Chapter 21

168 39 10
                                    

لوهان روی مبل نشسته بود و ناخن هاشو میجوید.. ساعت دیواری رو هر پنج دقیقه یک بار چک میکرد.. با حرص دستشو مشت کرد :
_اه... چرا بک نمیادش...
با استرس از جاش بلند شد و رو به روی آیینه قدی اتاقش، برای بار هزارم تیپش رو چک کرد.. یه شلوار نسبتا تنگ و زخمی سورمه ای و یه تیشرت بلند و گشاد به رنگ مشکی پوشیده بود و یک کت چرم مشکی کوتاه هم روش انداخته بود...
نمیدونست این تیپ برای بار رفتن مناسب هست یا نه.. ولی به هرحال قصد داشت همین شکلی بره!!
صدای در رو که شنید سریع برگشت سمت در :
_بیا تو..
کای درو باز کرد و با چهره ای خسته و خواب آلود اومد داخل.. نگاه کوتاهی به لوهان کرد و در حالی که خودشو شلیک میکرد رو تخت لوهان پرسید :
*کجا میری که این همه به خودت رسیدی؟!
_چه عجب شما در زدن یاد گرفتی!
لو دستاشو زد به کمرش و کای بی خیال تر لش کرد روی تخت و چشمای خستش رو بست :
*کجا؟
_بار...
*تنها؟! بک هنوز نیومده...
با صدای آروم تری ادامه داد :
*معلوم نیست والاروس چرا همه جا با خودش میبرتش...
لوهان گلوشو الکی صاف کرد تا کای بیشتر از این درمورد بک و کریس فکر نکنه! :
_نه تنها نمیرم.. با.. چیز... 
کای چشماش رو باز کرد و نگاهش کرد:
*با کی؟
_چانی..
کای چشماش درشت شد و سر جاش نشست :
*لوهان، تو واقعا حالیت نیست چان الان فازش از نزدیکی به تو چیه!؟
لوهان کلافه نشست روی صندلی و کف دستاشو کشید رون هاش..
_میدونم خودم.. ولی جونگین، میخوام بهش فرصت بدم خودشو اصلاح کنه.. ما همیشه دوست بودیم، باید به هم کمک کنیم راه غلطی نریم! شاید چانیول بتونه راهشو درست کنه...
کای پوزخندی زد :
*چانیول دنبال موقعیت خودشه.. و هیچکس حتی تو! براش مهم نیست.. فقط ببین من کی گفتم بهت!
لوهان اخماشو ناخودآگاه کشید توهم.. میدونست چان اشتباهات زیادی داشته و داره، ولی بازم نمیتونست ازش دست بکشه.. ببا اینحال بی احتیاط هم نبود...
_من هیچ وقت ذات خوب چانی رو نادیده نمیگیرم جونگین.. تو هم ببین من کی گفتم!
ایشی گفت و تکیه داد به پشتیه صندلیش...
کای بی حوصله دستشو توی هوا تکون داد و دوباره دراز کشید :
*ولم کن اصلا... به من چه، فقط مواظب خودت باش! 
لو سرشو تکون داد که کای باز ادامه داد :
*و درضمن، منو جونگین صدا نزن.. یهو جلو خدمه و گادر از دهنت میپره اعصابم قاطی میشه!!
لوهان لباشو داد جلو و شونه هاشو انداخت بالا :
_من که آخر نفهمیدم مشکلت با اسم اصلیت چیه!...
کای دستشو گذاشت زیر سرش و چشماشو بست :
*لازمم نیست بفهمی...
لوهان اداشو درآورد و با حرص از جاش بلند شد.. توی دلش غرغر میکرد : " پسره ی پررو.. انگار نه انگار برادرمه! همش حرصم میدههه.. اییشششش..."
باز شروع کرد به طی کردن عرض اتاق برای خودش.. حدود ده دقیقه ی دیگه چانیول میومد دنبالش..
بی صدا و برای چندمین بار، رفت سراغ آیینه ش و خط چشمشو چک کرد.. که یهو در با شتاب باز شد و پشت سرش صدای با انرژی بک! :
-من اومدمممم!!!!
لوهان با ترس پرید بالا و دستشو گذاشت روی قلبش و کای هم شوکه از ورود ناگهانی بکهیون، سر جاش با موهای در هم نشست و صداشو برد بالا :
*هوووف.. قلبم ریخت زلزله!...
بک لبخند گشادی زد و پرید توی اتاق :
-عه.. فکر نمیکردم اینجا باشی کای!...
کای سرش رو از شیطنت های بک تکونی داد و بک با همون لبخندش یک راست رفت سمت لوهان.. لو هم مثل همیشه با مهربونی بک رو بغل کرد :
_یااا کجا رفته بودین آخه؟ دلم هزار راه رفت...
بک خودشو کشید عقب :
-کریس همرام بود.. اتفاقی برام نمیوفته تا اون باشه..
لو سرشو تند تند برای تایید تکون داد... کای سرفه ی الکی ای کرد تا توجه بک جلب شه.. بک سرشو برگردوند سمتش :
-خوبی کاااییی!؟
کای مدت زیادی بود تقریبا که این زلزله رو ندیده بود.. لبخندی زد :
*آره.. این مدت که ندیدمت تو آرامش بودم!!
بک جیغی کشید و حمله ور شد سمتش و لو هم به دنبالش...
بالشت هارو برداشتن و میکوبیدن به سر و بدن کای و کای هم کم کم دست به کار شد.. کمی بعد صدای خندشون بالا رفت.. کای بالشتی که توی دست لوهان بود رو کشید، ولی لوهان ولش نکرد و همین باعث شد که یک مرتبه بالشت پاره بشه و پرهاش توی هوا پخش بشن... لوهان بلند بلند زد زیر خنده و بک با هیجان انگشت شصتشو براش آورد بالا :
-واااو... زورت خیلی زیاد شده ها!! ایول...
لو قیافه مفتخری به خودش گرفت :
_هاه.. چی فکر کردی پس!
کای توی همین حال فقط حواسش رفته بود به گردن کبود بک! حالا که یقه اسکیش کشیده شده بود پایین، خیلی واضح جای کیس مارک ها روی گردن سفیدش خود نمایی میکردن!! 
وسط حرف های بک و لو پرید و با تعجب پرسید :
*بکهیون، اینا..کار کیه؟!
بک نگاهشو داد به کای و لازم نبود خیلی باهوش باشه تا بفهمه کای چی رو میگه! رد نگاهشو هر کسی که میگرفت متوجه میشد!!
سریع یقشو درست کرد  و من من کنان جواب داد :
-کریس... یعنی والاروس تشنه بود... منم بهش خون.. چیز..خون دادم...
نمیدونست چجوری باید جمعش کنه!! لوهان سعی میکرد لبخند گشادشو جمع کنه و خودشو تند تند باد میزد با دستش... 
کای چشماشو ریز کرد :
_ولی جای زخمی نبود.. جای دندون هم نبود! بیشتر مثل.....
یکم سرشو کج کرد و با تفکر دهنشو باز کرد تا حرفشو ادامه بده اما با صدایی که از پشت سرشون شنیدن چشم هر سه تاشون گرد شد... چان توی چهارچوب در ایستاده بود :
~موضوع چیه؟؟
لو از جاش پرید و نگاهی به ساعت کرد :
_اوه چانی اومدی.. بریم؟!
چان نگاهش هنوز به بک بود که حتی حاضر نشده بود برگرده ببینه کی اومده!! و همچنان پشتش به سمت چان بود.. نگاهشو به لوهان داد و لبخندی زد :
~آره.. خوبه آماده ای.. بریم...
لو با سرعت خودشو تکونی داد تا پرهایی که رو لباسش بودن بریزن روی زمین.. ظاهر و لباساشو مرتب کرد و رفت سمت چانیول.. برگشت سمت کای و بکهیون :
_بچه ها من دیگه میرم..
بک که هنوز خبر نداشت لو کجا قراره بره، خودشو زد به اون راه که از همه چیز خبر داره.. بالاخره روشو برگردوند سمت در :
-خیلی مواظب خودت باش.. 
چان دستاشو کرده بود توی جیب شلوارش.. لبخندی زد که سعی میکرد دوستانه باشه :
~بک تو چی؟ نمیای؟! 
بک نفسشو فوت کرد بیرون :
-گفته بودم بک صدام نکن!!
~بیون بکهیون!
-نه...
خیلی جدی جوابش رو داد ولی چان خودشو نباخت و لبخندشو پررنگ تر کرد :
~فکر کنم حوصلت سر بره بدون لوهان!..
کای یک مرتبه دستشو انداخت گردن بک :
*قراره با هم فیلم ببینیم!
کای با یک تیر دو نشون زد! اول اینکه به چان بفهمونه اگه میخواد تعارف کنه قبل از بک باید به کای تعارف کنه.. ادب هم خوب چیزیه!!.. دوم اینکه بک رو از دستش نجات بده!..
بک با اطمینان لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد :
-آره...
برگشت سمت کای : 
-خب دیگه لو هم که داره میره.. شروع کنیم... 
لوهان از موقعیت استفاده کرد و دست مشت شده از حرص چانیول رو گرفت :
_بریم چانی...
چان نفسشو داد بیرون و فقط سرشو تکون داد.. دست لوهان رو محکم توی دستش گرفت و کشوندش دنبال خودش...
تا از اتاق دور شدن کای دستشو از دور گردن بک برداشت :
*چان خیلی زوم شده روت.. حواستو جمع کن...
بک نفسشو داد بیرون و سرشو تکون داد :
-اوهوم.. ممنون که کمک کردی... 
*تو.. احیانا تو....
حرفشو خورد و نگاهش بین گردن بک و چشماش میچرخید...
بک یقه ش رو بیشتر کشید بالا و با سرعت از جاش بلند شد.. لبخند نصفه نیمه ای زد :
-حتما خسته ای.. من دیگه میرم، توهم استراحت کن...
کای فقط سرشو تکون داد.. فهمیده بود که بک داره یه چیزایی رو مخفی میکنه.. و هرچی که بود، به والاروس هم مربوط میشد...!
بک سریع از اتاق رفت بیرون و با استرس به سمت اتاق خودش راه افتاد...
-لعنتی.. حالا چه غلطی بکنمممم...
رفت توی اتاقش و در رو سریع بست و قفلش کرد...


***********************


ماشین جلوی در بار ایستاد... دومین بار بزرگ و معروف ایسلند که متعلق به سهون بود!
لوهان آب دهنشو قورت داد و پشت سر چانیول از ماشین پیاده شد.. چان از وقتی نشسته بودن توی ماشین اخم کمرنگی روی پیشونیش بود... 
لوهان آروم صداش کرد :
_چانی؟
چان از فکر هاش بیرون اومد :
*بله؟
_آروم راه برو تا برسم بهت...
چان به حالت همیشگیش در اومد و لبخندی زد :
*ببخشید حواسم پرت بود..
دست لوهان رو با همون لبخند گرفت و لوهان هم متقابلا لبخندی زد :
_فکرت درگیره چیه؟!
*بک! نمیفهمم مشکلش باهام چیه! به علاوه... بکهیون خیلی برام آشناست... 
وارد سالن اصلی بار که شدن صدای بلند موزیک و انواع و اقسام بو ها به مشامشون رسید... لوهان که دید اگه حرفیم بزنه چان ممکنه نشنوه، فقط برای تسکین دادن بهش با شصستش پشت دست چان رو که توی دستش قفل بود نوازشی کرد...
چان یک راست بردش سمت جایگاه مخصوص بار که فقط خانواده های اشرافی و مرفه میتونستن هزینه ش رو پرداخت کنن... البته این بارهم فقط برای خانواده های اشرافی بود!!
لو کتش رو بیرون آورد و موذب نشست روی مبل چرمیه بار...
چان کنارش نشست... چشمای لوهان بین جمعیت میچرخید و نامحسوس دنبال سهون میگشت... با استرس پاهاشو تکون میداد.. حتی نمیدونست چجوری باهاش رو به رو بشه...
چان از جاش بلند شد و سر لوهان همراهش کشیده شد بالا تا نگاهش کنه :
_جایی میری؟
_چندتا سفارش میدم و میام.. تو همینجا بشین...
لو سرشو تکونی داد...
دستاشو توی هم قفل کرد و نگاهش روی زمین میخ شد... توی دلش با خودش فکر میکرد اگه سهون بازم بخواد ببوستش چی؟ اگه دوباره ازش بخواد باهاش قرار بذاره چی باید جوابشو بده اصلا؟!
با صدای نازک دختری سرش بالا اومد و سوالی به دختری که فقط لباس زیر نازکی تنش بود نگاه کرد :
×قربان، خون؟!
لوهان نگاهشو گرفت و فقط سرش رو به علامت منفی تکون داد... 
اما انگار دختره سیریش تر این حرفا بود..! 
اومد نزدیک لوهان نشست که لوهان سریع خودشو کشید عقب :
_ گفتم نه نمیخوام.. نمیخوام.. حالیته؟!!
دختره بی توجه لبخند ژکوندی زد و ناخن هاشو که خیلی بلندتر از حالت عادی بودن کشید روی گردن خودش :
×این وظیفه ی منه قربان..!
لو بی اراده دور چشم هاش قرمز شد و دندون های نیشش از حالت طبیعی بلندتر شدن.. بدون اینکه دست خودش باشه، با صدای کاملا عصبی ای تقریبا داد زد :
_باید بهت حالی کنم با کی طرفی؟! من جزء افراد دست راست والاروسم! وقتی میگم نه یعنی نه!
بدون کنترلی روی حرکاتش، محکم شونه های دختر رو گرفت و هلش داد و از روی مبل پرتش کرد روی زمین.. دختر با وحشتی که از شنیدن اسم والاروس بهش دست داده بود خیره شد به لوهان...
لو نمیفهمید چطوری اینقدر خشن و عصبی شده، ولی کنترلی نداشت روی خودش که بخواد تمومش کنه.. از جاش بلند شد و تا خواست حمله ور بشه سمت دختر، کسی بازوشو از پشت کشید و کشیدش عقب...
با عصبانیت برگشت تا ببینه کیه که جرات کرده جلوشو بگیره، که با دیدن سهون انگار بهش شوکی وارد کرده باشن، از اون حالت وحشیانه ش خارج شد.. ابروهاش پریدن بالا و بدنش شل شد...
سهون با ابرو به دختر اشاره کرد گورشو گم کنه و اون هم سریع دور شد..  دختر که رفت نگاهشو داد به لوهانی که با تعجب خیره شده بود بهش...
کف دستشو گذاشت روی گونه ی راست لوهان و بلافاصله لوهان نگاهشو انداخت پایین...
سهون سرشو یکم برد پایین و نزدیک گوش لوهان حرف زد :
+تشنه ای؟!!
لو سریع سرشو به علامت منفی تکون داد.. در عرض چند ثانیه از حالت وحشیانه ای که توی صورتش بود به این حالت مظلومانه تبدیل شده بود و همین دل سهون رو چنگ میزد...
+اینجا خون درجه یکهست لوهان.. اگر بخوای...
چان در حالی که دو تا جام توی دستاش بود اومد توی جایگاه :
*هی سهون...
سهون دستشو از روی گونه لو برداشت و بجاش مچشو گرفت :
+اوه چانیول.. بیا بشین.. هر چی خواستین باید به خودم بگین.. لازم نبود بلند بشی...
چان لبخندی زد و نشست روی مبل:
*مرسی رفیق... چرا نمیشینین؟!
لوهان دستشو از توی دست سهون کشید بیرون و سر جای قبلیش نشست.. و سهون دقیقا کنارش نشست و دستشو پشت سر لوهان، روی تاج مبل دراز کرد.. جوری که انگار لوهان توی بغلش هست!
سهون نگاهش روی لو بود که چان به حرف اومد :
*لوهان، حالت خوبه؟
سر لوهان اومد بالا و بی معطلی سوالی که داشت مغزشو میخورد، یک راست و با چهره ی جدی ای از سهون پرسید :
_همه ی این دخترای هرزه مال تو هستن؟!
چان ابرو هاش رفتن بالا.. کاملا نادیده داشت گرفته میشد!!.. و مطمئن شد که در نبودش یه اتفاقایی افتاده!
با دقت به سهون نگاه کرد.. اما سهون بدون ابنکه چانیول بدونه، داشت خارج از خواسته چان رفتار میکرد...
همونطور که نگاهش به لوهان بود جواب داد :
+برای بار من هستن، نه مال خودم!.. منظورمو میفهمی که؟!
چانیول بی حوصله نگاهشو از سهون و لوهان گرفت و به رقصنده های وسط سالن دوخت...
لوهان لباشو یکم روی هم فشار داد و با جرات بیشتری این بار گفت :
_باهاشون نمیخوابی یعنی؟!!
سهون دلش میخواست اسم این سوال پرسیدن های لوهان رو حسادت بذاره!! تک سرفه ای کرد و جواب داد :
+خب منم نیاز هایی دارم.. ولی چندین ماهی میشه که با کسی نخوابیدم.. تو چی.. تا الان با کسی خوابیدی؟!
لو نگاهشو گرفت و زل زد به جامی که رو به روش روی میز بود :
_خیلی وقت پیشا یه دوست دختر داشتم.. ولی خب... رابطه کامل و درست حسابی ای نداشتیم با هم...
سهون با لبخند پر رنگ تری نگاهش کرد.. چندتا جام مشروب ناب آوردن روی میزشون.. لوهان برای فرار از بحث، یکی از جام هارو برداشت و گرفت سمت چانیول :
_چانی، میخوری؟!
چانیول تابی به جام توی دستش داد :
*خودت بخور ببینم تو کی مست میشی!
_من؟؟ معلومه که من با اینا مست نمیشم!
چان قیافشو جوری گرفت که انگار باورش نشده :
*واقعا؟؟ خب آزمایش میکنیم...
لو شونه ای بالا انداخت و جامو یک نفس رفت بالا.. چشماشو از تلخیش محکم روی هم فشار داد...
سهون با حیرت نگاهش کرد :
+اوه... ایول!!
چان هم یک جام برداشت و رفت بالا و کوبیدش روی میز :
*فکر کنم بالاخره یاد گرفتی کامل از خودت دفاع کنی لوهانی...
لوهان سر گیجه اش شروع شد و خیلی سریع الکل قوی اون شراب گرفته بودش!.. درواقع اصلا مشروب خور قهاری نبود و به سرعت هم مست میشد!
یکم زیادی اغراق کرده بود!...
سکسکه ای کرد :
_ولی چانی هنوز هوامو داره!...
چان دستشو برد بین موهای لوهان و تکونشون داد..
از جاش بلند شد تا بره وسط پیست.. رو کرد به سهون :
*مواظبش باش تا بیام...
سهون فقط سری تکون داد.. با رفتن چانیول، بازوی لوهان رو گرفت و بلندش کرد :
+بلند شو بریم یه جای آرومتر که راحت باشی..
لو مستانه و کوتاه خندید و بلند شد.. در حالی که تلو تلو میخورد و موهاش توی صورتش ریخته شده بودن، توسط سهون کشیده میشد و همچنان برای خودش میخندید!...
سهون در پشت بام بار رو باز کرد... باد خنکی به صورت لوهان خورد که باعث شد حالت تهوع اش کمتر بشه..
دست سهونو ول کرد و تلو تلو خوران تا نزدیک تاب کوچیک و دو نفره پشت بام رفت و خودشو ول کرد روش...
سهون با قدم های آهسته رفت کنارش نشست :
*چطوری اینقدر زود مست شدی تو؟!
_من!.. خیلی خوب مینوشم!!
ته حرفش سکسکه ی دیگه ای کرد و انگشت اشارشو گرفت توی هوا...
سهون لپشو محکم کشید :
+آره.. حتما همین طوره!
لو سریع قیافش پَکَر شد و لباش اومدن جلو :
_چرا با اون دخترا خوابیدی؟ هااان؟!
سهون مشتاق نگاهش کرد :
+حسودی میکنی.. آره؟
_معلومه!
چشمای خمارشو دوخت به چشمای مشتاق سهون :
_من حتی اولین بوسم.. اون.. اونم با توی حروم زاده تجربه کردم.. بعد تو.. با یکی دیگه میخوابی؟!!!!
اخم های خنگولانه ش رو کشید توی هم و باز انگشت اشارشو گرفت سمت سهون و به تهدید تکونش داد :
_من مگه من.. نیستم؟! اییششش.. خره کور....
سهون چشماش گرد شد از حرفای لوهان.. و فقط میتونست بخنده!
انگشت اشاره لوهان رو توی هوا گرفت.. درست مثل اولین دیدارشون.. انگار لوهان عادت داشت با انگشت اشارش سهون رو تهدیدی بکنه که روش اثر نداره!!
انگشتش رو کشید سمت خودش و لوهان که بدنش شل شده بود پرت شد توی بغلش.. بی اراده خودشو بیشتر کشید سمت سهون!
سهون مطمئن بود لوهان الان هر چی بگه حقیقته!
دست کشید روی کمر لوهان و لباشو با زبونش خیس کرد :
+لوهان...
_هوووم؟
+تو.. به من حس داری؟
لوهان باز مستانه خندید.. سرشو برد توی گردن سهون و ناگهانی شروع کرد به بوسیدن گردنش...
سهون واقعا دیگه نمیدونست سرشو کجا بکوبه! با لحن جدی ای پرسید :
+چیکار میکنی لو...
لو دست از کارش کشید و صورتشو اورد جلوی صورت سهون :
_میخوام توهم مثل بک مارک داشته باشی!...
پشت سرش باز هم خندید..
سهون ابروهاش رفت بالا :
+تو بک رو مارک کردی؟!
_یااا.. معلومه که نه.. اون مال کریسه.. فقط کریس..
سهون اب دهنش رو قورت داد.. مطمئن بود یه چیز خاصی راجب رابطه ی بک با والاروس وجود داره!..
توی فکر بود که لوهان این بار لباشو گذاشت روی لبای سهون...
برق از سر سهون پرید! فکرشم نمیکرد لوهان خودش بخواد بیاد جلو...
پس حالا بهترین فرصت بود تا دوباره لبای خوش حالت لوهان رو مزه کنه!!
حریصانه لوهان رو کشید توی بغلش و نه تنها توی بوسیدن همراهیش کرد، بلکه اختیار کار رو هم به دست گرفت...
نرم ولی عمیق لبهای لوهان رو میمکید و از بودن لوهان بین بازوهاش لذت میبرد...
بوسه اشون که تموم شد، لو پلکای سنگینش اومدن روی هم و سرش رو گذاشت روی شونه سهون...
از صدای نفس های عمیقش معلوم بود که خوابش برده.. اون شراب سنگین بالاخره بیهوشش کرده بود...
سهون نفس عمیقی کشید تا به قلبش تسکین بده.. نفهمید چقدر گذشته، ولی سرو صدا ها کاملا قطع شده بودن...
در پشت بام با صدا باز شد و چانیول در حالی که یک شیشه نصفه توی دستش بود و دوتا از دکمه ی بالای لباسش باز شده بود، سرکی کشید داخل محوطه ی پشت بام.. با دیدن سهون و لوهان رفت سمتشون :
*اینجایین!؟
سر سهون چرخید سمتش :
+آره.. لوهان خوابش برده.. دیگه ببرش خونه...
چان چشمشو مالید.. یکم مست شده بود انگار، ولی حواسش سر جاش بود :
*توی اتاق خواب ها دنبالتون میگشتم! خیلی رمانتیک شدی اوه سهون!!
اروم زد توی بازوی سهون...
سهون جوابی نداد.. دوست نداشت چانیول بفهمه اون چقدر عاشق لوهان شده!..
چان رفت سمت لوهان و یکم بدنش رو تکون داد و چند باری صداش زد تا بیدارش کنه... ولی اصلا فایده ای نداشت!!
سهون دستی توی موهاش کشید و بازوی لوهان رو گرفت :
+بیدار نمیشه چان.. تا پایین میارمش.. بیا بریم...
از جاش بلند شد و لوهان رو کشید توی بغلش.. راه افتاد سمت در خروجی و از پله ها سرازیر شد به پایین... سر لوهان درست توی گردنش بود و نفساش گرمش به گردن سهون میخوردن...
شاید از یه ومپایر انتظار میره بدن و نفس هاش کاملا سرد باشن.. ولی نه هر ومپایری!!...



*****************



سشوار رو خاموش کرد و از روی صندلی بلند شد.. کریس هنوز توی حمام بود.. دستشو یکم برد بالا و در زد :
-کریس من میرم با لو صبحانه بخورم.. فعلا کاری باهام نداری؟؟!
بالافاصله در حمام باز شد و کریس در حالی که فقط یه حوله کوچیک دستش بود و بدنشو خشک کرده بود توی چهارچوب در حمام ظاهر شد :
+معلومه که باهات کار دارم!..
بک سریع دستاشو گذاشت روی چشماش :
-یاااا یااااا...چرا هیچی تنت نکردی؟؟؟
کریس حوله رو پرت کرد کنار و اومد بیرون.. دستشو دور کمر بک حلقه کرد و کشیدش توی بغلش :
+تو که منو اینجوری زیاد دیدی!
بک سرش توی بغل کریس بود.. آروم دستاشو از روی چشماش برداشت :
-خب نه.. اون موقع ها فرق داره...
+برای من هر زمانی میتونه تبدیل بشه به همون موقع های فرق دار!
-عههه نگو خب...
با خجالت سرشو پایین گرفت.. کریس از خجالت دادن این پاپی کوچولو حسابی لذت میبرد!!
بخاطر نم دار بودن بدن کریس، موهای بک چسبیدن به بدنش.. تمام اعضای بدن عضله ای کریس رو داشت حس میکرد.. میخواست فرار کنه.. الان اینقدر گرسنه ش بود، که نمیتونست برخلاف خواسته ی خودش هم! با کریس به اون تایم های فرق دار برسه!!
البته این چیزی بود که کریس هم میدونست و فقط دوست داشت یکم اذیتش کنه...
کریس حلقه دستشو یکم دور کمر بک آزاد کرد :
+سرت بالا اول..
بک آروم سرشو بالا گرفت و مثل بچه ها نگاهش کرد :
-هوم؟!!
کریس سرشو کج کرد و لباشو گذاشت رو لب های خواستنی فسقلیش..
آروم بوسیدش و زود بوسه رو تموم کرد :
+حالا میتونی بری..
بک لبخند شیرینی تحویلش داد :
-بعدش میام پیشت بهت غذاتو میدم!
کریس دست کشید بین موهای بک :
+یکم سرم شلوغه تا ظهر، میتونی فعلا با لوهان بچرخی...
بک خودشو از بغلش بیرون آورد :
-اوووم..باشه.. پس من میرم دیگه...
در حالی که سعی میکرد به بدن برهنه کریس نگاه نکنه، دوید سمت در و رفت بیرون...
کریس نفس عمیقی کشید و پشت کرد به در.. بعد از پوشیدن لباس هاش نشست پشت میزش.. طبق عادتش، باکس سیگارش رو از کشو بیرون آورد و یک نخش رو گوشه لبش گذاشت و روشنش کرد...
لپ تابشو روشن کرد و تمام مکان هایی که لازم بود چک کنه توی پاریس رو، چک کرد.. همونطور که میخواست افرادش اونجا کاملا آماده بودن...
موبایلشو روشن کرد و بلافاصله به چن زنگ زد.. بعد از دو بوق جواب داد :
~سلام قربان..
+همه چیز ردیفه؟!
~بله قربان..همه چیز.. فقط کافیه تشریف بیارین تا کارمونو شروع کنیم...
+خوبه...
پک عمیقی به سیگارش زد و دودشو از بینیش خارج کرد :
_اون چیزی که گفتمو خریدی؟
~بله... مشکی همونجور که خواستید، با همون طرح.. 
+به افرادت توی پاریس اعلام کن که ارتباطشونو شروع کنن... من به زودی میام اونجا...
~چشم قربان..
+مرخصی...
بدون معطلی تماسش رو قطع کرد...
از جاش بلند شد و عکسی رو که چن براش فرستاده بود رو دانلود کرد.. سیگارو بین لباش نگه داشت و رفت سمت تراس اتاقش طبق عادتش...
عکس رو باز کرد... چهره ی مهربون پدر و مادرش... و مردی که کنارشون ایستاده بود...
پک عمیقی به سیگار زد و تمومش کرد.. ته سیگارو پرت کرد زیر پاش و با ته کفشش خاموشش کرد... با اخمی که ناشی از دقت کردنش بود خیره شد به مرد ناشناسه توی عکس... زیر لب گفت :
+تو دقیقا کی هستی... چرا هیچ جا اثری ازت نیست!!...
عصبی گوشی رو پرت کرد کفه زمین و گوشی از هم پاشید.. هر تیکه ش یک طرف!
دستشو توی موهاش فرو کرد.. پدرش همیشه همینجوری دست میکرد توی موهای کریس... و کریس، پسر بچه ای شاد و شیطون بود.. پسری که عشقه مادرش بود و مرد پدرش!
اینقدر بعد مرگ اون ها سرد شده بود که خیلی احساسات رو یادش رفته بود... همه چیزایی که از دست داده بود رو بک داشت بهش بر میگردوند..
بین همه اون اعصاب خوردی هاش و اخم های غلیظش، با یاد آوری حتی اسم بکهیون هم، اخم هاش از روی پیشونیش پاک شدن!!..


********************


روی زمین نشسته بود و پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود.. با چوبی که دستش بود روی زمین شکل های فرضی میکشید... باورش نمیشد لوهان عاشق سهون شده باشه!! چون جفتشون نسبت به سهون، اون اولا اصلا حس خوبی نداشتن... سرشو چرخوند سمت لو که چهار زانو کنارش نشسته بود روی زمین :
-تو به اوه سهون مطمئنی؟؟... اون رفیق فابریک چانیوله هااا...
لوهان کلافه پوفی کرد.. خودشم حسابی گیج شده بود :
*نمیدونم چرا.. ولی حس میکنم دوستش دارم.. به علاوه چانی.. اون خیلیم بد نیست، من چانی رو اندازه کای دوست دارم...
سرشو گرفت بالا و به آسمون نگاه کرد و ادامه داد :
*ولی هر چی بشه هم، کریس و چان هر دوشون هیونگ هامن..
بک لباشو داد جلو و بیشتر جمع شد توی خودش :
-من که میگم بیشتر حواست به سهون باشه...
لو دستاشو گرفت تو هوا و بدنشو کشو قوصی داد و خمیازه کشید :
*هااااییی... خب اینارو ولش کن حالا.. بیا یه کاری کنیم که حوصلم سر رفته...
بکهیون سرشو تکونی داد و با چوبی که توی دستش بود به سمتی اشاره کرد :
-بریم اونورا بگردیم؟!
*آره بریم..
جفتشون از روی زمین بلند شدن، لو در حالی که پشت شلوارشو میتکوند از خاک، دنبال بک راه افتاد..
بک برگشت سمت لوهان و یکدفعه دستشو گرفت... و شروع کرد توی هوا تاب دادنش :
-من و دوستم قبلا اینجوری بازی میکردیم.. باید لی لی کنیم در حالی که دستای همو گرفتیم بعد تا...
نگاهی به جلوش کرد و ادامه داد :
-تا اون درخته باید بریم...
لو لباشو روی هم فشار داد و با قاطعیت سرشو تکون داد که نشون بده متوجه شده...
بک زبونشو کشید روی لبای سرخ و باریکش و با لبخند گشاد و پر هیجانی گفت :
-شروع!
جفتشون شروع کردن به لی لی کردن تا به اون درخت رو به روشون برسن.. دست همو گرفته بودن و انگار همو میکشیدن دنبال خودشون..
پای لوهان ناگهانی پیچ خورد و با زانو خورد زمین... و بک همراهش کشیده شد روی زمین و افتاد روی کمر لوهان...
بکهیون تا خواست بلند بشه لوهان چرخید و بک بیشتر کنترلش رو از دست داد و افتاد تو بغل لو... و پیشونی هاشون محکم خورد توی هم!...
صدای آخ جفتشون رفت هوا...
-آاااخخخ...
*آاااخخخ....
به همدیگه نگاه کردن و یک دفعه شلیک خنده هاشون بلند شد... جفتشون بی دلیل خاصی رو مود خنده بودن و داشتن بلند بلند میخندیدن.. اینقدر خندیدن که دیگه داشت از گوشه چشم بک اشک میریخت..
لو پاهاشو تکون میداد تو هوا :
*وااایی بک.. سنگینییی شکمم پوکیددد...
بک با خنده سریع بلند شد و کنار لوهان روی زمین دراز کشید...
موهاشون به هم ریخته شده بود و توی هوا پخش بودن...
آروم آروم خنده هاشون کم شد، تا اینکه ساکت شدن...  لو از شدت خنده ای که کرده بود پشت سرش چنتا سرفه کرد و نفسی گرفت...
سرشو چرخوند سمت بک و با خودش فکر میکرد چقدر حیف که زودتر با بک آشنا نشده بود!...
بک دستشو گرفت بالا و با انگشت اشارش ابری رو نشونه گرفت :
-لو اینو نگاه کن.. شکل یه پری دریایی نشده؟؟
لوهان سریع رد دست بکهیون رو گرفت و به ابرهای پراکنده نگاه کرد :
*کو؟؟ من که چیزی نمیبینم...
یکم چشماشو ریز کرد تا با دقت بیشتری نگاه کنه..
بک سریع و با شیطنت برگشت سمتش و توی گوشش تقریبا جیغ زد :
-دروغ گفتم!!
زودتر از اینکه مغز لوهان پردازشی کنه که چی شد! بک از جاش بلند شد و فرار کرد..
لو سریع به خودش اومد.. دادی زد و از روی زمین بلند شد و دنبال بک دوید :
*میکشمتتتتت... هوووییییی...
بک مثل پسر بچه ها میخندید و میدوید، و گاهی برمیگشت عقب و پشت سرشو نگاه میکرد...
یکدفعه حس کرد زیر پاش خالی شد و بعدش!
صدای آب!!!
لوهان نفس نفس زنان خودشو رسوند بهش و به بک که شبیه گربه های خیس شده، شده بود با لبخند گشادش نگاه میکرد :
*اُ اُ.. دیدی! خودت به سزای اعمالت رسیدی!!
بک که کف جوب آب کوچیکی که از وسط باغ رد میشد نشسته بود با دستش آب پاشید سمت لو براش زبونشو در اورد...
لو صورتشو پاک کرد و دستشو گرفت سمت بک
بک دستشو گرفت و بلند شد از توی آب، کامل خیس شده بود و موهاش رشته رشته شده بودن..
لو دستشو برد تو موهای بک و تکونش داد.. آب موهای بک پخش شد توی صورتش خودش.. حس میکرد مثل پت و مت شدن!! ولی این رو هم دوست داشت :
*آیگو... خیس شدی اینجوری سرما میخوری.. بریم داخل لباس عوض کنی...
بک بینیشو کشید بالا :
-تازه آب بینیمم راه افتاده...
راه باغ تا در ورودیه عمارت رو دویدن تا زودتر برسن.. در اصلی رو لوهان باز کرد و رفتن داخل...
هوای داخل عمارت  گرم بود.. بک باز بینیشو کشید بالا :
-وایی قندیل بستم از سرما...
لو سرشو تکون داد :
*باید حمام هم کنیم.. خاکی شدیم...
لو تا دستشو گذاشت روی نرده ی پله تا برن بالا با صدای آشنایی سر جاش میخ کوب شد :
_لوهان!
سر بک زودتر از سر لو به سمت صدا چرخید.. با دیدن سهون نگاهی به لوهان کرد میتونست اضطراب رو از صورت لوهان بخونه.. دستشو روی شونه ی لوهان گذاشت و فشاری داد :
-من میرم لباسمو عوض کنم...
لوهان آب دهنشو قورت داد و سری تکون داد.. بک که از پله ها رفت بالا، سهون راه افتاد سمت لوهان :
_ظهرت بخیر آهو کوچولو!
لو هم برگشت و چند قدم برداشت به سمتش:
*اسم من لوهانه.. بهم نگو آهو...
سهون بی پروا دست کشید بین موهای لوهان :
_ولی به اندازه یک آهو خوشگلی..
لو نگاهشو معذب انداخت پایین و با انگشتاش ور رفت :
*باز...چرا اومدی اینجا؟!
_به بهانه چان، اومدم تو رو ببینم!!
نگاهه لوهان اومد بالا.. با تعجب کمی نگاش کرد :
*من؟!
سهون سری به تایید تکون داد :
_باید حرف بزنیم...
*خب..همینجا بگو من کار دارم!...
_اینجا نه...
*اینجا آره...
لو دستاشو مشت کرده بود... خودشم نمیدونست چرا میخواد فرار کنه، ولی قلبش اگه همینجوری پیش میرفت از سینش میزد بیرون! و آبروش رو کااااملا میبرد!...
سهون کلافه دستی بین موهاش کشید :
_خیلی خب میگم...
مکثی کرد.. نگاهشو اطرافش چرخوند و باز به لوهان نگاه کرد :
_ازت میخوام قبولم کنی..
لو فقط نگاهش کرد... زبونش قفل شده بود و مدام به حرفای بک فکر میکرد... اگه واقعا سهون میخواست ازش سو استفاده کنه چی؟!!
سهون که سکوتشو دید خودش مجبور شد باز حرف بزنه :
_باهام قرار بزار لوهان...
لوهان نگاهشو میچرخوند فقط و نمیتونست مستقیم بهش نگاه کنه... واقعا حس میکرد قدرت تصمیم گیری نداره!!
همین که دست سهون اومد روی گونش، برق از بدنش رد شد... نگاهش سریع اومد بالا و قبل از اینکه سر سهون بیشتر نزدیکش بشه از زیر دستش فرار کرد...
با استرس ساعد سهونو گرفت و کشیدش سمت در یکی از سالن ها، درو باز کرد سرکی داخل کشید.. کسی نبود.. سریع رفت داخل و درو بست...
سهون دیگه نمیتونست منتظر بشینه تا لوهان بازم پسش بزنه :
_مشکلت چیه که قبول نمیکنی؟! لوهان..من واقعا دوستت دارم احمق...
دست مشت شدش بالای سر لو، روی در کوبیده شد و لو بیشتر توی خودش جمع شد...
هیچ جوابی نداشت بده... توی ذهنش اینقدر درگیر بود که شک داشت سهون عشقش واقعی هست یا نه!
سهون یکم منتظر شد اما لو بازم حرفی نزد..
دستگیره در رو کشید پایین و تا خواست بازش کنه، دستای لوهان دورش حلقه شد و مثل کوالا چسبید بهش...
سهون به معنای واقعی سر جاش خشک شد!! :
_لو...؟!
*من..میترسم ازت...نمیفهمی؟؟ خودت احمقی اوه سهون...
سهون نفسشو داد بیرون و برگشت و دستشو روی کمر لو کشید :
_از چیه من میترسی؟!
تصمیم گرفته بود حرف دلشو بزنه.. هرچی میخواد بشه، بشه!!
*اینکه...واقعا دوستم داری..یا....
سهون سریع جوابش رو داد :
_من واقعا بخاطر تو از همه دست کشیدم لوهان... فقط تو نمیتونی ببینی.. چون پیشم نیستی که ببینی!!
لوهان سرشو آورد بالا و بی حرف نگاش کرد..
_حالا قبوله؟؟ باورم داری؟!
*هووممم...
_پس یعنی، باهام قرار میذاری؟؟!
لوهان آروم سرشو تکون داد و همونطور آروم جواب داد :
*اوهوم.....
لبخند سهون دل لوهانو چنگ میزد.. نگاهش روی لبخند سهون خشک شد و بدون اینکه خودش بفهمه مثل کسی که هیبنوتیزم شده خودشو یکم کشید بالا و لباشو توی کمترین فاصله با لب های سهون قرار داد...
سهون رو فرصت رو غنیمت دید و سریع لباش رو گذاشت روی لب های صورتی لوهان... کمرشو محکم تر گرفت و کامل تو آغوشش کشیدش...


A Silent ThreadWhere stories live. Discover now