سهون کیفشو برداشت و از روی مبل بلند شد و دستشو سمت والاروس دراز کرد تا دست بده...
والاروس مثل همیشه سرد نگاهی به سهون کردو گفت:
-فروختنشون که تموم شد رسید هاشو بیار..
سهون دستشو که دراز کرده بود برد تو جیبش و سری تکون داد:
*حتما...من دیگه میرم...
سرشو به نشونه ی احترام به والاروس یکم کج کرد و والاروس هم کوتاه سری تکون داد... سهون برگشت و از سالن رفت بیرون...
والاروس مثل همیشه سرد و خشک بود و این باعث رضایت سهون بود... دیگه بهش عادت داشت!.. تقریبا همه به این اخلاق والاروس عادت داشتن...
سهون از عمارت خارج شد و وارد حیاط بزرگ شد.. به سمت در خروجی عمارت میرفت که بوی خون خیلی نابی به مشامش خورد... بویی که به ندرت توی این چندسال عمرش، به مشامش رسیده بود...
بی اختیار سر جاش ایستاد و به اطرافش نگاهی کرد.. با دیدن لو و پسری که مقابلش ایستاده بود چشماشو ریز کرد تا دقتش بیشتر بشه...
لوهان با دست پاچگی داشت حرف میزد و پسر رو به روش سرشو به طرفین تکون میداد..
سهون پوفی کرد و بازم راهشو گرفت و رفت...
سوار ماشینش شد و زیر لب گفت:
*طعمه های خصوصیش باید اصل جنس باشن! اصل...
ماشینشو روشن کرد و با سرعت از اونجا دور شد...
********
کای با صدای در چشم از بک گرفت و به سمت در برگشت...
*بیا اینجاس..
لو دست ییشینگ رو گرفته بود و دنبال خودش میکشیدش... وارد اتاقش شدن به تخت اشاره کرد و گفت:
*ایناهاش... اینه...
از حجوم ناگهانیه بوی خون به بینیه ییشینگ، ابروهاش بالا رفتن...
_خدایا... چه خبره...
کیف مکعبی ای که دستش بود رو گذاشت روی زمین و خودش لبه تخت نشست:
_چه چهره ش.....
جملشو ادامه نداد و شونه ای بالا انداخت... و لوهان و کای اصلا حواسشون نبودن که بخان دنبال ادامه ی حرف ییشینگ باشن!...
کیفشو برداشت و باز کردش... وسایلشو بیرون اورد و گذاشت روی تخت...
کای بلند شد و دستاشو برد توی جیبش.. و خطاب به ییشینگ گفت:
+حالا که تو اومدی من میرم.. خوب بهش برس، این یکی از بهترین طعمه هاس! فعلا...
ییشینگ اوکی ای گفت و کای از اتاق خارج شد.. باید برمیگشت پیش والاروس...
لوهان درحالی که سعی میکرد استرسشو نشون نده، اون سمت تخت نشست و دستاشو توهم قفل کرد :
*ییشینگ هیونگ، خوب میشه؟؟
ییشینگ همونطور که مشغول کارش بود سرشو اروم تکون داد:
_خیلی خون از بدنش رفته و به علاوه به نظر میاد که دچار شک شده... اره خوب میشه.. بیهوشیش هم با توجه به وضعیتش خیلی عادیه.. زخم هاشو میبندم و ویتامین بش میزنم... زود به هوش میاد...
لو تک سرفه ای کرد:
_حالا ایقد حرف نزن برا من، کارتو کن...
ییشینگ اخمی کرد به لوهان نگاه کرد.. لو مشت ارومی زد تو بازوش و لباشو داد جلو:
*یااا...خب گفتم یدفه نمیره..
_نترس تو.. گفتم که چیزیش نیس...
ییشینگ مشغول پانسمان شد و لو همونجور ساکت به بکهیون نگاه میکرد..
*نیازی به انرژیت نداره؟؟
_نه...
و بالاخره حرف اصلیشو پرسید:
*اوممم...چهرش چجوریه؟؟
_من دیگه حرافی نمیکنم!
تک خنده ای کرد و با پنس تیکه ای پنبه برداشت و زد توی ظرف بتادین.. لوهان با اعتراض غر زد:
*یااا...من غلط کردم.. خوبه؟!
_فعلا بوی خون میدی... برو لباساتو عوض کن...
*خیلی خب.. نظری نداری؟؟
ییشینگ پنس رو توی ظرف انداخت و مشغول باند پیچی کردن زخمای گردن بکهیون شد:
_نه!
لو چینی به بینیش داد و ایشی گفت.. از نظرش ییشینگ گاهی اوقات که نه، همیشه موقع رسیدگی کردن به یه آدم زخمی و لت و پار!تمام هوش و حواسش رو روی کارش میگذاشت... چون اعتقاد داشت که ممکنه اشتباهی ازش سر بزنه و یک درد به دردهای اون شخص مجروح شده اضافه کنه!...
نبض و شرایط تنفس بک رو چک کرد.. لو سریع پرسید:
*خوبه؟؟
_اوم..اره.. فقط یکم هنوز نبضش کنده...
از رو تخت بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد:
_من کارم تموم شد.. میرم براش یه سرم بیارم بزنم بهش.. بدنش ضعف داره.. باید یکم تقویت بشه...
لو لباشو اورد جلو و سرشو تکون داد:
*بااااشه.. من پیششم، زود بیاد...
ییشینگ وسایلاشو جمع کرد و صاف ایستاد:
_اوکی لوهانی... مراقبش باش...
چشمکی به لو زد و رفت بیرون..
با بسته شدن در لوهان دوباره لبه تخت نشست و به بک نگاه کرد:
*تختمو خیس کردی... خره نفهمممم...
همونجوری که خیره به بک بود ادامه داد :
*اصلا تو کجات خوشگله که برای مدلینگ بودن به خودت فکر کردی؟! ها؟؟
دستشو برد جلو و تیکه ای از موهایی که رو پیشونی بک بود رو زد کنار:
*ولی خب، حتما قیافت خوبه دیگه..یعنی..بد نیست!...
پوفی کرد و تا اومد دهن باز کنه و بازم حرف بزنه با شنیدن صدایی از جا پرید:
-چقدر حرف میزنی!...
بک در حالی که چشماش هنوزم بسته بودن با لحن خسته ای این حرفو زد...
لو چشماش گرد شد:
*یاااا.. ترسیدم... بیدار شدی؟؟
بک چشماشو اروم باز کرد و با دیدن قیافه لو به یاد بهترین دوستش شیو افتاد..
انگار که الان شیومین بجای لوهان بالای سرش بود و نگرانش بود...
بک لبخند کم جونی زد:
-بهترم...
لو از لبخند بک چیزی حالیش نشد.. ابروهاش داد بالا و اروم گفت:
*اوم...خوبه...
بک به خودش اومد و به لوهان زل زد:
-من...کی از اینجا میرم؟؟
لوهان کنار بک دراز کشید:
*فکر نکنم بری...
تا بک خواست حرفی بزنه کای درو با شتاب باز کرد و اومد داخل.. لو با وحشت از جاش پرید هوا:
*یاااا.. در زدن بلد نیستی فلج؟؟؟ سکته زدمممم...
کای بی توجه به لوهان یک راست نگاهشو داد به بک.. انگشت اشاره ش رو گرفت سمتش:
+تو...بیون بکهیونی؟!
بک سرشو تکون داد و اوهوم خفه ای گفت...
لو با کنجکاوی پرسید:
*هی چی شده؟؟
کای دستی رو صورتش کشید:
+پووووف... فکر کردم فرار کرده.. پس تویی.. خوبه...
لو صدا شو برد بالا:
*میگم چی شدهههههه؟؟
کای اخمی کردو نگاش کرد:
+والاروس میخادش.. دنبالشه... عجیبه که خودش گفت کیو ببریم براش.. اولین باره اسم یه طعمه رو بهم میگه!
بکهیون با شنیدن اسم والاروس به خودش لرزید.. ملافه تخت رو چنگ زد و آب دهنشو غورت داد و با لحن ارومی گفت:
-می..میشه نرم؟؟
کای پوکر نگاهش کرد:
+از اون سوالا بود! بلند شو لباستو عوض کن باید بریم...
_چه خبره؟؟
با صدای ییشینگ نگاه کای برگشت به پشت سرش.. ییشینگ با سرم وارد اتاق شد.. کای دستی توی موهاش کشید:
+والاروس گفته بیون بکهیون رو ببرم براش...
برگشت و به بک نگاه کرد:
+این عاقا پسره زخمی!
ییشینگ یه تای ابروش رفت بالا:
_اوپس.. جدیده!.. ولی من باید اول بهش سرم بزنم.. ممکنه دوباره از حال بره...
رفت نشست کنار بک...
بک انگشتاشو تو هم قفل کرد و زل زد تو چشمای کای:
-من...نمیام...
قبل اینکه کای محلت جواب دادن پیدا کنه لو لباس و شلواری رو پرت کرد تو بغل بک:
*اینارو بپوش و پسر خوبی باش تا زنده بمونی!! اوکی؟؟ باید بری..
بک با نفرت به لباسا و بعد به کای نگاه کرد...
لو بازوشو گرفت:
*پاشو من کمکت میدم تا عوض کنی.. بعدشم ییشینگ سرم بهت بزنه...
بک چیزی نداشت که بگه.. گیر افتاده بود و کمک دهنده ای نداشت.. شاید هم این مدل حرف زدن لوهان و راهنمایی که داشت بهش میکرد، یجور کمک بود... ولی از مدل خودشون!...
-خودم میتونم...
لباس هارو برداشت و اروم از روی تخت بلند شد.. رفت پشت دیوار متحرک گوشه ی اتاق، و لباس هاشو عوض کرد... دستشو توی موهاش برد و تکون داد.. تا یکم از بهم ریختگیشون کم بشه...
هنوز هم نم کمی داشت و خنک بود.. دوست داشت این حس خنکی رو...
مثل همیشه که اب به پوست صورتش میخورد و صورتش خنک میشد، لباش فوق العاده سرخ شده بود و موهای مشکی و تقریبا بلندش تو پیشونیش پخش شده بود...
با دست یکم موهاشو مرتب کرد و از پشت دیوار اومد بیرون... با بی حسی تمام گفت:
-آمادم...
انگار که خودشو برای مردن اماده کرده بود!.. دلش میخواست فرار کنه
اما به کجا؟؟ اون الان تو ایسلند بود و راه فراری نداشت.. جایی بود که دورتا دورش آب بود، و جوری که از بقیه ی پسرایی که باهاش بودن شنیده بود، تمام ساکنینش ومپایر بودن و خونخوار!...
******************
با صدای بک، کای و لو دست از جنگیدن لفظی باهم برداشتن.. کای نگاهش رو بک خشک شد... برای یه پسر زیاد ظریف و زیبا بود.. فقط با عوض کردن لباساش اینقدر تغییر کرده بود؟؟ باور کردنی نبود...
لو سوت بلندی زد و با خنده گفت:
*تو چه محشری پسر.. ما باید با هم دوست شیم! بعد میتونیم لباس ست کنیم.. تقریبا هیکلمون یکیه و...اهااا.. من بلدم خوشگلترت کنم!! اینهههه...
بک پوزخند تلخی به ذوق زدن لوهان زد:
فکر نکنم زنده بمونم.. اگر موندم خوشگلم کن!!
لو زد زیر خنده:
*زنده میمونی نترس.. فقط کافیه دست از لجبازیت بر داری.. و یادت باشه جلوی والاروس حاضر جوابی کردن اصلا به نفعت نیست.. همین!..
بک با خودش فکر میکرد لوهان چجور اینقدر تو همچین جهنمی میتونه شاد باشه؟… واقعا چجوری...
سرشو الکی برای حرفای لو تکون داد که کای وارد بحث شد:
+بجنب دیگه.. والاروس زیاد صبر نداره... ییشینگ سرم رو واجبه براش بزنی؟؟
ییشینگ که لم داده بود به تاج تخت، کاملا خنثی سرشو تکونی داد:
_اگر نمیخای جلوی والاروس غش کنه اره! اینکه با سرم بره جلوش خیلی بهتر از اینه که جلوش وا بره!!...
کای پوفی کشید.. رفت سمت بک و بازوش رو گرفت و نشوندش روی تخت:
+خیلی خب بزن براش..
ییشینگ صاف نشست و آنژیوکت رو آماده کرد.. بک با اخم کمرنگی به سوزنه توی دست ییشینگ نگاه میکرد..
ییشینگ دست بک رو گرفت و یکم الکل روش اسپری کرد.. روی دستش رو با انگشت یکم فشار داد و خیلی اروم سوزن رو توی رگ بکهیون فرو کرد..
برای بک درد این سوزن در مقابل درد کتک ها و نیش های تیزه والاروس توی جای جای گردنش، از صفر هم کمتر بود...
درجه سرم رو تنظیم کرد و خطاب به کای گفت:
_حالا میتونی ببریش...
بک منتظر نموند کای حرفی بزنه، سرم رو از دست ییشینگ گرفت و بلند شد.. پوف بی صدایی کرد و رفت ایستاد روبروی کای...
کای برگشت و از اتاق خارج شد و بکهیون هم دنبالش راه افتاد...
توی مسیری که میرفتن، به دیوارای بلند نگاه میکرد.. محال بود فرار کردن از اینجا..
محافظ و خدمتکارای زیادی از کنارشون رد میشدن و همین موضوع فرار رو برای بکهیون حسابی سخت میکرد...
اینقدر درگیر فکر بود که نفهمید از کجا اومدن به کجا!..
پشت یه در خیلی بزرگ ایستاده بودن.. سرشو بلند کردو نگاهی به در کرد، که چراغ سبزی کنار در روشن شد و بلافاصله کای درو باز کردو وارد شد...
بک پشت سرش اروم وارد اتاق شد.. خیلی تاریک بود و این ترس وحشتناکی رو به بک القا میکرد..
از بچگی میترسید از تاریکی و جاهای تنگ خفه، و اتفاق دیشب تشدیدش کرده بود همه چیزو براش... خیلی بدتر...
فقط منتظره یک معجزه بود تا نجاتش بده.. بیشتر از هزار بار ارزو کرده بود که همه چیز خواب بوده باشه و منتظر بیدار شدن بود! ولی..حقیقت چیز دیگه ای بود!...
با صدای آشنای والاروس سر جاش خشکش زد..صدای مردونه و خش دارش..
+آوردیش؟؟
*بله قربان...
+خوبه...میتونی بری...
کای تعظیم ریزی کردو از اتاق رفت بیرون.. در رو که پشت سرش بست، کافی بود تا بک تا مرز سکته بره.. حالا با والاروس تنها بود باش!.. با استرس سرمشو که توی دستش گرفته بود، فشاری داد..
والاروس صندلیشو چرخی داد و بالاخره رو به بک، پشت میزش قرار گرفت... بک بازم شانس دیدن چهره والاروس رو پیدا کرد.. هر چند که فضا آنچنان هم روشن نبود..
والاروس سیگارشو تو جا سیگاریه روی میزش فشار داد تا خاموش بشه...
بعد از سکوت چند دقیقه ای گفت:
+بیا جلو..بشین...
بک بی حرکت سر جاش ایستاده بود.. انگار که پاهاش رو به زمین چسبونده بودن...
ساکن بودن بکهیون باعث شد والاروس ابرویی بالا بندازه:
+کری؟؟
بک تکونی خورد و آب دهنشو قورت داد و جرعتشو به دست اورد.. یه قدم اومد جلو :
-چی...چی از جونم میخوای؟؟
والاروس بدون مکث جواب داد:
+شیره ی جونتو..!
بک با استرس با انگشتاش ور میرفت:
-این همه آدم...منو بیخیال شو.. خب؟
+انتخاب کردن به من مربوطه.. نه تو!
لرزش صدای بک داشت واضح میشد:
-بزار..برم...اون بیرون..منتظرم هستن...
سعی داشت بغضشو قورت بده تا ضعفشو دست کسی نده.. ولی والاروس هرکسی نبود!...
والاروس دکمه ای رو روی میزش فشرد و فضا روشن تر شد...
بک زیر چشمی نگاهی به اطرافش کرد.. باید میفهمید قراره چه بلایی به سرش بیاد!
هیچ تختی برای استراحت تو اتاق نبود.. بیشتر شبیه دفتر کار بود تا اتاق شخصی...
والاروس از جاش بلند شد و رفت سمت قفسه ای که پر از انواع اقسام مشروب ها بود..
شیشه ای رو بر داشت و با لحن جدیه همیشگیش گفت:
+تو از این به بعد، طعمه ی منی.. پس سعی کن باهاش کنار بیای..
بک خودشو نباخت و لرزش صداشو پنهون کرد:
-بزار از اینجا برم.. بزار برم...
والاروس پوزخندی زد همون طور که سر مشروبشو باز میکرد اومد سمت بک و این باعث شد بک تا جایی که میتونه بره عقب تا اینکه کمرش خورد به دیوار.. دیگه راهی نبود... سرم بی اختیار از دستش افتاد روی زمین... آب دهنشو قورت داد:
-میخوای...منو بکشی؟!
پوزخند والاروس از حرف بک عمیق تر شد.. نگاهی به سرمی که روی زمین افتاده بود کرد :
+لوهان از اون اتاق نجاتت داد..! فکر نکن همیشه کسی هست نجاتت بده.. مخصوصا وقتی بفهمن از دستورات والاروس سرپیچی کردی!پس اطاعت کن ازم...
قبل اینکه بک حرفی بزنه والاروس قدم دیگه ای به سمتش بر داشت... از زور استرس و ترس، ضربان قلبش داشت میرفت روی هزار و تند تند نفس میکشید.. با این حال سعی میکرد چهرشو عادی جلوه بده.. ولی رنگ پریده ش رو والاروس به طور واضح میدید...
یقه بک رو گرفت و بک چشماشو محکم و سریع بست...
خودشو برای دردناک ترین چیز اماده کرده بود کف دستاش عرق سرد نشسته بود... و همچنین کل کمرش از ترس یخ بسته بود... کف دستاشو زد به دیوار و فشارشون داد بهش...
با حس مایع سردی که روی گردنش روش ریخته شد و وارد یقه ش شد، کاملا سوپرایز شد و بدنش از سردی به خودش لرزید..
خودشو کنترل کرد و چشماشو اروم باز کرد... باید از بوی مشروب حدس میزد!..
با فکری که به سرش زد زانوش شروع به لرزش کردن...
"مگه قراره منو بخوره که این کارو کرد؟؟"
هنوز هیچی نشده اشک تو چشماش حلقه زده بود... لباشو رو هم فشار داد و خودشو کنترل میکرد تا چیزی نگه و کاری نکنه... این بار میخواست به نصیحت لوهان گوش بده.. میخاست حرف گوش کن باشه..!
نگاهشو کشید بالا... والاروس با اخم کم رنگی نگاش میکرد.. بیشتر شبیه این بود که توی فکر باشه تا عصبی..
یک دفعه سرشو خم کرد پایین و برد تو گردن بک...
بک از شوک کارش جیغ خفه ای از ته گلوش کشید و دستاشو ناخودآگاه گذاشت روی شونه های والاروس..
با کشیده شدن یقش به سمت بالا، رو سر پنجه های پاش ایستاد تا خفه نشه..
نیش های تیز و سرکش والاروس تو گردن بک نشست.. درست تنها جایی که سالم بود و پانسمان نشده بود..
قیافه بک از درد شدید گردنش توی هم جمع شد.. لباش از کمبود خون و اکسیژن از هم باز شدن و تند تند سعی داشت نفس بکشه.. ولی هیچ صدایی ازش بخاطر دردی که میکشید، بلند نمیشد و این والاروس رو عصبی تر میکرد...
والاروس گاز عمیق تری به گردنش زد و با قدرت زیاد مک های پشت سرهمی به جای زخم ها میزد...
با هر مکش مثل این بود که روح بکو از بدنش بیرون میکشید...
با اینکه میدونست بدن بک حسابی ضعیف شده و خون زیادی نداره، ولی برای شنیدن صدای جیغ یا گریه بک، بیشترو بیشتر به گاز هاش ادامه میداد.. ولی هیچ صدایی جز نفس نفس زدناش به گوشش نمیومد..
درواقع بکهیون جونی توی تنش نمونده بود که بخاد اشک بریزه یا جیغ بزنه!...
پاهای بک دیگه توان برای اینکه بدنشو نگه داره نداشتن.. حس میکرد الآنه که دیگه مرگ بیاد سراغش...
سرشو تکیه داد به دیوار و بی جون و خیلی خیلی اروم گفت:
-بسه...
بلافاصله با این حرفش مشت والاروس کنار سرش رو دیوار فرود اومد و پشت سرش صدای شکسته شدن شیشه مشروبی که تو دستش بود...
بک به خودش لرزیدو بیشتر خودشو به دیوار فشار داد.. چشماش بازم تار شده بود و به سقف زل زده بود.. حتی نفس هم به سختی میکشید...
والاروس بعد از اینکه چندتا نفس عمیق توی گردن بک کشید، بالاخره سرشو بالا اورد...
دیدن خونی که دور لباش بود هم بدن بک رو میلرزوند..
"اون خون منه..خون من..."
والاروس با تحکیم کنار گوش بک غرید:
+بار آخرت باشه بهم میگی چیکار کنم چیکار نکنم...تفهیمه؟؟
بک نگاه پر از التماسشو دوخت به چشمای سرخ والاروس...
دیگه بدنش تحمل نداشت...
-حالم..خوب نیست...
فکر میکرد اگر به والاروس بگه که داره حس میکنه دیگه هیچ خونی توی بدنش نمونده، دلش براش میسوزه... بک واقعا حالش خوب نبود.. اگر والاروس بازو هاشو ول میکرد، صددرصد میفتاد روی زمین...
و همین هم شد...
والاروس با شصتش گوشه لبشو پاک کرد و بازوهای بک رو ول کرد.. بک اروم سر خورد و نشست روی زمین... سرش گیج میرفت و نمیتونست تکون بخوره... علاوه بر سوزش گردنش، سوزش آنژیوکت توی دستش هم روی اعصابش بود.. و بدتر اعصاب دردش رو تحریک میکردن..
والاروس نگاهشو از بک گرفت و رفت سمت صندلی راحتیش.. بی توجه به بک سیگاری از رو میزش بر داشت و گوشه لبش گذاشتش و روشنش کرد.. پکی بش زد و دودشو تو هوا پخش کرد...
نگاهی از پشت قبار های دود به بکهیون انداخت...
سر جاش رو زمین نشسته بود و تو خودش جمع شده بود...
با وجود خون درجه یکی که داشت، اینکه هیچ صدایی ازش بیرون نمیومد تمام حس و حال والاروسو ازش میگرفت... پک دیگه ای به سیگارش زد و نگاهشو گرفت:
+برو بیرون..
بک با حرص و صدایی پر از تنفر گفت:
-من..دستمال کاغذی یک بار مصرف تو نیستم... آ..آزادم کن..میخام از این جهنمت برم..میخام برم خونم..ولم کن...
والاروس از جاش بلند شد و اومد بالا سر بک.. بی معطلی بازوشو کشید و از رو زمین بلندش کرد.. سیگارشو از بین لباش برداشت و سرشو فشار داد روی زخم روی گردن بک.. آخ ارومی ازبین لبای بک بلند شد.. اونقدر اروم که حتی والاروس هم نشنید!
والاروس زیر لب غرید:
+زبونتو اگه کوتاه نکنی خودم میبرمش برات.. خب؟؟
دستای بک از درد مشت شده بودن.. نگاه پر نفرتشو دوخت به پسر عجیب و غریب و ناشناخته ی رو به روش...
اون چرا یهو پیداش شد و زندگی عادیو از بک گرفت..؟؟ اصلا چی باعث شده بود که پسری مثل والاروس، که سن و سالی هم نداشت، اینقدر خشن و بی رحم شده باشه؟ چی؟؟!....
والاروس منتظر شنیدن صدای گریه یا هر چی که ضعف بک رو نشون بده بود، اما بازم بک دریغش کرده بود ازش...
سیگارشو پرت کرد پایین پاش و با ته کفشش لهش کرد..
یقه بکو کشیدو هلش داد سمت در:
+بیرون!
بک تو دلش فحش های ابداری نصیبش کرد.. خم شد و سرم کوفتیش رو برداشت.. سریع رفت سمت در و با حرص باش ور میرفت باش...
-لنتی.. چجور باز میشه؟؟
زیر لب گفت و در اخر مشتی از عصبانیت زد تو در...
با دستی که بالاتر از سرش رو در فرود اومد، مثل احمق ها بدون هیچ فکری برگشت تا ببینه کیه!!!
نوک بینیش خورد به قفسه سینه والاروس و هینی از ترس کشید و سرشو اورد بالا.. و طبق حدسش پسره ی وحشی رو به روش با اخم نگاش میکرد!
چسبید به در.. ته دلش ریخت..
"نکنه بازم زخمیم کنه؟؟"
با خودش فکر میکرد، ولی بازم سعی میکرد از چهرش چیزی معلوم نشه!
یک مرتبه در باز شد و بک که بهش تکیه داده بود از پشت سر خورد زمین..
دردش بیشتر شد و صورتش تو هم جمع شد.. قبل اینکه فرصت کنه اعتراضی کنه در روش بسته شد.. درواقع والاروس در رو بست!..
با حرص از جاش بلند شد و با وجود اینکه خون زیادی از دست داده بود شروع کرد به تو هوا مشت زدن و پاهاشو به سمت در شوت میکرد.. اما به در ضربه ای نمیزد.. درواقع جراتش رو نداشت!...
دستاشو مشت کرده بودو حرصشو تو هوا خالی میکرد.. اینقدر تکون تکون میخورد که موهاش تو هوا پخش میشدن...
تو دلش مدام مبگفت:
-عوضی اشغال.. حسابتو نذارم کف دستت اسمم بک نیس.. من طعمه هیچ خری نیستممم.. هیچ خرررریییی....
دستاشو برد تو موهاشو با حرص موهاشو به هم ریخت.. چرخید تا زودتر از جلو اتاق وحشت!دور بشه..
وارد سالنی شد و نگاهشو به اطراف چرخوند.. یکم از حرصش کم شده بود...
-اوم..گم شدم...حالا کجا برم؟! اتاق اون پسره لوسه؟؟ آیش... نه نه... پیش بقیه طعمه ها...نهههه....
نگاهش به پنجره افتاد.. اطرافشو پایید و خودشو رسوند بهش.. اروم پنجره رو باز کردو پایینو نگاه.. کرد یه باغ خیلی بزرگ...
شاید میتونست فرار کنه! سوزن آنژیوکت رو با ترس، اما یکهو از توی دستش درش آورد:
-آاخخخ... میسوزههه...
انداختش روی زمین و یکم دست کشید روی جای سوزن...
برگشد سمت پنجره و زانوشو گذاشت لبه ی پنجره.. خودشو کشید بالا.. باید خودشو میرسوند به بیرون... اصلا فکر نمیکرد میخاد کجا در بره! و چجوری میخاد این ارتفاع پنج متری رو ببره پایین!...
با دستی که روی شونش نشست، هینی کشید و دو دستی چسبید به پنجره و برگشت پشت سرشو نگاه کرد...
شت خودش بود! همون پسره ی لوس..!
لوهان با لبخند نگاهش کرد:
*بیا پایین.. اینجا راه فراری نیست...
بک سرفه ای الکی کرد و گفت:
-من؟؟ فرار؟؟ فرار نمیکردم که.. داشتم.. داشتم بیرونو نگاه میکردم!
لوهان دستشو گرفت جلو لباش تا خندشو کنترل کنه:
*اره اره.. باورم شد! بیا پایین بریم اتاق من..
به گردن زخمی بک نگاه کرد:
باید بازم مداوا بشی.. ولی اینبار خیلی زخمت کمه...
بکهیون اومد پایین و خودشو تکوند:
-چرا..بیام اتاق تو؟؟
*میخای پیش بقیه طعمه ها باشی؟!
بک سرشو انداخت پایین:
-لااقل اونا، همشون مثل خودم آدم هستن...
لو زد زیر خنده و دستشو انداخت دور گردن بک و همراه خودش کشوندش...
چشمای بک گرد شد از کار لوهان:
-یاا یااا... چیکار میکنی؟؟
*حرف نباشه.. دنبالم بیا...
در اتاقشو باز کردو با خوشحالی بک رو برد داخل..
بک از این حرکات لو میترسید.. میترسید لوهان هم وقتی که تشنه ی خون میشه، درست مثل والاروس، بخاد به بک حمله کنه...!
خودشو از دست لو نجات دادو یکم رفت عقب :
-تو چته دقیقا؟؟ چرا..چرا ایقد به من نزدیک میشی؟؟
لو اخم کمرنگی بین ابروهاش نشسته بود:
+بده میخام دوست باشیم؟؟
-خب...چرا با من؟! عادت داری با طعمه های رییست دوست شی؟؟
لو بلند خندید و نشست روی تختش :
*نه خنگ جان!.. فقط اینجا تنهام.. بقیه هم زیاد خشک هستن.. اگه نمیخای دوست شیم میسپارمت به دست والاروس! فقط یادت باشه من قرار نیست زخمیت کنم!!....
بک با شنیدن اسم والاروس نفسشو داد بیرون:
-نه نه ممنون!..
لو لم داد و بالشتی رو گرفت توی بغلش:
*به لطف تن و بدن و لباسای خیست، رو تختی و کلا خوشخواب و رو بالشتی هارو دادم عوض کردن...
سرو بلند کردو به بکهیون که داشت نگاش میکرد نگاه کرد:
*خب...نظرت!؟...
بک از حرف لو و اینکه گفت زخمی شدنی درکار نیست، یکم نرم شد.. لوهان به نظرش بد نبود... به نظر پسر بامزه و شوخی میومد.. و اینکه..مهربون هم بود...
رو صندلی رو به لو نشست:
-اوممم..میگم...
لو لباشو داد جلو:
*هوم؟؟
-این رییستون...کیه دقیقا؟؟ اصلا شماها کی هستین؟؟....
******************
*خب من لوهانم، میتونی لو صدام کنی!
بک سری تکون داد:
-لوهان.. باشه.. لو!
لوهان لبخند کوچیکی زد:
*رئیس یا همون والاروس هم، از بچگی دوست صمیمی منو هیونگم کای، و تاعو بوده...
ابروهای بک پریدن بالا:
-چجور صمیمیتی هست که اصلا باهاتون خوب نیست؟؟
لو تابی به بدنش داد و دستشو گذاشت زیر سرشو یکم فکر کرد:
*خب.. کریس از بچگی اخلاقش همین جوری بوده و هست.. کلا ساز مخالف بود از بچگی! همیشه تنها می ایستاد یه کنار، و بازی کردن ما سه تارو مسخره میکرد... از همون بچگیش هم ابهت داشت لعنتی!..
تک خنده ای کرد و ادامه داد:
*ولی به هممون کمک میکرد.. و هنوزم میکنه... ولی خب ماهم حق اینکه دست از پا خطا کنیم رو نداریم!
پشت حرفش خندید که بک با کنجکاوی گفت:
-گفتی... کریس؟؟
لو چشماش گرد شد و مشت ارومی زد تو پیشونیش:
*واااایی گاد... بدبخت شدم!!
بک با تعجب و سوالی نگاش میکرد که لوهان سریع صاف نشست سره جاش:
*ببین... اسم والاروس کریس هست..خب؟؟ ولی دوس نداره کسی بدونه اسمشو.. نمیدونم چرا ولی اگر کسی به اسم صداش کنه حسابی قاطی میکنه.. مخصوصا طعمه هاش که اصلا نباید بفهمن اسمش چیه...
بک مات و مبهوت به لو نگاه میکردو به حرفاش گوش میداد.. لوهان ادامه داد:
*بک..حواست باشه هااا.. اسمش والاروسه.. خب؟؟؟ حواستو بده...
بک اروم سرشو تکون داد و نگاهشو از لو گرفت... خیلی اروم گفت:
-حواسم هست...
نگاهشو به زمین دوخت و توی فکر فرو رفت...
**************
YOU ARE READING
A Silent Thread
Fanfictionخلاصهای از داستان: بکهیون که بدجوری لنگه کار بود فکرشم نمیکرد جوری گولش بزنن که بجای کار تو شرکت سر از سرزمین خونآشام ها در بیاره و تبدیل بشه به طعمه شخصی خون خوارترین شاهزاده اون سرزمین ! والاروس نمیدونست بکهیون چی توی وجودش داره که اینقدر توجهشو...