Chapter 05

291 78 15
                                    

*بلند شید... زود باشید...

با صدای بلندی که توی سالن کشتی پیچید، بکهیون اروم چشماشو باز کرد..

 به پهلوی راست و درحالی که پاهاشو

 تو شکمش جمع کرده بود، خابش برده بود..

اروم بلند شد نشست تو جاش..

-آخ گردنم...

دستی به گردنش کشید تا دردش کمتر بشه.. تو سالن چشم چرخوند تا نگاهش به ساعت افتاد..

دقیقا

 "5:45"...

خمیازه ای کشید و به بدنش تابی داد و بلند شد:

-پس..رسیدیم..!

حالا برخلاف اون همه بد بینی ای که به این سفر داشت، خیلی کنجکاو بود تا ببینه کجا اومدن و چه شکلی هست این منطقه...

و اینکه دقیقا برای چی اومدن!

پشت سر بقیه راه افتاد و کم کم از کشتی خارج شدن.. باد تقریباً سردی که بهش خورد باعث شد سره جاش بایسته.. چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.. دستاشو محکمتر بغل گرفت...

-اوممم..چه هوا خنکه...

ولی سرو صدای اطرافش نمیذاشت تا بک از این هوا لذت ببره.. شاید به این آرامش چند لحظه ای نیاز داشت، برای درک موقعیتی که توش بود..

چشماشو باز کردو نفسشو داد بیرون.. دوباره راه افتاد...

***************

با خوردن چند ضربه به در، والاروس اروم چشماشو باز کرد.. چند لحظه به سقف خیره شد و بعد دکمه کنار تختشو فشار داد...

کای وارد اتاق شد و تعظیمی کرد :

+قربان کشتی همین الان رسید.. حدودا بیست دقیقه ی دیگه میرسن به کاخ...

والاروس از روی تخت بلند شد و گردنشو چپو راست کرد.. دستی بهش کشید :

-خیلی خب.. من میرم دوش بگیرم.. یه ربع دیگه اینجا باش... فعلا میتونی بری...

و همونطور که دکمه های پیرهنشو باز میکرد، راه افتاد سمت سرویس داخل اتاقش...

+چشم قربان..

کای این رو گفت و از اتاق خارج شد.. لوهان پشت در منتظر ایستاده بود و با دیدن کای نزدیکتر اومد:

_هیونگ طعمه هارو آوردن کجا ببرمشون؟؟ تا والاروس بیاد..

کای دستی توی موهاش کشید :

رسیدن؟؟ خیلی خب... اول +

 ببرشون توی سالن اصلی، بعد که والاروس دیدشون منتقلشون کن عمارت کناری.. مثل همیشه..

A Silent ThreadWhere stories live. Discover now