در حالی که روی صندلیش لم داده بود، خودکاره توی دستش رو تابی داد و به نقطه ای از میز خیره موند لبخند کجی زد :
×پس واقعیت داره!؟... والاروس! بدون هیچ محافظی، برای خودش با اون پسربچه ی لجباز داره توی پاریس میچرخه!؟؟
نگاهشو از میز گرفت و محکم از جاش بلند شد...
رو به روی پنجره قدی اتاقش توی هتل، که درست پشت سرش بود ایستاد.. پوزخندی زد :
×آیگو! اینقدر راحت محوت کنم که هیجان نداره والاروس!!
پنجره رو کمی باز کرد که هوای سرد بیرون هجوم آورد داخل و خورد به صورتش :
×پاریس!... بعد از اون اتفاق دیگه پامم اینجا نذاشتم... باید ببینم چقدرعوض شده!؟
با صدای نسبتا بلندی خندید :
×از این به بعد سلطنت کل ایسلند و ومپایرهاش به من میرسه والاروس.. به من..
به چانیول!....
لبخند کجش تبدیل به لبخند پر رنگ و کاملی شد... موبایلش رو از روی میز برداشت و چنگی زد به کتش روی صندلی و راه افتاد به سمت در....
در حالی که یکی از آستین های کتشو کرده بود تو دستش شماره جینیونگ رو گرفت کتشو کامل تنش کرد و از اتاق اقامتش رفت بیرون بعد چنتا بوق جواب داد بالاخره :
*بله قربان؟
×جین! یه ماشین برام آماده کن.. با راننده دارم میرم بیرون...
*همین الان قربان..
بدون حرف اضافه ای چان تماس رو قطع کرد و وارد آسانسور شد...
جلوی ورودی هتل ایستاده بود و منتظر ماشینش بود..
دستاش رو برد توی جیب کتش، سرشو گرفت بالا و به آسمون قرمز نگاهی کرد :
×بارونی به نظر میاد...
دستی به بینیش کشید و با اومدن ماشین اخمش یکم توی هم گره خورد...
جین سریع پیاده شد و در رو براش باز کرد... چانیول سوار شد و شیشه رو داد پایین، و رو کرد به جین که داشت کمربندش رو میبست :
×به همه بگو آماده باشن... شاید امشب بخوام یه کارایی رو پیش ببرم!...
*چشم قربان.. نیروها همیشه آماده هستن...
چان سری تکون داد و به راننده اشاره کرد راه بیوفته....
سرشو توی گوشیش کرده بود و از جاسوسش آمار میگرفت... نمیخواست هیچ خطایی رخ بده، و میخواست یک راست بره همون جایی که باید بره!
شیشه رو کشید بالا و همونطور که بیرون رو نگاه میکرد توی سرش با خودش تکرار کرد :
" ×گیرت میارم... قول میدم! "
******************
دیگه واقعا خسته شده بود، ولی هنوزم دوست نداشت برگرده به هتل!...
نگاهی به پاکت های خریدش توی دستای کریس کرد و لبخند گشادی زد :
+دیدی چقدر سلیقم خوبه!؟
کریس سری تکون داد و لپشو کشید :
-سلیقت خوب نبود که عاشق من نمیشدی!
+تو هم سلیقت عالیه که منو دوست داری... من میدونم چقدررررعاشقمی!! آره آررره....
با قیافه ی کیوتی به همراه حرکاتی کیوت تر، این حرفا رو برای کریس به زبون آورد...
کریس که یه تای ابروش رو داده بود بالا سری تکون داد :
-یخ کردی فسقلی!..
بک بینیشو کشید بالا :
+آره!!! دارم یخ میزنم کم کم....
کریس باکس های خریدو گذاشت روی زمین کنار پاش و مچ بک رو کشید که بک تقریبا پرت شد تو بغلش :
+کرییییس.. چیکار میکنی؟!
-هیس!...
کریس دو طرف پالتوی بک رو گرفت و دکمه های پالتوش رو دونه دونه براش بست :
-یکم یخ هات! آب بشن، بعدش باز ادامه میدیم...
+خیلی هم تا ماشین راهی نمونده ها.. باید نزدیک باشیم بهش...
-میدونم، ولی همیشه باید حواست باشه سرما نخوری!!
بک چونه ش رو گذاشت روی سینه کریس و دستاشو دور بدن کریس حلقه کرد :
+ووووویی سرده سردههه....
کریس دستاشو سفت تر دورش گرفت و فشردش به خودش :
_چیکار میکنی بچه؟!
بک سرشو بیشتر گرفت بالا :
+یااااا من بچه نیستم این هزار بار!! بعدشم دارم گرمت میکنم منم!...
کریس نیشخندی زد و دستشو رو کمر بک تکون داد :
-تو یجور دیگه هم میتونی گرمم کنی!
بک از توی چشمای براق کریس میتونست منظور منحرفانشو بفهمه!! حرصی اخمی کرد :
+یااااا بی ادب وسط خیابونیمااا...
-داریم میریم هتل!...
بک سرشو کامل بلند کرد و خنده ی بامزه ای کرد.. آروم مشت کوچیکش رو روی سینه ی کریس کوبید :
+بی ادب! من یخ زدم، زودباش بریم تو ماشین دیگههه...
کریس بی هوا خم شد و لب بک رو کوتاه و سریع بوسید :
-بریم فسقلی...
بک که تو شک بوسه ی کوتاه و ناگهانی کریس بود، گیج جواب داد :
+آاا...بریم....
کریس خرید هاشونو از روی زمین برداشت و دست بک رو گرفت و راه افتادن... با قدم های نسبتا آروم راه میرفتن و بک مثل همیشه برای خودش بازی میکرد و سعی داشت قدم هاش اندازه قدم های کریس برداره!...
وارد کوچه که شدن کریس به حرف اومد :
-ماشین کو؟؟!
نگاه بک از سایه هاشون روی زمین کشیده شد به جای خالی ماشین...
نگران به کریس نگاه کرد :
+دزدیدنش؟؟
-کسی جرعت نداره! پیداش میکنم...
بک بزاق دهنش رو قورت داد و با ترسی که ناگهانی توی وجودش پیچیده بود، دو دستی بازوی کریس رو چسبید و تکونش داد :
+کریس...
-بله؟!
+اونا.. کی ان؟؟!!
نگاه کریس کشیده شد سمت کسایی که از رو به روشون داشتن میومدن سمتشون...
از نگاهشون و انرژیشون به راحتی متوجه شده بود که همه شون ومپایرهستن!
محکم دست بک رو گرفت و چسبوندش به خودش.. رنگ چشماش کاملا قرمز شد و نیش های تیزش بیرون اومدن... دور چشماش خط های تیره ای نمایان شدن...
از حالت بدنش بک یکم ترسید.. ضربان قلب بک بالا رفته بود.. برگشت و نگاهی به پشت سرش کرد که دید تعداد بیشتری از همون افراد هم از پشت سرشون احاطشون کرده بودن...
آب دهنشو به زحمت قورت داد و با دستای لرزونش بیشتر بازوی کریس رو چنگ زد، که با صدای عصبی و دورگه شده ی کریس به خودش یک لحظه لرزید :
-کدوم احمقی به خودش جرات داده مزاحم من بشه؟!
یکی از اون افراد سیاه پوش جلو تر از بقیه اومد سمتشون :
* کسی جرات نداره جناب والاروس!! به جز ما!
کریس اخم هاش غلیظ تر شدن :
-قلبت دیگه باید از کار بیوفته! زیادی کار کرده!...
پسر ماسک مشکی صورتشو زد پایین، پوزخندی زد :
*اینجا ته خطه والاروس!
کریس از همون فاصله نگاهشو میخ کرد تو چشمای پسر و با انرژی خاصی که فقط مخصوص خودش بود مغزشو به کار گرفت...
درست همون کاری که ذره ایش رو روی چانیول اجرا کرده بود!
با درد و سوزش وحشتناکی که تو جمجمه پسر پخش شد، ناخودآگاه روی دو زانو نشست روی زمین و سرشو تو دستش گرفت و از روی درد شروع کرد به داد زدن...
به ثانیه نکشید که چند نفر از اون ها با دیدن وضع سر دسته شون، از پشت سر حمله کردن سمت کریس و بک...
بک از ترس جیغ خفه ای زد و تکونی خورد...
دست قوی کریس دور کمرش حلقه شد و خودش هم با اینکه دستاش از ترس میلرزید سعی میکرد دستاشو محکم دور بازو و دست کریس حلقه کنه..
مشت قوی کریس فرود اومد تو دهن یکیشون و بلافاصله با آرنجش زد تو قفسه سینه نفر بعد...
نفر سومشون چنگ زد به لباس بک و سعی داشت بکشتش سمت خودش که کریس با کف پاش کوبید تو شکم پسر و نقش زمینش کرد، بلند داد زد :
-رییس احمقتون کیه؟!
پشت حرفش صدای بلند و طولانی رعد و برق از آسمون بلند شد و همین کافی بود تا بک از شدت ترس جیغ بزنه و اشک هاش سرازیر بشن...
یکی دیگه از اون افراد که دندون های نیشش بلند شده بودن و از گوشه های لبش بیرون زده بود، با سرعت دوید سمتشون... چشمای سرخ و پر از عطشش روی گردن بکهیون زوم شده بودن، اما هدفشون کس دیگه ای بود!
کریس چنگ زد توی موهای پسر و خودش قبل از اینکه اون کاری کنه، محکم شاهرگ پسر رو گاز زد و پارش کرد و بلافاصله گردنشو محکم شکوند...
به ثانیه نکشید که چندتاشون هم زمان حمله کردن سمتشون... مثل مور و ملخ، از درو دیوار به سمتشون حمله میکردن... اونقدر تعدادشون به یکباره زیاد شده بود که کریس براش باور پذیر نبود!...
دست کریس با ضربه ی محکمی که به عصب دستش خورده بود، از دور بدن بک شل شد و توی اون هم همه ی شلوغی دورش، بک رونده شد سمت دیگه ای و پرت شد روی زمین...
بوی خاک بارون زده بلند شده بود و هوا سردتر از قبل شده بود... و توی اون وضعیف کریس به وضوح میتونست صدای ضربان بالای قلب بک و صدای نفس کشیدن های سریعش رو بشنوه...
چشمای بک با بی قراری دنبال کریس میگشتن.. دستاشو محکم مشت کرده بود و صورت خیس از اشکش رو که حالا بارون کاملا خیسش کرده بود رو، به جایی دوخته بود که کریس بود...
شاید بیشتر از سی چهل نفر دورش جمع بودن و هر از گاهی چنتاشون پرت میشدن به کناری و دوباره حمله میکردن سمت کریس....
بک با عجز و با اون صدای لرزونش داد زد :
+کریییییس...کررریییسسسسس.....
دستی ناگهان چنگ زد توی موهاش و جیغ بک رو از سر درد بلند کرد... با فشار مجبورش کرد از روی زمین بلند شه و بایسته...
بک توی هوا دست و پا میزد از درد... دستاشو آورد بالا و گذاشت روی دستی که موهاش رو وحشیانه میکشید و با داد فقط کریس رو صدا میزد...
با سیلی محکمی که خورد توی گوشش چشماش سیاهی رفتن و آخرین چیزی دید، کریسی بود که قفسه ی سینه ش غرق در خون بود....
****************
آهنگ ملایمی پخش میشد و چانیول از داخل ماشین زل زده بود به قطره های بارونی که روی شیشه نشسته بودن و سُر میخوردن پایین...
تا اینکه راننده اش به حرف اومد :
*قربان شروع کردن!
چان نگاهش برگشت سمت موبایلی که راننده گرفته بود سمتش...
موبایلو ازش گرفت و بی حس زل زد به تماس تصویری که یکی از افرادش گرفته بود...
دور کریس جمع شده بودن، اما اونقدر کریس، والاروسه ایسلند! قدرتمند بود که خیلیاشونو با یک ضربه پرت میکرد کنار.. اون هم با گردن های شکسته!...
چان نفس عمیقی کشید... یادش میومد که وقتی بچه بودن و با کریس بازی میکرد هر کسی و هر موجودی حمله میکرد سمت چان، کریس تو یک ثانیه اون موجود رو نیست میکرد! مگر میشد کریس بزاره چیزی به پسرعموی عزیز آسیب بزنه؟؟!....
دستش بی اراده روی پاش مشت شد... زیر لب گفت :
×خودتون نذاشتین من...خوب بمونم!...
صدای جیغ و داد های بک باعث شد گوش هاش تیز بشن، چشماشو ریز کرد و دقیق زل زد به صفحه گوشی...
یکی از افرادش موهاشو گرفته بود و معلوم بود تا یک دقیقه دیگه گردن خوشگلشو جر میده و نفسشو واسه همیشه میبره!
به زیر دستش که باهاش تماس برقرار کرده بود گفت :
×برو نزدیک تر...
چیزی ذهن چانیول رو داشت قلقلک میداد!
یه چیز آشنا...
از پشت صفحه ی موبایل هم میتونست تشخیص بده؟!
یا شاید فقط به یادش افتاده بود!؟
این پسر خیلی شبیه همون پسر بچه ی بی پناهی نبود که بی خبر از همه جا داشت گریه میکرد؟! و با چشمای پر از اشکش زل زده بود تو چشماش؟؟!....
قبل از اینکه افرادش کاری کنن چانیول ناخودآگاه داد زد :
×این آدم رو سالم بیارید واسم!
با کشیده ی محکمی که زده شد زیر گوش بک، بکهیون کامل از حال رفت و دستو پاش از حرکت ایستادن...
کریس تقریبا از پس همه اون آدم ها بر اومده بود..
و مدام با چشماش دنبال بک میگشت!
چان اب دهنشو قورت داد :
×بکهیون... چجور نشناخته بودمت...
موبایل از دستش ول شد و افتاد کف ماشین...
دستگیره در رو کشید و پیاده شد... زیر دستش به سرعت خودشو رسوند به ماشین چانیول، در حالی که بدن بی جون و از هوش رفته ی بک تو دستاش بود!...
چان با سرعت بکهیونو از دستای پسر کشید و سوار ماشین شد و روی صندلی گذاشتش... نگران نگاهش به چهره ی کاملا آشنای بک بود..
کل بدنش زیر بارون، سرد و خیس شده بود و از موهاش آب میچکید و میریخت روی صورت رنگ پریده ش...
چان بدون اینکه از بکهیون نگاهش رو بگیره راننده رو مخاطب قرار داد :
×ماشینو تا میتونی گرم کن... یک راست هم برو به هتل...
راننده چشمی گفت و ماشینو راه انداخت...
چان دستشو کشید روی پیشونی بک و موهاشو زد بالا
سعی میکرد ذهن بک رو بخونه.. اما چشم هاش بسته بود و قدرت چان در این حد نبود که بتونه توی این وضعیت این کار رو بکنه...
کت خودشو بیرون آورد و روی بدن بک انداخت و گذاشت تا کم کم بدنش گرم بشه...
چسبید به در و زل زد به بیرون.. به شهر خیس از بارون....
کشیده شده بود به چندین سال پیش... اولین باری که بکهیون رو دیده بود!...
چشمای اشکی و بدن لرزونش... صدای گریه های معصومانه ش...
یه پسر بچه ی خیلی کوچولو که تو آغوش مادرش بود... جنازه ی مادرش!!...
دقیقا اون شب هم بارونی بود... و دقیقا توی همین شهر!
زیر آسمون اشک آلود پاریس، چندین ساله پیش.. درست بیست ساله پیش....
خانواده ی انسانی که کشته شدن.. به دست پدر بزرگش!
به جرم چی؟!!
همکاری با پدر و مادر کریس...!
چانیول بود که مانع کشتن اون پسر بچه شد و نجاتش داد... چانیوله دوازده ساله نذاشت اون بچه ی بی گناه رو که هیچی رو نمیتونست تشخیص بده بکشن...
درست مثل امشب!....
چشمای اون بچه رو مدام با چشمای بک مقایسه میکرد... لب هاش.. بینیش.. بیست سال گذشته بود و اون بچه حالا کاملا بزرگ شده بود، ولی تمام این مقایسه ها فقط یه جواب رو به چانیول میدادن...
بکهیون، همون پسر بچه ایه که پدر و مادرش بخاطر همکاری با پدر و مادر کریس کشته شده بودن..
همون پسر بچه.....
سرشو چسبوند به شیشه، آهی کشید...
نمیتونست بک رو اذیت کنه... یه حسی توی وجودش داشت که مانعش میشد برای این کار...
با اینکه حمله به کریس رو تا آخر نگاه نکرده بود، ولی مطمئن بود که کریس جون سالم به در برده و اگه بفهمه همه ی این ها کار چانیول بوده و بکهیون رو هم اون دزدیده...حکم کشتنش صادر میشد!
موبایلشو روشن کرد و پیامی برای دست راستش نوشت :
" × تمام افراد ماموریت امشب رو، دهنشون رو برای همیشه ببند! "
گوشیش رو انداخت کنارش و چشماشو خسته بست.. باید هرچه سریع تر از فرانسه خارج میشد.. به همراه بکهیون!....
**************
سینی غذا رو چند بار چک کرد که کامل باشه.. با یه دست سینی رو گرفت و چند تقه زد به در، و بدون معطلی درو باز کرد...
هنوز خواب بود طبق حدسش!
سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت و لبه تخت نشست...
دستشو فرو کرد بین مو های نرم لوهان و به چهره ی به دل نشینش زُل زد...
یکم که موهاشو ناز کرد صدای لوهان بلند شد
چنتا چیز زیر لب واسه خودش گفت و چشمای خمارشو باز کرد...
با قیافه خوابالوش زل زد به سهونی که کامل میخکوب شده بود بهش! زیر لب گفت :
-صبح بخیر..
سهون لبخندی زد :
+صبح توهم بخیر آهو کوچولو...
لو لبخندی زد و با مشتش چشماشو مالید و خمیازه ای کشید :
-گشنمه...
+برات غذا آوردم..
بلافاصله دست لوهانو گرفت و سعی کرد از روی تخت بلندش کنه و بیارتش پایین..
کشوندش سمت دستشویی و خودش هم همراهش رفت داخل.. لو که داشت گیج نگاهش میکرد یکم سرشو خاروند :
-خب..برو دیگه...
سهون بی هوا نزدیکش شد و همین باعث شد چشمای خوابالوی لوهان گشاد شن و یک قدم بره عقب :
-چیه؟!
سهون بدون حرفی لبه ی شلوار لوهان رو گرفت تو دستشو توی یک ثانیه شلوار و لباس زیرشو کشید پایین...
لو با سرعت یوزپلنگ آفریقایی!!دستاشو گرفت جلوی بدنش :
-یااااا.. چیکار میکنی اول صبحیییی.. برووووو کنااااارررر....
سهون یکم خم شد سمتش و لبخندی که روی لبش بود گونه لوهان رو بوسید... اومد عقب و با صدای آرومی گفت :
+کارت که تموم شد زود بیا بیرون.. منتظرتم!...
لو که قلبش داشت تو حلقش میزد فقط سرشو تکون داد و با بیرون رفتن سهون نفسشو طولانی بیرون داد :
-وای خدای من... سکته کردم اول صبح...
نشست و دستاشو زد زیر چونش و لباشو مثل بچه های غرغرو داد جلو :
-یعنی اگه دو روز دیگه اینجا بمونم کارمو ساخته؟!
چشماش گرد شد سریع سرشو تکون داد :
-نه نننهههه... به این زودی که نمیشه!!...
هوفی کرد و موهای بهم ریخته ش رو بهم ریخته تر کرد!...
کارش که تموم شد دست و صورتشو شست و با حوله خشک کرد... در رو یواشکی باز کرد و سرکی کشید بیرون...
چشماشو تاب داد که با دیدن سهون که روی مبل نشسته بود، در حالی که دست به سینه داشت خیره نگاهش میکرد، سر جاش صاف ایستاد و الکی گلوشو صاف کرد :
-اهممم...
+بیا غذا بخور!
لوهان همونطور که جلو میومد نگاهی به جام های قرمز روی میز کرد.. از بوی تیزشون هم میتونست بفهمه که چه خون های نابی هستن...
هوفی کرد و تو دلش با خودش گفت :
" -باید از یه جایی شروع کنم دیگه... "
روی مبل رو به روی سهون نشست و قبل اینکه سهون حرکتی بزنه خودش یکی از جام هارو برداشت و یک نفس سر کشید... باید مقابله میکرد با ترسش!
لباش خونی شده بود، جامو گذاشت روی میز و زبونشو کشید روی لباش...
سهون شروع کرد به دست زدن :
+وااااو... خیلی خوب بود لوهان!
لو یکم اعتماد به نفس گرفت و سعی کرد جلوی لبخندشو بگیره، ولی نمیتونست :
-واقعا!؟؟؟
+آره.. فکر کردم باید به زور به خوردت بدمش... داری پیشرفت میکنی!...
-حالا جایزم چیه؟!
+جایزه نداره!!
-یااااا.. من بردمت! جایزه میخوام!...
سهون خنده ای کرد و دستی به موهاش کشید :
+خب... امروز عصر میریم با هم جنگل... ببینم چی میتونی شکار کنی و خونشو بکشی بیرون! بعد جایزتو میدم بهت، خوبه؟!
-اینکه کاری نداره اوه سهون...
لو قیافه مفتخری گرفت به خودش :
-مثل آب خوردنه واسم!...
+شرط میبندی؟!
-شرط میبندم! ولی اگه تونستم شکار کنم، باید شب کنارم بخوابی که نترسم!....
تک سرفه ای کرد و کمرشو صاف گرفت...
سهون یه تای ابروش رو داد بالا :
+از شکار نترسی، از تاریکی بترسی؟!...
خیلی خب باشه! اما.....
لوهان منتظر نگاهش کرد تا سهون ادامه بده... سهون سرشو یکم کشید سمت لوهان و زل زد به چشمای سوالیش :
+ولی اگه باختی...
لبخند موزیانه ای نشئند روی لبش تا لوهان رو تحت تاثیر قرار بده! و حرفشو ادامه داد :
+باید باهام بخوابی آهو کوچولو!!
چشمای لوهان به حدی گرد شدن که دیگه واقعا جا نداشت!! دستاشو تو هم قفل کرد تا لرزششون مشخص نشه و نگاهشو سریع از سهون گرفت...
خجالت کشید نگاهش کنه ولی باید سعی میکرد جدی باشه تو شرط بندی! نگاهشو میداد به اطراف و صاف به سهون نگاه نمیکرد :
-قـ..قبوله! به هر حال که من شرط رو میبرم!...
لبخند سهون پررنگ شد و دوباره تکیه داد به پشتی مبل :
+ببری هم خوبه! تهش باز کنار خودم میخوابی...
گونه های لو در عرض یک ثانیه قرمز شدن!
بی دلیل از جاش بلند شد تا جو رو یکم عوض کنه :
-اممم... حوصلم سر رفته...
سهون هم که منتظر همین حرف بود از جاش بلند شد :
+پس همین الان میریم جنگل!
"-شت! چی گفتم!!!" ولی در ظاهر کم نیاورد جلوی سهون :
-باشه! بریم...
شونه هاشو بالا انداخت و خودشو عادی جلوه داد...
******************
حس میکرد چیزی روی گونه اش حرکت میکنه.. پلک های بستشو بیشتر روی هم فشرد و اخم کمرنگی کرد.. یکم سرشو کج کرد... اما بازم حسش کرد، این بار با دستش لپشو دست کشید و زیر لب غر زد...
بازم که تکرار شد با عصبانیت و گیجی چشماشو باز کرد، که با دیدن چانیول، با تعجب بلافاصله چشم هاشو کامل باز کرد و سر جاش نشست :
-تو...تو اینجا چیکار میکنی؟!
×نباشم؟!
بک بلافاصله دور و برشو نگاه کرد... یه اتاقه ناآشنا بود... اولین چیزی که از ذهنش گذشت کریس بود...
ملافه تخت رو تو دستش مچاله کرد :
-کریس... کجاست؟؟!
هراسون از جاش بلند شد که سرش یکم گیج رفت.. چشم هاشو بست و دستشو گذاشت روی چشمش... تا چان شونشو گرفت دست بک اومد روی دستش و پسش زد :
-گفتم کریس کو؟؟؟
×آروم باش اول بک...
بک عصبی داد زد :
-به من نگو بککککک...
از عصبانیت و نگرانی بدنش به وضوح میلرزید...
چان دستی کلافه کشید بین موهاش :
×من نمیدونم! فقط تونستم تو رو نجات بدم!
-نجاتم بدی؟!
بک چشماش پر اشک شده بود، دلهره داشت... فقط کریس بود که از توی ذهنش رد میشد... لباسش خونی بود... نکنه خودشم آسیب دیده باشه؟؟!!.....
کریسشو میخواست، بغلشو... حس امنیتشو...
چانیول پوفی کرد و لحنشو ملایم تر کرد :
×دراز بکش تا واست غذا بیارن.. بعد راجبش حرف میزنیم...
+نه الان حرف بزنیم.. کریس کجاست که لازم شده تو نجاتم بدی؟! ها؟!!
چان محکم بازوی بک رو کشید و کوبیدش رو تخت و در حالی که چشم هاش قرمز شده بودن تا بک بترسه و ازش حساب ببره! بازم سعی میکرد ملایمت داشته باشه حرفاش! :
×استراحت که کردی بهت میگم...
بک اخماش تو هم بود با ناخن هاش دست چانیولو چنگ مینداخت... هیچ ترسی ازش نداشت الان فقط به فکر کریسش بود...
بازوشو که ول کرد، بک دراز کشید و پشتش رو کرد به چان...
پتو رو تا سرش کشید بالا و زیر پتو مچاله شد...
" -یعنی کریس چه اتفاقی براش افتاده؟!
اون قویه و میتونه از پس اون وحشی ها بربیاد.. آره... حتما همینجوریه...
کریس از هرکسی قوی تره...
فقط باید برم پیشش.. پیداش میکنم...
چیزیش نشده... آره کریس چیزیش نشده...
حالش خوبه و زود پیداش میکنم...
همینطور..کریس هم منو...پیدام میکنه..... "
YOU ARE READING
A Silent Thread
Fanfictionخلاصهای از داستان: بکهیون که بدجوری لنگه کار بود فکرشم نمیکرد جوری گولش بزنن که بجای کار تو شرکت سر از سرزمین خونآشام ها در بیاره و تبدیل بشه به طعمه شخصی خون خوارترین شاهزاده اون سرزمین ! والاروس نمیدونست بکهیون چی توی وجودش داره که اینقدر توجهشو...