو باعث عدم تمرکز بقیه نمیشد! ولی خب، غیرممکن بود...
بالاخره تاعو به حرف اومد :
×همه چیز اماده س... میتونی بهشون خبر بدی؟؟
لوهان سریع خم شد کنار تاعو و خیره شد به مانیتور :
-واقعا؟؟ خوبه.. من بهشون خبر میدم...
تاعو سری تکون داد و اینبار با انگشت های هردو دستش افتاد به جون صفحه کلید... تیم پشتیبانی والاروس توی ایسلند، داشت کارش رو به خوبی جلو میبرد!
تمام اطلاعات قدیمی و هرچی اطلاعات که این مدت چن بدست آورده بود رو، لوهان و تاعو دسته بندی و مرتب کرده بودن، و همه رو برای کریس و چن توی پاریس ارسال میکردن...
لوهان بعد از اینکه تماسش رو با کای قطع کرد، دوباره برگشت سمت تاعو :
-کای گفت سیستم ها برای ارسال آماده ن، بدون گذاشتن ردی... مثل همیشه!
تاعو بدون دست کشیدن از کارش لبخندی زد :
×خوبه.. اینبار باید کاری کنیم تا کریس قدم بزرگی رو این سال ها برای برداشتنش منتظر بوده رو، به خوبی برداره!!
لوهان هم لبخندی زد :
-صددرصد.. اینبار دیگه باید کار یکسره بشه!...
سیستم های و مسیرهای ارتباطی ای که افراد والاروس از اون ها استفاده میکردن، گاهی اوقات توسط یکسری سرور ناشناس، کنترل میشد تا داده هایی که بینشون رد بدل میشد رو بدست بیاره...
اما همیشه یا لوهان همون ابتدای کار با ارسال یکسری اطلاعات غلط سرکارشون میذاشت! و یا وقتی که خیلی دست درازیشون بیش از حد تحملش میشد، این کارشون رو با پروندن همه ی اطلاعات اون سرور ناشناس جواب میداد!!
حالا تاعو و لوهان یه سرور جدید ایجاد کرده بودن که بی هیچ دغدغه ای بتونن اطلاعات به دست والاروس برسونن...
بعد از چندساعت کار دقیق که جفتشون رو خسته کرده بود، بالاخره تمام شد و لوهان از اتاق محافظت شده ی عمارت زد بیرون..
همین که وارد راهروی اتاقش شد و سرشو گرفت بالا، چشمش به سهون افتاد که داشت در اتاق لوهان رو میزد... لوهان سرجاش ایستاد و لبخندی به سهونی که حواسش اصلا به دور و اطرافش نبود زد..
سهون سرفه ای کرد و دستی به موهاش کشید.. لبخندی زد دوباره در زد و منتظر جواب موند!
اونقدر این حرکات سهون برای لوهان عجیب بود، که نتونست جلوی خنده ی ظریفش رو بگیره و همین که صدای خنده ش دراومد، سهون ازجا چرید و به سمتش برگشت...
با دیدن لوهان لبخندش دوباره برگشت، ولی اینبار پررنگ تر... با قدم های بلندی خودشو به لوهان رسوند و توی کمترین فاصله ازش ایستاد...
لوهان لبخند خجالت زده ای زد و نگاهشو از نگاه مشتاق سهون گرفت :
-آااا... اینجا چکار میکنی؟؟
سهون دستاشو توی جیب های شلوارش فرو کرد سرشو یکم پایین آورد :
+اومدم تورو ببینم.. لوهانمو!...
با شنیدن کلمه ی "لوهانم" از زبون سهون، و اون میم مالکیتی که سهون به اسم لوهان چسبونده بود، چیزی توی دل لوهان فروریخت.. و حس شیرینی همراه با خجالت، توی تمام بدنش پخش شد..
نیم نگاهی به سهون کرد و تک سرفه ای کرد :
-آها...
فقط تونست همینو بگه!! سهون که کاملا متوجه ی خجالت لوهان شده بود خنده ای کرد و دست لوهان رو گرفت :
+نمیخوای دعوتم کنی بیام اتاقت؟؟ میخوای تو راهرو نگهم داری؟!
لوهان سرشو بلند کرد و به چپ و راست تکونش داد :
-آآ.. نه.. بریم توی..اتاقم....
با صدای آرومی حرفش رو زد و سریع از کنار سهون رد شد و رفت سمت اتاقش... وارد اتاقش شد و در رو باز گذاشت تا سهون هم بیاد داخل... سهون در رو پشت سرش بست و اومد سمت لوهان که به پشت به سهون ایستاده بود...
توی دلش داشت با خودش کلنجار میرفت که اصلااا نباید سهون رو توی اتاقش راه میداد و خودش رو اینجوری موذب میکرد! ولی خب تهش چی؟؟ اونا الان دیگه داشت باهم قرار میذاشتن! نه؟؟!
از این فکر که الان سهون دوست پسرش محسوب میشه و باید باهاش راحت برخورد کنه خجالتش چندبرابر شد...
با دیدن دستای سهون که دور شکمش حلقه شد و حس بدنش که از پشت به لوهان چسبید، لوهان تکونی خورد و نفسشو تو سینه ش حبس کرد...
سهون بوسه ی نرمی به گردن لوهان زد :
+هنوز ازم میترسی؟؟
لوهان بی هیچ مکثی قاطعانه جواب داد :
-نه...
سهون لبخند شیطونی زد :
+پس چرا داری اینجوری میلرزی آهو کوچولو؟؟!
-از.. از ترس نیست...
حقیقتا سهون میدونست که لوهان خجالت کشیده، ولی سربه سر گذاشتن لوهان چیزی نبود که بتونه ازش دل بکنه!...
+پس از چیه؟؟
تا لوهان خواست جواب بده، دوباره سهون گردنش رو بوسید.. ولی اینبار طولانی تر... چشمای لوهان بی اراده بسته شدن و دستاش روی دستای سهون نشستن...
لوهان از سهون نمیترسید، ولی از رابطه داشتن، اونم برای اولین بار، آره..میترسید...
سهون بوسه ی ریز دیگه ای به گردن لوهان زد و همینکه سرشو یک بلند کرد، لوهان مثل ماهی ازبین دستای کریس فرار کرد...
قبل از اینکه فرصتی بده تا سهون حرف بزنه، سریع گفت :
-چیزه.. نظرت چیه که، بریم بیرون یکم بگردیم؟؟
خودش هم نمیدونست چطور این حرف به ذهنش رسیده، ولی هرچی که بود، از موندن توی این اتاق اون هم تنها با سهون، بهتر بود!!...
سهون خنده ای کرد و سرشو تکون داد :
+پیشنهاد خوبیه!.. آماده شو تا بریم....
لوهان فقط یه ژاکت تقریبا نازک از روی صندلیش برداشت و رو کرد به سهون :
-من آماده م.. بریم...
*********************
غلطی توی جاش زد و به کمر خوابید.. آروم چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید نور مخفی های سبز ملایم توی سقف بودن.. و بعد هم صدای تقه ای که از سمت راستش به گوشش رسید.. اول به ساعت نگاه کرد که نیمه شب رو نشون میداد، و بعد به سمت راستش برگشت...
لبخندی روی لباش نشست.. کریس برگشته بود... خیز برداشت و از روی تخت پایین اومد تا بره توی تراس پیش کریس، که پاش به چیزی برخورد کرد.. سرشو آورد پایین که با دیدن یک جعبه ی فوق العاده آشنا، چشماش برق زد...
آروم نشست روی زمین و روی جعبه دست کشید :
-این واقعا..شبیه کیف گیتار خودمه....
کشیدش جلو و روی زمین خوابوندش.. قفل های کنارش رو باز کرد و در جعبه ی گیتار رو آروم باز کرد... با دیدن گیتاری که داخلش بود هینی کشید و چشماش گرد...
گیتار فوق العاده قشنگ و خاص بود، و البته ازش کاملا مشخص بود که چقدر گرون قیمته!!
با صدای بسته شدن در تراس، بکهیون به سختی نگاهشو از گیتار گرفت و آورد بالا.. کریس با یه تای ابروی بالا رفته داشت بکهیون رو نگاه میکرد... بک خیلی آروم از کریس پرسید :
-میگم این.. این گیتاره، مال..منه؟؟!
کریس سرشو تکونی داد و هومی گفت...
بلافاصله برق شادی ای توی چشمای بکهیون پیدا شد.. از جاش پرید و دویید سمت کریس.. پرید توی بغلش و دستاشو دور گردنش حلقه کرد :
-وای کریس این عالیهههه.. خیلی قشنگهههه.. خیلیییی.. دوسش داررممم.. دوستت دارمممم.... مرسیییی....
و شروع کرد به تند تند بوسیدن گونه ی کریس.. کریس لبخند کمرنگی زد و دست کشید روی کمر بکهیون :
+آروم تر فسقلی.. برو بگیرش دستت ببین خوبه یا نه...
بک با همون خنده ای که روی لباش بود از بغل کریس بیرون اومد.. و سریع رفت سمت گیتاری که کریس براش آورده بود...
نشست کنارش روی زمین.. به آرومی از توی جعبه ش درش آورد و توی آغوشش گرفتش... یکم باهاش ور رفت و کوکش کرد، و بعد انگشت های باریکش رو روی سیم های گیتارش کشید.. صدای ملایم و دلنشینی ازش بلند شد...
بک خنده ای کرد و سرشو بلند کرد.. به کریس که حالا لبه ی تخت نشسته بود و به بکهیون خیره بود، نگاه کرد...
-خیلی خوشگله کریس.. خیلی...
بدون اینکه نگاهش رو از کریس بگیره، دستش رو روی گردنبند توی گردنش گذاشت.. هیجان و شوری که وی چشمای بک موج میدی، به راحتی برای کریس قابل دیدن بود...
-اینم خیلی خوشگله... دوستت دارم کریس...
با خجالت لبخندی زد و سرشو پایین انداخت... و کریس شاید این اولین خنده ی از ته دلش بود، توی این چند سال!! لبخندی که دور از دید بکهیون روی لباش نقش بست...
********************
-واو.. باورم نمیشه از اینجا میشه برج ایفل رو دید...
با ذوق برگشت سمت کریس :
-من دیگه از این تراس بیرون نمیرم!...
کریس تک خنده ای کرد و موهای بک رو بهم ریخت :
+پس از دیروز اصلا نیومده بودی توی تراس.. فکرکردم وقتی نیستم حتما میای اینجا...
بک سرشو تکونی داد :
-دیروز تو که رفتی منم خوابیدم..
خنده ی دندون نمایی کرد :
-مثل آدمایی که انگار یک ماهه نخوابیدن!!
کریس همچنان داشت موهای بک رو نوازش میکرد... کمرشو گرفت و کامل برش گردوند.. از پشت گرفتش توی بغلش و دستاشو روی شکم بکهیون گذاشت :
-ایفل توی شب قشنگ تره.. حتما بیشتر خوشت میاد...
بک دستاشو روی لبه ی تراس گذاشت و یکم روی پنجه ی پاهاش بلند شد...
-شب وقتی کلییی نور داره، واقعا هم خوشگلتره...
سرشو چرخوند سمت کریس :
-کی میتونیم باهم بریم بیرون؟؟
+وقتی کارام تموم شد.. خیلی طول نمیکشه...
از بک جدا شد و دستشو گرفت :
+بریم داخل.. هوا یکم سرده برات...
بکهیون لبخندی زد و دنبال کریس وارد اتاقشون شد.. همون لحظه در به صدا دراومد..
-من باز میکنم...
بک در رو باز کرد و یکی از محافظ های کریس، با میز صبحانه وارد اتاق شد...
بک زبونشو رو لباش کشید و منتظر شد تا محافظ بره بیرون!
از دیروز عصر که عصرونه خورده بود، تا الان هیچی نخورده بود.. و حسابی گرسنه ش بود...
سریع رفت و کنار کریس نشست، و مشغول خوردن شد...
YOU ARE READING
A Silent Thread
Fanfictionخلاصهای از داستان: بکهیون که بدجوری لنگه کار بود فکرشم نمیکرد جوری گولش بزنن که بجای کار تو شرکت سر از سرزمین خونآشام ها در بیاره و تبدیل بشه به طعمه شخصی خون خوارترین شاهزاده اون سرزمین ! والاروس نمیدونست بکهیون چی توی وجودش داره که اینقدر توجهشو...