والاروس دستشو برد بالا تا ضربه ی دیگه ای به بکهیون بزنه، اما بیهشون شدنه بک باعث شد منصرف بشه..
کمرشو صاف کردو کمربندشو پرت کرد روی زمین.. دستاشو زد به کمرش و نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش کم بشه..
این اتاق ممنوعه بود و هیچ کس نباید پا میذاشت داخلش.. هیچکسی نباید از زندگی والاروس سر در میاورد! بکهیون به بد جایی پا گذاشته بود!..
سرشو چرخوند و به بک نگاه کرد... حالا که دیگه از حال رفته بود خیلی چهرش اروم بود... و البته.. پر از زخم...
گردنش و یقه پیرهنش کاملا آغشته به خون شده بود.. و شلوارش هم حسابی بخاطر ضربه های کمربند والاروس، پاره پاره شده بود.. رگه های بزرگ و کوچیک خون روی پاها و بدن بک به جا مونده بود... لعنتی زیادی ظریف بود...برای کتک هایی که از والاروس خورده بود!... ولی این باعث نمیشد والاروس دس بکشه از مجازات کردن بک، بخاطر ورود به این اتاق...
پوفی کرد و روی یه پا نشست کنار بک و دستشو کشید به گردنش... بوی خاصی داشت.. مثل هیچ کدوم از طعمه هاش نبود!
انگشت اشارشو لیسی زد و خونی که سر انگشتش بود رو مزه کرد..
زیر لب گفت :
+خوشمزه هست!..
خیلی راحت میتونست زخم های بک رو ببنده.. ولی هیچ وقت اینکارو نمیکرد! اون والاروس بود... و بک فقط یه طعمه!..
علیرغم میلش، یه دستشو برد زیر کمر بک و دست دیگه رو زیر زانوهاش، و از رو زمین بلندش کرد..
اولین بار بود که به قول خودش لاشه کسیو جمع میکرد! و اینطوری کسیو بغل میگرفت...
ولی تنها چیزی که الان مهم بود اتاق مخصوصش بود! کسی نباید داخلش میموند.. برای همین باید بک رو میبرد بیرون...
از اتاق خارج شد درو بست.. بعد از اطمینان از قفل بودن در، توی راهرو تاریک به سمت مورد نظرش رفت... با وجود تاریکی و بزرگی راهرو ها، هیچوقت مسیریو اشتباه نمیرفت..
انگار که یه نقشه جامع و کلی از عمارتش توی ذهنش داشت...
بک رو گذاشته بود روی شونه اش، و موهاش که به سمت زمین توی صورتش ریخته بودن، با هر قدمه والاروس و تکون خوردن بدن بک، توی هوا پخش میشدن...
به اخرین راهرو رسید... راهرویی که تنگ تر و تاریک تر از همه راهرو ها بود و هیچ روشنایی نداشت...
در اتاقیو باز کرد و بک رو از رو شونش پایین اورد و کف زمین گذاشتش..
با اخم غلیظی که بین ابروهاش نشسته بود به بک نگاه کرد... یه طعمه، چهرشو دیده بود!
بک توی همین زمان خیلی کم، خیلی قانون هارو رد کرده بود و والاروس نمیتونست بیخیالش بشه...
YOU ARE READING
A Silent Thread
Fanfictionخلاصهای از داستان: بکهیون که بدجوری لنگه کار بود فکرشم نمیکرد جوری گولش بزنن که بجای کار تو شرکت سر از سرزمین خونآشام ها در بیاره و تبدیل بشه به طعمه شخصی خون خوارترین شاهزاده اون سرزمین ! والاروس نمیدونست بکهیون چی توی وجودش داره که اینقدر توجهشو...