کریس لپ هاشو سمت هم فشار میداد و بک با ذوق میخندید ولی اعتراض هم میکرد :
-آاااای درد دارههه..
+پس باید دردشو کمتر کنم واست!!
بکهیون با خنده سرشو بالا پایین کرد :
-اوهوووم..
کریس شستش رو کشید روی لبای بک و سرشو نزدیکش آورد.. هرچی بیشتر سرشو پایین میاورد، سیاهی چشماش بیشتر و بیشتر میشد.. تا جایی که کل گردی چشماش سیاه شدن...
بکهیون با دیدن چشمای کریس ته دلش ریخت.. خندش محو شد و سرشو یکم کشید عقب :
-کریس..
لبای کریس از هم باز شدن و بک تونست نیش های بیش از اندازه بلند شده ی کریس رو ببینه..
یکدفعه توی همون حالت از گوشه لب کریس خون سرازیر شد.. خون سیاه و غلیظ...
بک دستای لرزونش رو بالا آورد و با ترس جیغ بلندی کشید..
با جیغ و حراسون از خواب پرید.. سر جاش نشست و به اطرافش نگاه کرد..
"خواب بود.. همش خواب بود بکهیون.. آروم باش.."
هوا گرگ و میش بود و بارون بند اومده بود.. همونایی که داشت گریه میکرد خوابش برده بود..
با صدایی که شنید تکونی از ترس خورد و تا خواست پیزی بگه صدای آروم چانیول رو از روبروش شنید :
*نترس منم..
چشماشو یکم ریز کرد تا بتونه توی تاریکی اون اتاق چانیول رو ببینه.. آب دهنش رو قورت داد :
-مگه تو، نرفته بودی؟؟!
چان دستی به گردنش کشید و سرشو تکون داد :
*نه نرفتم.. اونجوری که تو داشتی با ترس گریه میکردی، میرفتم که الان سکته کرده بودی!
خنده ای کرد تا مثلا یکم بکهیون حالش عوض بشه، ولی بک با اینکه چانیول واضح نمیدیدش، بیشتر اخم کرد :
-زحمت کشیدی!
*میدونی از دیشب تا الان چند بار تو خواب گریه کردی و پریدی؟!
بک دستی به کمر دردناکش کشید و مکثی کرد :
*توجه نمیکردی.. خوب میشم..
چان پوفی کشید و سرشو تکون داد :
*خیلی خب پس یکم بیشتر بخواب!
بک پشتش رو کرد به چان و برگشت سمت دیوار..
-تو فقط یه دروغگویی...
*دروغی نگفتم.. همش راست بود..
-گفتی میبریم پیش کریس.. ولی نبردیم و الان اینجام و دارم از بدن درد تلف میشم!
*اینو نمیگفتم همرام نمیومدی..
بک پوزخندی زد :
-میتونسی به زور ببریم.. تو که واست کاری نداره!
*فقط بخواب بک... یکم دیگه...
-بکهیون!
صدایی نیومد..
-چیشد؟؟ مردی؟!
فقط صدای سنگین نفس کشیدن های چان به گوشش خورد که نشون میدادن یا خوابش برده یا خودشو به خواب زده!...
پتوی نازکی رو که ظاهرا چانیول روش انداخته بود رو، بالاتر کشید و پاهاشو جمع کرد تو شکمش..
دستشو کشید روی چشماش و صورتش.. خیس بودن..
پس واقعا تو خواب گریه کرده بود!...
هنوزم میترسید..
کریس کجا بود و چیکار میکرد؟
چرا دنبالش نمیومد و پیداش نمیکرد..
دستشو کشید روی گردنش... جای خالیه گردنبندش..
الان حتی یه گلبرگ خشک شده از اون گلی که یادگاری نگه داشته بود هم نداشت..
با چی باید آروم میشد...
دلش پر میزد حتی واسه همون روزای اول که وارد عمارت والاروس شده بود!
روزی که رزا رو آورده بودن رو به یاد میاورد
چقدر حسودیش شده بود!
جلوی بقیه چسبید به کریس و خودشو زخمی کرده بود تا فقط کریس مال خودش باشه...
کریس هم تو بغلش گرفتش و بی توجه به بقیه با خودش بردش توی اتاقش!
نا خودآگاه با یادآوریش لبخند کم جونی زد..
سرنوشت چجور اونا رو به هم رسونده بود؟
بک سرنوشته کریس بود یا برعکس؟
مگه فرقی هم داشت؟! مهم کنار هم بودنشون بود..
آروم شستش رو کشید روی لباش..
چشماشو بست.. دلش واسه بوسیدن لب های کریس پر میزد.. واسه محکم بغل کردنش...
بینیشو بالا کشید و اشکاش سرازیر شدن...
***************
بینیشو بالا کشید و دستی به صورتش کشید.. تکونی به بدنش داد و یهو از حرکت ایستاد... نرم بود! جایی که خوابیده بود هم نرم بود و هم گرم و دوست داشتنی.. جوری اصلا دلش نمیخواست ازش جدا بشه..
ولی مگه توی اون آزمایشگاه متروکه ی خالی همچین چیزی هم وجود داشت؟!
تا خواست باز هم تکون بخوره، بوی آشنایی به مشامش رسید، و بعد از اون تخت تکونی خورد و تشکی که بک روش خوابیده بود یکم فرو رفت..
آروم برگشت و پتو از رو سرش کشید پایین..
با دیدن چیزی و کسی که روربروش بود، باناباوری پلک زد.. باورش براش اصلا آسون نبود..
کریسش بود؟! کریس بود که کنارش دراز کشیده بود؟؟!
دست لرزونش رو آروم بالا آورد.. سر انگشتاش که به گونه ی کریس برخورد کرد، همزمان کریس لبخندی زد و اشک های بکهیون سرازیر شدن..
-کریس...
خودشو کشید جلو و محکم تو آغوش کریس فرو رفت.. دستای کریس با دلتنگی تمام، دور بدن لرزون از گریه و هیجانِ بکهیون، حلقه شدن..
صداش که به گوش بک رسید، شدت گریه های بک بیشتر شد :
+انگار خیلی دلت تنگ شده بود...
چشماشو بسته بود و اشک هاش کل صورتشو خیس کرده بودن.. هیچی نمیگفت و فقط محکم خودشو به کریس فشار.. نمیخواست بازم ازش جدا بشه.. حتی یک لحظه..
دستای کریس رو دور بدنش حس میکرد..
دلتنگ بود و داشت از دلتنگی دیوونه میشد..
یکم که گریه هاش کمتر شد، با صدای لرزون و پر بغضش گفت :
-دلم برات تنگ شده بود کریس.. خیلی...
صدای گریه ش دوباره بالا رفت و کریس بیشتر اونو تو بغلش فشار داد...
یک لحظه چیزی توی سرش گفت نکنه بازم داره خواب میبینه؟!
ولی نه.. این آغوش و این دستای قوی رو داشت حس میکرد.. این لحظه از هر واقعیتی واقعی تر بود!...
کریس رو حس میکرد.. پس مطمئنا خواب نبود..
صدای هق هق هاش تو گلوش خفه میشدن.. دستاشو بالا آورد و دور گردن کریس حلقه کرد..
سرشو توی گردن کریس فرو کرد و لباشو روی گردنش گذاشت.. اون قدر هق هق کرد و اشک ریخت، که کم کم بدنش بی حس شد و توی آغوش کریس به خواب رفت.. البته نوازش های دست کریس روی کمر بکهیون هم بی تاثیر نبودن!...
************
کای سرشو پایین گرفته بود و هیچ حرکتی نمیکرد.. نمیدونست باید جواب سین جین های اون پیرمرد رو چی بده!
با ویبره گوشیش حواسش از سوالای روی مخ اون پیرمرد پرت شد..
یواشکی نگاهی به صفحه گوشیش که تو دستش بود کرد..
بازم اوه سهون! چند بار زنگ زده بود و کای نتونسته بود جواب بده..
نگاهشو بالا آورد و بهش نگاه کرد.. واقعا کریس چطور با همچین پدربزرگی کنار میومد!!
نفسشو داد بیرون و با لحن جدی ای گفت :
_من به جناب والاروس میگم هر چه سریع تر برگردن به ایسلند..
پیرمرد پوزخند مزخرفی زد :
+از مسئولیت شونه خالی کردن شایسته ی یه ولیعهد نیست!
_بله درسته..
+دیگه مرخصی..
کای تعظیمی کرد.. چند قدم رو عقب عقب رفت و بعد برگشت و از اون اتاق کوفتی زد بیرون...
هوفی کشید و نفسشو محکم داد بیرون..
درد سر هاش تمومی نداشتن!
شماره ی سهون رو گرفت که بلافاصله جواب داد و حتی منتظر نشد کای نفس بکشه، شروع کرد به حرف زدن :
*کجایی تو آخه؟! اینقدر زنگ زدم که گوشیم سوخت از بس انتظار کشید!
کای دستی توی موهاش کشید :
_چیزه من....
سهون با عجله پرید وسط حرف کای :
*ببین کای، من افرادم آماده ان.. اما یه سرپرست لازم دارن که کنترلشون کنه.. من خودم نمیتونم برم و اینکه، بیشتر از این هم نمیخوام قاطی ماجرا بشم... اگه...
سهون مکثی کرد که کای بلافاصله گفت :
_اگه چی؟؟!
+اگه میتونی، خودت سرپرستیشونو به عهده بگیر! میشه؟؟
کای دستی به گردنش کشید و نفسشو داد بیرون :
_خیلی خب.. خیلی خب خودم میرم.. الان میام عمارتت..
سهون از جا پرید و کتشو برداشت :
+نه نه عمارت نه... میفرستمشون به کلاب خودم.. همین الان راه بیوفت برو اونجا، منم میام..
_اوکی.. فقط حواست به لوهان باشه تا من بر میگردم!
سهون دستش روی کتش خشک شد :
+لو.. لوهان!؟
_آره! توی عمارتته دیگه! میگم حواست بهش باشه..
مشتی توی هوا پرت کرد و لعنتی تو دلش به خودش فرستاد..
+باشه.. باشه من... من بهت توضیح میدم..
کای نفسشو محکم داد بیرون و همونطور که سوار ماشینش میشد جواب سهون رو داد :
_لازم نیست توضیح بدی..انتخاب لوهان اینه و من دخالتی نمیکنم.. میدونم لوهان بی فکر درمورد هیچی تصمیم نمیگره..
ماشین رو روشن کرد و پاشو گذاشت روی گاز :
_ولی هر وقت کمک خواست، کمکش میکنم!
سهون خنگ بود اگر نمیفهمید منظور کای از جمله ی آخرش چی بوده! یعنی مستر اوه، حواست باشه.. لوهان ناراحت بشه زنده موندت تضمین نداره! و مطمئنا سهون توان مقابله با این دوتا برادره اصیل رو نداشت!.. با اینحال سهون واقعا با به لوهان علاقه پیدا کرده بود.. واقعا...
لبخند کمرنگی زد و کتش و بعد سوئیچش رو برداشت :
+ممنون کای..
_دیگه قطع میکنم...
موبایلشو گذاشت توی جیبش و از عمارت خارج شد.. چیز زیادی لازم نداشت.. فقط سر راه و قبل از اینکه بره کلاب باید یه سر به عمارت کریس میزد و وسایلی که واقعا لازمش بود رو برمیداشت.. که خیلی هم کم بودن..
**************
خاکستر سیگارشو تکوند..
چشماشو باز کرد و زل زد به دیوار مقابلش..
عصبی بود بیشتر از هر زمان دیگه ای..
بکهیونش کجا بود و چیکار میکرد؟! اصلا حالش خوب بود؟!
این فکرا توی این چند روز داشتن مغزش رو میخوردن..
با صدای خیلی آرومی که به گوشش خورد اخماش بیشتر رفتن تو هم :
-گفتم کسی نیاد داخل!
صدای ملایم دی او به گوشش خورد :
+خودتو زیاد اذیت نکن..
از جاش بلند شد و نگاه غضبناکش رو حواله ی دی او کرد.. ولی خب نمیتونست که بزنتش!
به هرحال دی او کسی بود که کریس رو مثل پسرش میدید، پسر بهترین و نزدیکترین دوستش.. و الان هم داشت به کریس برای رسیدن به خواسته هاش که یکیش مجازات قاتل های پدر و مادرش بود، کمک میکرد...
نگاهشو از دی او گرفت و دوباره نشست سرجاش :
-چیشده؟؟
دی او نفسی گرفت و اومد جلوتر :
+یه تیم از ایسلند اومدن.. و همین الان هم کاملا با برنامه پخش شدن تو شهر برای جست و جو دنبال بکهیون..
دست کریس بی اراده مشت شد :
-نتیجه ش؟؟
+هنوز هیچی... فقط میخواستم...
کریس چشماشو ریز کرد و نگاهش کرد :
+میخواستم که من کنترل اوضاع اینجا رو دست بگیرم تا تو برگردی ایسلند..
-نه! من بدون بک از اینجا نمیرم!..
دی او سری تکون داد و به کریس نزدیک تر شد :
+یه تلگراف از سرپرست تیم جست و جو برام اومده، ظاهرا پدر بزرگ عزیزت خواسته برگردی ایسلند.. هر چه سریع تر!..
کریس عصبی ته سیگارشو تو دستش مچاله کرد و بی توجه به روشن بودنش، خاموش کرد :
-همین الان! میری و اون سرپرست کوفتیشونو واسم میاری! ازش که مطمئن شدم میرم...
دی او با تک خنده ای سری تکون داد :
+چشم قربان!...
با همون لبخند کمرنگش بخاطر لجبازی و یک دنده بودن کریس از اتاق کریس بیرون رفت و برگشت تو اتاق خودش...
کریس رو آورده بود برای اطمینان و اینکه خیالش هم راحت باشه، تو خونه خودش.. اما اون پسره ی لجوج همش واسش رئیس بازی در میاورد!
البته ازش دور از انتظار هم نبود.. کاملا مثل یک ولیعهد بار اومده بود!
لپ تاپشو روشن کرد تا یه ایمیل دیگه بفرسته :
" لوکیشن دقیقتون رو برام بفرستین.. باید ببینمتون!"
ایمیل رو سند کرد و ماگ قهوه اش رو از روی میز برداشت و کمی ازش نوشید.. تا خواست به صندلیش تکیه بده، سیستمش صدا داد..
جواب ایمیلش زودتر از تصورش اومد!
انگار که سرپرستشون سرش زیاد تو گوشیش بود!
لوکیشن رو توی نقشه گوشیش وارد کرد.. پالتوش رو برداشت و همونطور که بای صدای بلند کریس رو صدا میزد، با عجله زد بیرون..
+جناب ولیعد، من رفتم بیرون..
گاه به گاه با گفتن این مدل کلمات سربه سر کریس میذاشت.. به هرحال اون دو کیونگسویی بود که حتی با پدر کریس هم که ولیعد بود، شوخی و سر به سر گذاشتن رو داشت، کریس که اون موقع اون رو عمو صدا میزد و دی او واقعا نمیتونست جلوی خودشو بگیره و باهاش شوخی نکنه!
با لبخند وارد پارکینگ شد.. زیاد هم دور نبودن انگار..
خاطره خوبی از ماشین سواری نداشت، برای همین دوچرخشو همیشه ترجیح میداد.. ولی الان باید سریع به مقصدش میرسید..
با احتیاط از پارکینگ خارج شد.. نقشه گوشیشو چک کرد و بعد از مطمئن شدن از مقصدش، با دقت شروع به رانندگی کرد..
محله ی خلوتی بود.. نقطه سبزی که دنبالش بود داشت چشمک میزد..
رسیده بود؟!
وسط این کوچه؟!
نگاهی به دورو برش کرد.. ماشینش رو پارک کرد و ازش پیاده شد..
دختر بچه ای از کنارش رد شد..
دی او سرگردون به دیوار های بلند خونه های دو طرف این کوچه باریک نگاه میکرد..
نگاهش به مردی که وسط کوچه و یکم جلوتر ایستاده بود افتاد.. کت و شلوار شیک و اتو کشیده ای تنش بود..
دی او برای اطمینان پیش خودش گفت آدرس اینجا رو از اون مرده هم بپرسه! به هرحال که تاحالا پاش به این محله باز نشده بود! پس دقیقا نمیدونست کسی که باهاش قرار داره کجا منتظرشه..
قدم های بلندتری برداشت و به سمت مرد رفت..
هرچی بهش نزدیک تر میشد، میفهمید که قد اون مرد ازش بلندتره.. حقیقتا این چه فکری بود!؟؟
سرشو تکونی داد و سرفه ی مصلحتی ای کرد و با زبان فرانسه شروع به حرف زدن کرد :
+ببخشید آقا !!
مرد در حالی که یه دستش تو جیب شلوارش، بود با بی حوصلگی چرخید سمت دی او..
به محض برگشتنش سمت دی او، دی او خشکش زد...
دستاش شل شد و گوشی از دستش افتاد روی زمین..
حتی یادش رفت میخواست چکارکنه!
خواب میدید یا اون واقعا خودش بود؟!
باورش براش سخت بود..
ولی با هر سختی ای که بود، با شک و تردید آروم لباشو از هم فاصله داد :
+جون.. جونگین؟!!....
کای که هنوز نگاهش به گوشیش بود با صدای دی او، شوک زده سرشو بلند کرد..
با دیدنش نفس تو سینه ش حبس شد...
دلش واسه این صدا تنگ شده بود.. اونقدر زیاد که با همون یک لحظه شنیدنش، چشماش پر از اشک شده بودن..
دلش تنگ بود واسه صدایی که همیشه جونگین خطابش میکرد.. صدایی که کای خیلی وقت بود دیگه نداشتش.. و توی شلوغی های زندگیشون، یه جا و یه روز، گمش کرده بود... برای همیشه!..
دلش برای این آدم تنگ شده بود.. اونقدر زیاد که نمیتونست باور کنه اون واقعا الان، اینجا، روبه روش ایستاده!!
اما اون الان رو به روش بود!
کای نگاهش کشیده شد پایین سمت موبایل دی او که رو زمین افتاده بود..
سعی میکرد خودشو نبازه!
نباید دلش بازم میلرزید، واسه کسی که ولش کرده بود..
خم شد و موبایل دی او رو برداشت و گرفت سمتش :
_سلام، کای هستم!
چشم های درشت و دلتنگ دی او پر شده بودن از اشک.. با اینحال اون هم سعی میکرد خودشو کنترل کنه..
آب دهنش قورت داد :
+تو.. تو سرپرست تیم ایسلندی؟!..
کای ابرو هاشو کشید توی هم و جدی نگاهش کرد :
_بله.. و شما؟!
دی او تک سرفه ای کرد و گوشیش رو از دست کای گرفت :
+من..من دی او، یعنی کیونگسو ام... از طرف والاروس اومدم که تو رو ببرم پیشش..
کای بی اراده داشت دندوناشو روی هم میسابید.. دستاشو به دور از چشمای دی او مشت کرد :
_لازم نیست.. فقط به والاروس بگو من سرپرست تیمم..
+ولی.. گفت که...
چشمای دلتنگ دی او کنترل نداشتن و سر تا پای جونگینو نگاه میکردن...
چقدر بزرگتر شده بود!
چقدر حالا مردونه تر به نظر میرسید..
چقدر نسبت به اون پسر نوزده ساله ای که دی او میشناخت فرق کرده بود...
لباشو رو هم فشاری داد تا بغضشو تو گلوش نگه داره..
کای با کلافه گی کنترل شده ای نفسشو داد بیرون :
_خیلی خب.. بریم..
و جلوتر راه افتاد..
دی او دستی به موهاش کشید و دنبالش راه افتاد.. کای انگار داشت فرار میکرد اینقدر که با گام های بلند قدم برمیداشت! و دی او سعی میکرد بدوعه تا بهش برسه.. البته شاید هم بخاطر اختلاف سنی تقریبا زیادشون بود!..
کنار کای که رسید، بی اراده دستی به صورتش کشید.. درسته مثل جوون های سی ساله بود و هرکی که اون رو میدید مطمئنن میگفت اون و کای هم سنن، ولی این واقعیت که دی او از کای بیست و دو سال بزرگتره برای خودش غیرقابل انکار بود!
بین اصیل ها و کلا ومپایرهای ایسلند، اختلاف سنی توی رابطه کاملا یه چیز عادی بود.. چون حداقل تا صد ساله ی اول زندگیشون، همچنان صورت ها و بدن هاشون طراوت و شادابی یه جوون بیست-سی ساله رو داشت.. و بعد از اون با سرعت خیلی کمی رو به پیری میرفتن..
پس این اختلاف سن فقط یه عدده بیخود بود!
کای انگار متوجه ی تند تند راه رفتن دی او شده بود، که قدم هاش رو داشت آروم تر برمیداشت..
و حالا دی او تقریبا کنار کای راه میرفت.. آب دهنشو قورت داد و با احتیاط پرسید :
+اوضاعت.. خوبه؟!
کای با مکث کوتاهی جوابش رو داد :
_آره.. تونستم بشم دست راست ولیعهد! والاروس.. و کسی هم به خونم تشنه نیست.. میدونی، همه چیز تو زندگیم امن و امانه!..
تیکه ی سنگین و پر از دلخوریش رو مستقیما پرت کرد سمت دی او!
سرشو مقابل حرفای کای تکون داد :
+خوبه... خوب زندگی کن..
دی او هنوزم دوستش داشت... عمرا میتونست حس قویش به کای رو انکار کنه...
ولش کرده بود.. آره ولی کرده بود.. ده سال بود که حتی از دور هم ندیده بودش.. اما همه ی اینها بخاطر حفظ موقعیت و جون خود کای بود..
دی او دوست نزدیک ولیعهد قبلی، یعنی پدر کریس بود..
بعد از کشته شدنِ پدر و مادر کریس، دی او خیلی بی سروصدا به زندگیش و تحقیقات پنهانیش توی ایسلند ادامه داد.. و به نحوی هم، حواسش به کریس بود که کسی بهش صدمه نزنه..
تقریبا وقتی ده سال از زندگیش رو به این شیوه گذرونده بود، یکدفعه همه چیز وارونه شد! پدربزرگ کریس هم از کاراهایی که دی او اون موقع داشت انجام میداد، و هم از گذشته ش و کمک هاش به پدر و مادر کریس، باخبر شد.. و دی او مجبور شد در عرض دو ساعت، برای همیشه از ایسلند بره!...
اون موقع کای فقط نوزده سالش بود.. و حدودا یک سال و چندماه بود که از رابطه ی شیرینی که با کیونگسو شروع کرده بود، میگذشت..
با اینکه همیشه ادعای قوی و محکم بودن رو داشت، ولی کیونگسو بیشتر اوقات باهاش مثل بچه ها رفتار میکرد که همین باعث میشد اعتراض کای به هوا بلند بشه!..
هردوشون توی یکسال و اندی، جوری به آغوش هم معتاد شده بودن که تقریبا بدون همدیگه خوابشون نمیبرد...
کای روز به روز درشت هیکل تر میشد و تخت سینه ش رو به پهن تر شدن میرفت.. قدش بلندتر میشد و چهره ش مردونه تر..
و این کیونگسو بود که با دیدن این صحنه ها، روز به روز عشقش به کای عمیق تر میشد..
وقتی کیونگسو مجبور شد از ایسلند بره، فردای تولد نوزده سالگی کای بود.. مسلما کای هیچوقت نمیتونست دردی که بعد از رفتن کیونگسو کشیده بود رو فراموش کنه..
صبح با لبخند از روی تخت مشترکشون بلند شده بود و بعد از یه بغل محکم، طبق روال هر روز به عمارت و پیش کریس رفته بود..
اما شب که برگشته بود...
کیونگسو فقط وقت کرده بود یه نامه برای کای به جا بزاره.. و توی اون بیشتر از هرچیزی به این تاکید کرده بود که به هیچ وجه نباید بزاره کسی بو بره که این مدت پیش هم زندگی میکردن.. و جلوی هیچکس حتی اسم کیونگسو رو هم نیاره..
تمام خواسته ی دی او این بود که کسی نتونه بلایی سر کای بیاره، و برای همین بارها توی اون نامه ی نچندان بلند روی حرفاش تاکید کرده بود.. اما خب کای که اون موقع هیچی از قضایا نمیدونست، باورش شده بود که کیونگسو خیلی راحت ترکش کرده!...
و برای خودش کلی فرضیه و احتمال ساخت و هربار مثل دیوونه ها به در و دیوار میکوبید و داد و هوار راه مینداخت..
گرچه این سر دنیاهم، توی پاریس، وضعیت کیونگسو بهتر از کای نبود.. یکسال تمام خودشو توی آپارتمانش حبس کرده بود و مثل تارک دنیاها زندگی میکرد..
و تنها چیزی که باعث میشد از کاری که کرده بود پشیمون نباشه، سالم بودن کای بود.. چون میدونست هیچکس از رابطه ش با کای خبر نداشت و مطمئنا کسی سراغش نمیرفت...
پس درواقع الان کیونگسو مخفیانه زنده بود!.. با اسم مستعار دی او.. و حالا که داشت جونگین رو با این وضعیت عالی میدید، بارِ دیگه از تصمیمش احساس رضایت کرد..
_زندگیم که برنامه ی مشخصه که فقط میگذرونمش.. این ماموریت، اون ماموریت! خوردن و نمردن! درکل این همون زندگیه خوبیه که تو..
مکث کرد و ایستاد.. برگشت سمت دی او و با حرص و عصبانیت آشکاری ادامه داد :
_که تو واسم خواستی و ساختیش!
تُن صداش بی هوا بالا رفته بود.. سر کیونگسویی که عاشقانه میپرستیدش داد زده بود!
حرفاش بغض دی او بیشتر کرد.. چیزی به گلوش چنگ انداخت.. تحملش تموم شده بود و اشک هاش از چشماش سر خوردن پایین...
بدون تلاش برای پاک کردن اشکاش و بدون اینکه به کای نگاه کنه، لرزون نفسشو داد بیرون :
+همین که تو زنده ای..واسم کافیه...
_کافیه؟!!
کای تیز قدمی به سمتش برداشت که باعث شد دی او کمی به عقب بره...
دلش پر میزد که دوباره بتونه گرمای آغوش جونگینش رو حس کنه.. دوباره بدن ظریفش بین بازوهای کای فشرده بشه.. و دوباره صدای خنده هاشون فضا رو پر کنه... اما....
اما الان فقط رو به روی هم، با خروارها دلخوری و دلتنگی ایستاده بودن.. دلتنگی و دلخوری ای به بزرگی ده سال...
کای سعی میکرد صداشو کنترل کنه.. هرچی که بود، هنوزم نمیخواست کیونگسو رو اذیت کنه :
_فقط نفس کشیدن زندگی کردنه به نظر تو؟! آره؟!!
دی او نفسی گرفت و با سرانگشتای لرزونش دستی روی گونه های خیسش کشید.. فایده ی چندانی نداشت، و فقط یکم از اون حجم خیسیِ روی گونه هاش رو کم کرد...
سرشو بلند کرد و به چهره ی پر از عصبانیت کای خیره شد.. سعی کرد لبخند بزنه.. که نتیجه شد یه لبخند کج و ناقص!
+دارم میبینمت، و زنده ای.. این خیلی بهتر از تا ابد ندیدنته.. حتی اینطوری، ده سال یک بار هم، اتفاقی دیدنت هم منو خوشحال میکنه... کیم جونگین!
کای دستی تو موهاش کشید زیر لب آیشی گفت... نفسشو محکم داد بیرون دوباره مشت هاشو گره کرد..
حق با اون پنگوئن قد کوتاه نبود؟!
اون پیر مرد وحشتناک همیشه زندگی رو برای بقیه تلخ میکرد.. انگار که شغل دومش بود..
اینکه چطور کریس هنوز تحمل میکرد و میتونست بهش بگه پدر بزرگ، واقعا عجیب بود!..
نگاه خسته کای دوخته شده بود به چشمای درشت و خیس از اشک دی او... بعد از رفتن کیونگسو، دیگه به کسی اجازه نداده بود جونگین صداش کنه...
شنیدن جونگین فقط از زبون دکیونگسو واسش قشنگ بود.. دوست داشت این اسم فقط با طنین صدای کیونگسو توی سرش بپیچه...
دی او میدونست اگر همینجوری بهم خیره بمونن، مطمئنن قلب بی قرارش فرمانِ پریدن توی آغوش کای رو صادر میکنه!
پس نگاهشو به سختی از نگاه تیره ی کای گرفت و دو دستی صورتش رو پاک کرد.. تک سرفه ای کرد و نفسی گرفت :
+بعدا حرف میزنیم.. الان بهتره زودتر بریم پیش کریس.. منتظرته..
آروم به سمت ابتدا خیابون قدم برداشت و کای بعد از مکث کوتاهی، دنبالش به راه افتاد..
**************
رمز ورودی رو زد و در با صدای تیکی باز شد.. از جلوی در کنار رفت و نیم نگاهی به کای انداخت..
لازم نبودی چیزی بگه تا کای بره داخل، با همون نیم نگاهش کای متوجه منظورش شده بود..
دستی به لباسش کشید و رفت داخل.. دی او هم پشت سرش اومد داخل و در رو بست.. پالتو و شال گردنش رو به رخت آویز کنار در آویزون کرد و کفش هاش رو با یک جفت روفرشی عوض کرد..
کای بی هیچ حرفی فقط به کاراش نگاه میکرد.. و دقیقا همون کارای دی او رو تکرار کرد!
دی او نگاهی به کای کرد و دستش رو به سمت راستش دراز کرد :
+دنبالم بیا..
کریس پشت پنجره ی اتاقش ایستاده بود و حسابی غرق در افکارش بود.. تیمی که تحت کنترل چن بود، داشتن شبانه روز دنبال بک میگشتن، ولی بخاطر تعداد نچندان زیادشون، جست و جو خیلی آروم پیش میرفت.. فشار زیادی روی شونه های چن بود و این از دید کریس دور نبود.. ولی چاره ای هم وجود نداشت.. حداقل فعلا...
با صدای در کریس نگاهشو از بیرون گرفت و به سمت در برگشت.. بعد از یه مکث کوتاه، در باز شد و دی او وارد اتاق شد..
کریس ناخودآگاه منتظر بود مثل همیشه که دی او وارد اتاق میشد، بهش لبخند بزنه و بعد حرفش رو شروع کنه.. اما چهره ی جدی دی او انگار همچین قصدی نداشت!..
کریس بدون وقت کشی سوالش رو پرسید :
-پیداش کردی؟!
دی او سری تکون داد و دو قدم جلوتر اومد.. سرشو برگردوند و بدون اینکه به صورت کای که پشت در ایستاده بود نگاه کنه، صداش کرد :
+بیا داخل..
کای با مکث نگاهش رو از دی او گرفت.. از وقتی که توی اون خیابون دی او با گفتن جمله ی "بعدا حرف میزنیم" بحثشون رو موقتا قطع کرده بود، تا الان نه درست بهش نگاه کرده بود و نه باهاش حرف خاصی زده بود!..
قدمی به جلو برداشت و وارد اتاق شد.. با دیدن کریس با احترام سرش رو خم کرد و بعد صاف ایستاد و به کریس نگاه کرد :
_قربان.. من مسئول تیمم...
کریس اگر احساس راحتی میکرد همونجا لبخند عمیقی به کای میزد.. اینکه قرار بود کای دنبال بکهیون بگرده، چیزی بود فراتر از عالی!
با اینحال نفسش رو به وضوح با راحتی داد بیرون و سرش رو تکون داد :
-کای.. بهت اطمینان کامل دارم.. میخوام با بک برگردی به ایسلند!..
کای سرشو با تایید تکون داد :
_خیالتون راحت باشه.. زودتر از چیزی که انتظارش رو دارید برش میگردونم ایسلند...
کریس چند قدمی به جلو برداشت تا رو به روی کای رسید.. دستشو روی شونه ی کای گذاشت و بهش خیره شد :
-اونایی که بهمون حمله کردن خیلی مجهز بودن.. و با نحوه مبارزه مون هم آشنایی زیادی داشتن..
نفسشو داد بیرون و با مکثی ادامه داد :
-میدونم بی گدار به آب نمیزنی، ولی لازم میدونم بگم که، باید مراقب خودت باشی.. کای، این یه دستوره!
لبخند کمرنگی روی لبای کای نقش بست.. میدونست که کریس هنوز هم برای دوستیشون و روزای گذشته شون، ارزش قائله..
_بدون هیچ صدمه ای برمیگردم.. برگردید و فقط فکرتون رو بزارید روی وضعیت ایسلند.. اونجا الان شدیدا به حضورتون نیازه...
کریس ضربه ی آرومی به شونه ی کای زد و دستش رو برداشت :
-خوبه.. پس همه چیزو میسپارم دست تو و با چن برمیگردم به ایسلند...
نگاهشو از کای گرفت و برگشت سمت میزی که توی اتاق بود.. همونطور که چند تیکه وسیله ای که روش بود رو برمیداشت، دی او صدا زد :
-دی او، میتونی تا امشب شرایط رو برای رفتنم آماده کنی؟؟
دی او سعی کرد از اون لاک افسردگی ای که چندساعتی بود سراغش اومده بود، خارج بشه و دمِ رفتن یکم با کریس شوخی کنه :
+آیش.. هرچی سعی کردم حتی یکبارم مثل بچه گی هات عمو صدام نزدی! حالا هم که داری برمیگردی..
کریس که بخاطر اومدن کای تا حدود زیادی آرامش خاطر گرفته بود و مثل چند ساعت پیش عصبی نبود، برگشت سمت دی او :
-یک درصد هم فکرشو نکن کسی رو که چهره ش و کاراش ازم حداقل ده سال کوچیکتر میزنه، با اون کلمه صدا بزنم!
جمله ش رو بدون خنده ای بیان کرد، ولی هم کای و هم دی او میدونستن که درواقع الان کریس داشت شوخی میکرد.. فقط یکم متفاوت بود!
دی او با حرصی ساختگی همونطور که گوشیش رو از جیبش درمیاورد گفت :
+وقتی به دنیا اومدی من همینشکلی بودم، الان هم که ازم رد کردی و دو برابرم شد! هنوزم همینشکلی ام.. حق داری!!
کای تک خنده ی بی صدایی دور از دید دی او کرد.. واقعا بعد از ده سال انگار بچه تر شده بود.. کریس راست میگفت، دی او حتی از اونا کوچیکتر هم به نظر میرسید!..
دی او برگشت و از اتاق زد بیرون و کریس و بعدش هم کای، به دنبالش بیرون رفتن.. روی کاناپه های توی سالن نشستن و منتظر به دی او خیره شدن..
دی او دوباره چهره ش مثل چند دقیقه قبل، جدی شده بود.. همونطور که با لپتاپش که روی اوپن آشپزخونه بود تند تند کار میکرد، شروع به حرف زدن کرد :
+یه هواپیما برای امشب ساعت یازده آماده س.. به چن خبر بده که آماده باشن..
کریس نیشخندی به سرعت عمل بالای دی او زد :
-خوبه! اونم هماهنگ میکنم..
دی او لپ تاپ رو بست و مشغول آماده کردن سه تا ماگ قهوه شد.. از آشپزخونه بیرون اومد و سینی رو روی میز گذاشت..
کای و دی او هرکدوم یه ماگ رو برداشت که با صدای کریس نگاهشون به سمتش کشیده شد.. داشت به دی او نگاه میکرد :
-دی او تو با پاریس کاملا آشنایی داری.. میخوام توی پیدا کردن بک، به کای کمک کنی.. اوکی؟؟
دی او سری تکون داد :
+اوکی.. همه تلاشمو میکنم..
کریس بدون مکثی ادامه داد :
-کای، تو همینجا پیش دی او بمون، اینطور بهتره...
صدای سرفه ی کای و دی او همزمان بلند شد و باعث شد کریس با ابروی بالا پریده به جفتشون نگاه کنه!
کای لبخندی زد و سعی کرد چیزی بگه :
_داغ بود.. پرید گلوم..
+آره.. آره داغ بود.. زبونم سوخت..
نیم نگاهی بین کای و دی او ردو بدل شد و سریع نگاهشونو ازهم دزدیدن...
کریس هم بیخیال پاش رو روی پای دیگه ش انداخت و چشماشو بست.. چند ساعت دیگه، بدون بکهیونش داشت برمیگشت به ایسلند... باهم اومده بودن، ولی الان داشت به تنهایی برمیگشت...
و این برای کریس واقعا آزار دهنده بود!...
YOU ARE READING
A Silent Thread
Fanfictionخلاصهای از داستان: بکهیون که بدجوری لنگه کار بود فکرشم نمیکرد جوری گولش بزنن که بجای کار تو شرکت سر از سرزمین خونآشام ها در بیاره و تبدیل بشه به طعمه شخصی خون خوارترین شاهزاده اون سرزمین ! والاروس نمیدونست بکهیون چی توی وجودش داره که اینقدر توجهشو...