Chapter 25

158 37 0
                                    

کیونگسو جام شرابش رو توی دستش تاب داد و شرابش رو یکم مزه کرد.. به کریس که منتظر نگاهش میکرد نگاه کرد :
×پیشنهادی دارم برات جناب والاروس!
کریس سری تکون داد :
-میشنوم
×عادی برخورد کن تا زمانش برسه...
کریس یه تای ابروشو بالا داد، دی او ادامه داد :
×تو تاج گذاری میکنی و بعد! همه ی گرگ های دور و برت زیر دست هات هستن! و به راحتی حذف میشن...
کریس نفسشو محکم داد بیرون :
-خیلی خب.. من سال های زیادی صبر کردم، چند مدت دیگه هم بیاد روش اهمیتی نداره!... چیزی از گذشته جبران نمیشه، فقط یک کار برات دارم!
دی او جامشو گذاشت روی میز :
×چه کاری؟!
-خانواده اون دوتا انسانی رو که به تحقیقات کمک میکردن رو برام پیدا کن... اگه مردن که هیچی، اما اگه زنده بودن، حتی یکی ازشون، پول خوبی از طرف من بهش بده...
مکثی کرد و ادامه داد :
-میدونی، زندگیشو یکم سامان بده!.. نمیخوام بخاطر اون تحقیقات زندگی کسی یا کسایی بهم ریخته باقی بمونه، که اصلا هیچ نقشی توی اون تحقیقات نداشتن...
لبخندی روی لب های دی او نقش بست، کریس هم مثل پدر مادرش بود... ذاتن مهربون بود! خلاف تصور هر جانداری!...
×خیالت راحت باشه از اون بابت! فقط... یادت نره ازت چی میخوام...
-تو هم خیالت راحت باشه، یه خونه مناسب برات توی ایسلند آماده میکنم!
دی او با لبخند سرشو تکون داد، چندین سال بود که پاشم توی ایسلند نگذاشته بود...
نمیدونست اونجا چقدر عوض شده... دوست یا حتی خانواده ای هم نداشت اونجا، اما تنها جایی بود که برای دی او مثل خونه اش بود...
آهی کشید و بلند شد از روی مبل :
×خون انسانی خوبی ندارم، اما خون حیوانی نابی دارم! میمونی برای شام؟!
کریس از جاش بلند شد و نگاهی به ساعت روی مچش انداخت :
-نه دیگه باید برم...
دی او تعظیم کوتاهی کرد و متقابلا کریس به رسم احترام به دوست عزیز والدینش، تعظیمی به دی او کرد...
دستشو برد توی جیب شلوارش و به سمت در راه افتاد... قبل از اینکه بره برگشت سمت دی او که تا دم در داشت بدرقه اش میکرد :
-تو زمان زیادی توی پاریس بودی..
×درسته...
کریس مکثی کرد و سعی کرد عادی جلوه بده! : 
-بهترین مکان برای گشت و گذار کجاست؟!
دی او سعی کرد جلوی تعجب کردنش رو بگیره... والاروسی که این چندساله میشناخت، مگه اصلا به گشتن و تفریح هم اهمیت میداد؟! به هرحال! :
×خب... همه اولین جایی که وقتی به پاریس میان میرن، معمولا همون ایفل هست...
کریس سری تکون داد و زیرلب تشکر ریزی کرد!
و قبل اینکه دی او بخواد کنجکاوی کنه در رو باز کرد و به سرعت رفت بیرون... و دی او همونطور توی تعجب از رفتارش باقی گذاشت!....
باید به بکهیون هم اهمیت میداد! حالا اون تنها چیزی بود که کریس داشت و بهش اهمیت میداد...
میتونست راحت و با سرعت خودشو برسونه به هتل اما اینجا سرزمین انسان ها بود!...
بعد از یک ساعت رانندگی بالاخره رسید به هتل...
توی ذهنش برنامه میریخت که چه کار هایی باید انجام بده...
در واحدشونو که باز کرد، بک در حالی که گیتارش توی بغلش بود و داشت تمرین میکرد سرش اومد بالا، سریع گیتارش گذاشت کنار و از جاش بلند شد.. لبخندی زد :
+سلام..
کریس اومد سمتش بی مقدمه موهای بک رو از پیشونیش هل داد بالا و پیشونیش رو بوسید...
به ثانیه نکشید که لبخند عمیق بک نمایان شد! :
+جواب سلاممو ندادیا!!
-بدو آماده شو میخوام ببرمت یه جایی!
چشمای بک از ذوق برق زدن.. یعنی بالاخره کارای کریس تموم شده بودن و میتونست بک رو ببره بیرون و بگرده؟؟!!
+الان آماده میشمممم!!!
با سرعت پرید جلوی کمدش.. یه هودی بلند قرمز برداشت و یه شلوار جین مشکی جذب.. پرید پشت دیوار متحرک و پوشیدشون...
از پشت دیوار اومد بیرون نگاه زیر چشمی به کریس کرد که روی مبل لم داده بود و سرش توی گوشیش بود...
بک جلوی آیینه ایستاد و از روی میز شونه برداشت یکم موهاشو منظم کرد..
عاشق خط چشم کشیدن شده بود... جوری که بدون اون نمیتونست زندگی کنه! دور تا دور هر دو چشم هاشو خط باریک سیاهی کشید... به خودش نگاه کرد... از دیدن خودش ذوق میکرد...
برق لبی که روی میز بود و تناژ قرمز داشت رو از روی میز برداشت و خیلی کم کشید روی لبش و با انگشت کوچیکش پخشش کرد روی لباش تا خیلی تو چشم نباشه... برق لب رو گذاشت روی میز، که از توی آیینه کریس دید... یک لحظه ترسید :
+واااااااای قلبم ریختتتت... چرا یهویی ظاهر میشی؟!
کریس از پشت چسبید بهش و دستاشو دو طرف بدن بک گذاشت روی میز و از توی آیینه بک رو نگاه کرد :
-این شکلی میخوای بیای؟!
+خوشگل نشدم؟!..
-برای بیرون رفتن زیادی خوشگل شدی!...
بک از داخل لبشو گاز زد تا لبخند پهنش باز نیاد روی صورتش...
+یعنی فقط تو باید ببینی؟!
کریس شونه بک گرفت و چرخوندش سمت خودش نگاهش روی لب های خواستنی بک قفل بود :
-یعنی فقط مال منه...
بک الکی لب هاشو آویزون کرد :
+خب این برعکسم هست.. یعنی همونقدر که من فقط برای تو هستم تو هم فقط برای من..باید باشی... چون من طعمه شخصیت بودم یعنی هنوزم هستما ولی...... 
با فرود اومدن لب های کریس روی لب هاش صداش قطع شد... لب هاش در اختیار کریس قرار داشتن و بدون اینکه بک فرصت کنه کاری بکنه، کریس داشت لب هاشو دیگه علنا میخورد!
نفس بک به زور میرفت و میومد! به زور لب کریس گاز زد تا بهش بفهمونه اینو...
کریس دست از بوسیدنش برداشت... انگشت شستش رو کشید روی لب های خیس خورده ی بک :
-حالا مناسب بیرون رفتنه!
بک سریع بر گشت سمت آیینه، هیچ برق لبی نمونده بود روی لبش!
برگشت و با اعتراض کریس رو نگاه کرد، و وقتی نگاه پر غرور کریسو دید لباش واقعا آویزون شد...
کریس پوزخندی به کیوت بازیای بک زد و دستشو گرفت و کشیدش سمت در :
-زودباش راه بیفت تا دیر نشده!....

توی آسانسور بکهیون مدام دنبال راهی میگشت تا انتقام برق لب خوشگلشو از کریس بگیره، تا اینکه نگاهش به جایی افتاد که نباید!....
نگاهی دوربین توی آسانسور کرد و برای اینکه چیزی توی دوربین ضایع نباشه، سریع اومد جلوی کریس و پشت به دوربین ایستاد...
کریس سوالی نگاش کرد و یه تای ابروش رو انداخت بالا... بم با لبخند شیطانی ای زل زد به کریس، و دستش رو خیلی آروم از روی شلوار کشید وسط پای کریس...
جفت ابروهای کریس پریدن بالا :
-الان داری چکار میکنی؟؟
بک بدون متوقف کردن دستش، محکم تر از قبل دستشو روی جای حساس کریس کشید :
+دارم انتقام اون برق لب خوشگلمو میگیرم!
فشاری به عضو کریس آورد و ادامه داد :
+جناب والاروس!!
با حرکت بعدی دست بک دیگه کار از کار گذشت! و همین که کریس خواست مچ بک رو بگیره، هم آسانسور توی لابی متوقف شده بود، و هم عضو کریس برآمده تر از حالت عادیش شده بود!!....
بک با شیطنت و از ته دل خندید و دوید و از آسانسور خارج شد.. زیرلب با خودش گفت :
+توی هواپیما نذاشتی از دستت در برم، حالا اینجا تلافی کردم! یه تیر و دو نشون!...
کنار در ورودی هتل ایستاد و چشمش به پشت سرش بود، تا کریس رو که میاد دنبالش ببینه...
با لبخند خبیثی به کریس که داشت بهش نزدیک میشد نگاه کرد، شلوارش حسابی برآمده شده بود!
کریس همین که رسید بهش، کمرشو محکم گرفت و چسبوندش به خودش... در گوش بک غرید :
-منتظر تنبیهت باش نیم وجبیه سرکش!
بک با همون لبخند خبیثش دستشو گذاشت روی شونه ی کریس خودشو کشید بالا تا در گوشش بتونه صحبت کنه.. و عمدا لباشو چسبوند زیر گوش کریس و زمزمه وار گفت :
+منم عاشق مدل تنبیه کردن هاتم عشقم!...
گردن کریس رو، درست همونجایی که لباشو گذاشته بود نا محسوس بوسید و دوباره به حالت قبیلش برگشت...
کریس دیگه داشت از دست این فسقلی دیونه میشد!
دستشو دور کمر باریک بک شل تر گرفت و راه افتاد :
-فعلا میریم بیرون.. ولی امشب حسابی از خجالتت در میام بیبی!...
بک سرشو تکون داد و ریز ریز خندید :
+حالا کو تا شب!...
کریس همونجور که دستش دور کمر بک بود به سمت پارکینگ میبردش..
تا در ماشین روباز کرد بک با سرعت سوار شد..  ذوق داشت! هم اولین باری بود که به پاریس اومده بود، و هم اولین باری که با کریس، که براش چیزی فراتر از یک دوست پسر بود، به سفر اومده بود و الان داشت برای تفریح میرفت...
کمربندشو بست و منتظر به کریس که ماشین روشن کرد نگاه میکرد... ظاهرا قرار نبود با راننده برن!...
کریس کولر ماشین روشن کرد، با اینکه هوا سرد بود ولی کریس نیاز داشت تا خنک تر بشه!...
از پارکینگ خارج شدن و بک باز چسبید به شیشه ی ماشین! برای دیدن شهر و اطرافش...
چند دقیقه ای گذشته بود که بک دیگه نمیتونست سرما رو تحمل کنه!! سر انگشتاش یخ زده بود و صورتش از سرما گل انداخته بود و نوک بینیش قرمز شده بود... پاهاشو آورد روی صندلی و جمع کرد توی شکمش.. برگشت سمت کریس :
+کریس.. یخ زدمممم!...
کریس پوزخند زد :
-بجاش شب قراره از گرما بسوزی!
بک آب دهنشو قورت داد و جیغی زد :
+یااااا...
با لبای جلو اومده نگاهشو گرفت و خودش کولر رو خاموش کرد :
+آخیش... داشتم بستنی میشدم....
کریس ماشین رو گوشه ای از پارکینگ ساختمون پارک کرد و خاموشش کرد.. برگشت سمت بک :
-بدو پایین فسقلی...
بک هیجان زیادی داشت.. خندید و سریع پرید پایین..
کامل خلوت بود پارکینگ، نگاهشو چرخوند که با دیدن پله برقی ها مثل بچه ها دستشو دراز کرد و با انگشت اشارش نشونش داد :
+اونجاااست بریم دیگه...
کریس دستشو گرفت :
-میریم بچه.. آروم باش!
بک یکم بالا پایین پرید :
+زود باش خبببب...
کریس جلوی خندش رو گرفته بود، بعد از سال ها تازه داشت میفهمید امید به زندگی یعنی چی! یا اصلا زندگی یعنی چی... داشت حس میکرد مزه ی اینی رو که یکی چطور میتونه به زندگیت جون و رنگ بده و قلبت رو گرم کنه...
بک روی پله برقی ها هی میدوید بالا و باز بر میگشت کنار کریس می ایستاد، و دور و برش کنجکاوانه نگاه میکرد :
+یعنی الان ما توی خود برج ایفلیم؟؟!
کریس دستشو برد بین موهای بکهیون و یکم تکونشون داد :
-آره فسقلی... بیا این طرف اول باید برات یه چیزی بخرم...
بک دنبالش راه افتاد :
+چی؟؟ چی میخری برام؟؟؟
کریس وارد مغازه شد با اینکه جواب بک نداده بود ولی بک با دیدن اون همه موبایل دیگه فهمیده بود!
چسبیده بود به بازوی کریس تا گم نشه... برعکسه پارکینگ، اینجا خیلی شلوغ بود...
کریس با فروشنده صحبت میکرد و بک فقط حواسش به اطرافش بود، مثل همیشه سر به هوا بود.. دکوراسیون واقعا توجهشو جلب کرده بود..
با صدای کریس به خودش اومد :
+هوووم؟؟
-این برای توعه فسقلی...
موبایلی که براش خریده بود رو گرفت سمتش، بک چشم هاش برق زد :
+واهااای ممنون...
کریس دستی پشت کمر بک کشید و کشوندش سمت در خروجی :
-بریم دیگه...
بک همونطور که گوشی رو روشنش میکرد راه افتاد و نگاهی به موبایلش کرد :
+شماره خودت رو باید برام سیو کنی! بعدم شماره لوهان و کای و تاعو و سوهو و...
کریس پرید وسط حرفش :
_باشه باشه.. همه رو سیو میکنی!!!
بک لبخند شیرینی تحویلش داد و گوشی رو گذاشت توی جیب هودیش و کلاهشو کشید روی سرش..
کریس دستش گرفته بود و آروم راه میرفتن :
+کریس.. بریم بالا؟؟
-اونجا خیلی شلوغه...
+یااا بریم دیگه... تازه از بالا میتونیم هتلمون رو هم ببینیم... هوووم؟؟
نگاه کریس به گردنبد توی گردن بک خورد.. خودش بهش هدیه داده بود.. الان مگه میتونست، مگه دلش میومد دل بکهیونش رو بشکنه؟! نه..!
دست بک رو محکم تر گرفت و قدم هاش رو بلندتر کرد :
-خیلی خب میریم...
بک مثل بچه ها با خوشحالی دستاشونو توی هوا تاب داد :
+بریم بریییم بررریییممممم....
بعد از رد شدن و گذشتن از بین جمعیتی که پایین بودن، حالا دقیقا بالای برج بودن... خیلی هم شلوغ نبود بر خلاف تصور کریس...
بر خلاف چند دقیقه قبل بک حسابی آروم شده بود و کنار کریس ایستاده بود... شهر زیر پاشون و منظره ای که میدیدن، زیادی رویایی نبود؟!!
حالا همه چیز عوض شده بود... اون از طعمه شدنش راضی بود...
دستاشو روی نرده های محافظ جا به جا کرد و زیر چشمی نگاهی به کریس کرد، یه دستش تو جیب شلوارش بود و به یه نقطه خیره بود، معلوم بود که توی فکره!
بک یواشکی گوشیش روشن کرد، یکم چرخید سرشو کج کرد سمت شونه های کریس و از سایه هاشون روی زمین عکس گرفت... ته دلش از ذوق زدگی زیاد میلرزید!...
دوربین جلوی گوشیشو فعال کرد و دقیقا همون لحظه که خواست عکس بگیره کریس سرشو چرخوند سمتش و در گوشش گفت :
_یواشکی؟!
+هیییین...
بک جا خورد و سرش سریع چرخید سمت کریس و نگاهشو داد بالا تا ببینتش :
+وااایی... قلبم ریخت..
کریس هم چرخید و تکیشو داد به نرده گوشیو از دست بک قاپید عکسو نگاهی کرد.. بامزه شده بود! پس حذفش نکرد...
دستش دور گردن بک انداخت و گوشیو گرفت بالا :
-بیا اینجا بچه..
+یااا من بچه نیستم..
کریس چندتا پشت سر هم عکس گرفت که  توی چندتای اولی بک در حال غر زدن بود! و بعدش عکسا به حالت عادی برگشتن!...
بک کلا سرش رفته بود توی گوشی جدیدش و از همه جا عکس میگرفت.. بالاخره باید این لحظه هارو ثبت میکرد دیگه!...
اینقدر مشغول شده بود که نفهمیده بود کی اومدن توی رستورانه برج و نشستن پشت میز...
سرشو بالا آورد که با نگاه خیره کریس مواجه شد :
+های مستر ترسناک...
-همش سرت تو این لعنتیه!
بکهیون لبخند ضایعی زد :
+عه خب... میخوام عکس داشته باشم از جاهایی که با تو اومدم...
_فعلا حواست به خودم باشه!
+چششششممم...
گوشی رو گذاشت روی میز و پاهاشو از زیر میز رسوند به پاهای کریس و دور ساق پای کریس حلقه کردشون :
+من گرسنمه...
-خودم سفارش دادم! حواست نبود!
بک لباشو آویزون کرد :
+ببخشید خب..عه...
-شب همشو جبران میکنی!
ابرویی با خباثت بالا داد و به قیافه مظلوم بک نگاه کرد..
بک زبونشو طبق عادتش کشید روی لباش :
+من گناه دارما... تو که آروم بودن بلد نیستی..
-تو مگه میذاری آروم بمونم!؟
بک جلو لبخند گشادشو گرفت :
+من فقط تلافی کردم، نه چیز دیگه ای!
-منم باید تلافی کنم برات.. نه چیز دیگه ای!!
بک ناخودآگاه خودشو جمع کرد و آب دهنشو قورت داد :
+میگم... بیا اصلا شب نریم.. خونه ببین چه خوبه اینجا! همینجا بمونیم!....
تا کریس خواست جوابی بده گارسون با غذا های رنگارنگی که همراهش بود، رسید...
بک که بوی غذا خورده بود بهش آب دهنش راه افتاد و با سرعت یوزپلنگ! چند تیکه استیک برداشت و با کارد و چنگال افتاد به جونشون...
اینقدر با اشتها غذاشو میخورد که کریس یادش میرفت غذاشو بجوه!
نگاهشو سعی کرد از بک بگیره و غذاشو بخوره..
بک دستشو گذاشت روی شکمش و لم داد روی صندلی :
+آخیشش... سیر شدم...
زبونش کشید روی لبش و جام کوچیکش رو تا جایی که به نهایت سرازیری میرسید از شراب سرخ پر کرد، لبشو چسبود به لبه جامو یکم ازش خورد تا نریزه، زبونش گوشه لبش به دندون گرفته بود... توی دنیای خودش بود بازم!
با تمرکز جامو برداشت و رسوند به لباش با حس رضایت و پیروزی در حالی که دو دستی گرفته بودش مینوشید...
کریس واقعا نمیتونست نگاهش نکنه! از نظرش بک بامزه ترین آدمی بود که دیده بود!..
جام بک که اومد روی میز کریس از جاش بلند شد :
-بریم دیگه فسقلی!
+بریم...هتل!؟
کریس فقط سری تکون داد...
+چیزه.. من.. اها! من لباس میخوام...
-لباس توی کمدت پره!
+یااا.. با سلیقه خودم بخرم خب..
با سیاست خودشو مظلوم گرفت تا کریس راضی شه...
کریس هوفی کرد و دستی بین موهاش کشید :
-خیلی خب! ولی!... خرید لباس و این چیزا برای فردا صبح!
بک از جاش بلند شد، هیچ راه دیگه ای یعنی نداشت که فرار کنه؟! خودشم میدونست فرار کلمه ی بی معنی ایه!!
لبشو از داخل گاز گرفت و دنبال جور کردن بهانه بود که دست کریس مچشو گرفت و کشوندش دنبال خودش :
+آی آییی دستمممم...
کریس آروم تر دستشو گرفت و یک راست بک رو کشوند سمت خروجی و پارکینگ، جوری که فرصتی واسه فرار کردن نده به بک!
توی ماشین بک ساکت نشسته بود کامل و از استرس گوشه ناخنش رو با دندون میکند...
ماشین که ایستاد دیگه خودشو تسلیم شده میدونست!
دعا میکرد که کریس آروم باشه فقط! تنها امیدواری ای که داشت...
وگرنه با چیزای دیگه که مشکلی نداشت!..
بک وارد اتاق شد و کریس رفت داخل و در واحدشونو پشت سرش بست.. هنوز تاریک بود فضای داخل اتاق.. بک سمت کلید لامپ ها رفت و روشنشون کرد، گوشیش رو گذاشت روی عسلی کنار تخت... پایین هودیش رو توی دستش گرفت و برگشت سمت کریس تا یکم خودشو مظلوم کنه!
اما با دیدن کریس که دکمه های لباسش باز بودن و زیپ شلوارش پایین چشماش گرد شد، نا خودآگاه یه قدم رفت عقب..
کریسی شلوارشو انداخت روی کاناپه و پیرهنش رو هم درآورد... بک تک سرفه ای کرد :
+جناب والاروس چه عجله هم دارن!
کریس یه تای ابروشو داد بالا :
_اتفاقا.. چند ساعته که صبر کردم!
بک زیر چشمی دورشو پایید و یدفعه از روی تخت پرید اونور و دوید پشت مبلا :
+نچ نچ!!! دستت بهم نمیرسه امشب!...
شیطنت توی چشناش و لبای خندونش موج میزد...
کریس پوزخندی بهش زد و حمله ور شد سمتش.. گرفتن اون فسقلی براش کاری نداشت، ولی سر و کله زدن با اون جونور کوچولو براش جالب بود!...
تا رفت سمت مبل ها بک دوید سمت دیگه ای و کریس فقط با قدم های آهسته اما بلند دنبالش کشیده میشد...
گاهی دستشو دراز میکرد سمت بک و همین باعث میشد اون فسقلی مثل بچه ها از هیجان و ذوق جیغ بزنه...
بک این بار خودشو رسوند سمت در حمام و تا خواست درو باز کنه دست کریس دور شکمش از پشت سر حلقه شد و به ثانیه نکشید که صدای جذاب و مردونشو در گوشش شنید :
-انرژیت رو الکی با دویدن هدر نده!
بک لب پایینشو گاز گرفت :
+یااا آروم...
نفسای کریس که به گردن بک میخورد، تازه داشت یهش یادآوری میکرد که خودش هم کریس رو میخواد!...
+کریس.....
تا خواست جملشو کامل کنه کریس تو یه چشم به هم زدن گذاشتش روی شونه هاش و در حالی که میبردش سمت تخت با یه دست شلوار و شورت بک رو از پاش کشید پایین و چندتا آروم با کف دستش زد رو باسن بک :
-باید تنبیهت کنم فسقلی!؟
بک ناخودآگاه یکم بدنش لرزید و دستاشو روی کمر کریس مشت کرد.. سرو ته شده بود و با همون مشت هاش زد تو کمر کریس :
+نهههه نههه... بکی گناه داره...
با فرود اومدنش روی تشک نرم تخت پاهاشو سریع چسبوند به هم :
+گناه دارمااا....
کریس زانوی بک رو هل داد به سمت تخت و به پهلو خوابوندش، روش خیمه زد :
-گفته بودم که حواسم بهت هست...
بک تند تند سرشو برای تایید تکون داد..
یه دستشو دور گردن کریس انداخت و با دست دیگه ش لبه های هودیشو گرفت و سعی کرد بیرونش بیاره...
کریس با یه دست کمکش کرد و حالا بدن لخت و خوش تراش بک جلوی چشماش بود...
دستشو روی رون بک کشید و پاشو هل داد تو شکمش... دوباره دستشو روی رونش کشید اینبار بالاتر بردش و روی گردی باسن بک دستشو چرخوند... 
بک یه سمت صورتش روی تخت بود و تقریبا به شکم خوابیده بود.. از گوشه چشمش کریس رو نگاه میکرد و منتظر بود.. دستشو رو به روی صورتش گذاشت روی تخت و نگاهش این بار داد به انگشت های خودش..
با حس کردن دست کریس که روی باسنش داشت رژه میرفت حس انتظارش بیشتر شده بود... با لبای بسته صدایی از خودش در آورد تا نشون بده منتظره :
+ممممم..
انگشت کریس کشیده شد بین خط باسنش و بالاخره رسید به ورودیش.. چشماش نیمه باز موند و خمار... 
انگشت کریس که با آرامش روی ورودیش کشیده میشد بدنشو داغ تر میکرد، یکم خودشو تکون داد روی تخت و باز غر زد با لبای بسته...
با تکون دادن خودش روی تخت، عضوش که زیر بدنش
روی تخت بود، روی تخت کشیده شد و یکم بیشتر از قبل تحریکش کرد...
بک از حسی که بهش دست داد خوشش اومده بود انگار.. بیشتر خودشو روی تخت تکون داد، انگشت کریس به ورودیش فشاری وارد کرد و به ثانیه نکشید که انگشتش داخل حفره داغ و تنگ بک تکون میخورد...
نفس های بک به شمارش افتاده بود، چیزی بیشتر میخواست پس بی اختیار لباش از هم باز شدن :
+آآههه کریس...میخوام.. میخوااام...
کریس بیشتر خم شد روی بدن کوچیکش و دستشو گذاشت بالای سر بک، جوری که انگار سر بک رو بغل کرده بود....
هُرم گرم نفس هاش به گونه بک میخورد..
بک چشماشو بست، لذت و خواستن و آرامش عجیبی که داشت، همشون با هم داشتن عقل از سرش میپروندن...
لباش از هم باز شده بود و عمیق و طولانی نفس میکشید و عطر بدن کریس وارد ریه هاش میشد...
کریس آروم انگشت هاشو بیرون آورد و بک رو به کمر خوابوند... تا یه دل سیر لبای بک رو مزه نکرده بود، نمیتونست به چیز دیگه فکر کنه...
لبای نرم بک رو بین لباش اسیر کرد و بوسه ی طولانی و عمیقی رو شروع کرد...
وقتی مطمئن شد بک آماده س و کمتر اذیت میشه، عضوشو از لباس زیرش کامل بیرون کشید و لبای بک رو ول کرد.. نگاهش به چشمای بسته ی بک افتاد و قفسه ی سینه ش که تند تند تکون میخورد... 
پاهای بک رو باز کرد و سر عضوش رو چند باری کشید روی ورودی نبض دار و منتظر بک...
با هر دم و بازدم بک ماهیچه های ورودیش با هیجان باز و بسته میشدن... بک زبونش رو روی لبش کشید تا باز اعتراض کنه، اما با پر شدن حفره داغش نفسش برید یک آن...
چشماش باز شدن و آه طولانی و بلندی کشید...
بدنش از لذت زیر بدن کریس میلرزید... کریس دستشو از روی باسن بک کشید سمت پهلوهاش و پهلوهاش رو محکم گرفت... 
کریس داشت از لذت دیونه میشد، اما نمیفهمید اینقدر آروم بودن چطوری ازش برمیاد!... و خودش هم انگار خوشش اومده بود از این آرامش...
با هیجان و قدرت داخل حفره تنگ بک خودشو میکوبید و صدای نفسای بلندش با صدای آه و ناله های بک توی کل اتاق میپیچید و به هردوشون لذت بیشتری میداد...
کریس صدای قلبش رو به طرز عجیبی میشنید و تند تند زدنشو توی قفسه سینش حس میکرد به راحتی...
با هر ضربه ی محکمش بک بلند آه میکشید و ناله میکرد و روی تخت تکون میخورد...
کریس خم شد سمت بک و دستشو توی موهای بک برد... موهاشو نرم توی مشتش گرفت و لباشو سطحی گذاشت روی گونه بک و سرعتشو داخل بک بیشتر کرد...
با ضربه زدن به نقطه حساسش، بک چشماش خمارتر از قبل شد و از بین لب های خوش فرمش صداهای نازک تر و ناله های کش دار تری بیرون میومد :
+آااههه..همین...همینجا....
کریس تا الان اینقدر سر و صدا از بک نشنیده بود!
حتی یک ثانیه هم ناله هاش قطع نمیشدن... 
با قدرت بیشتری به نقطه حساسش میکوبید، همون جور که لباش روی گونه بک بود زمزمه وار گفت :
-تو مال.. منی.. بکهیون... فقط من....
صداش خش دار و آروم بود اما توی اون فاصله کم بک دقیق حرفا و صداش رو میشنید...
همونجور که بخاطر هر ضربه عمیق کریس همراهش روی تخت تکون میخورد لبخند نشست روی لباش :
+ب...بکهیونت؟!
کریس با ضربه ی آخرش بی حرکت داخل بک موند و با فشار داخل بک خالی شد.. دستشو توی موهای بک تاب داد :
-آره...بکهیونم!...
بک چشماشو محکم باز و بسته کرد و آهی از لذتی که داخل بدنش پیچیده بود کشید...
کریس بی پروا هین بوسیدن گونه های گر گرفته بک، عضوشو ازش کشید بیرون...
زیر بدن بک از پریکام کریس خیس شده بود کامل! و باز هم نفهمید خودش کی به آرامش رسیده بود!...
پاهاش که توی شکمش جمع بود رو باز کرد یکم و خودشو کشید بالا تا بتونه راحت تر کریس رو ببینه...  زیر شکمش به شدت تیر کشید از درد، صورتش جمع شد توی هم و دستشو گذاشت روی شکمش :
+آخ...
کریس به تاج تخت تکیه داد و بکهیون رو با احتیاط کشیدش سمت خودش و توی بغلش گرفتش... 
بدن داغ و کوچیک بک توی بغلش با هر نفسی که میکشید یکم بالا پایبن میشد...
بک سرشو چسبوند به قفسه سینه کریس و بی جون دستشو دور گردنش حلقه کرد...
کریس دستشو دراز کرد و پتو کشید روی بدن بک تا کمتر بلرزه...
بک چشماشو بی جون باز کرد و مثل بچه کوچولو ها لباشو داد جلو و پتو رو پس زد :
+نمیخوام..گرمه...
کریس سرش کلا پایین بود و نگاهش میکرد :
-سرما میخوری فسقلی...
+فسقلی نه...
خمیازه ای کشید و حرفشو ادامه داد :
+من!
سرشو گرفت بالا و زل زد تو چشمای کریس :
+من بکهیونتم!
کریس لبخند کوتاهی زد، دقیقا از همونا که قرنی یک بار ظهور میکنه و کسی تا الان ندیده بودش! هیچکس جز بک،اون هم همین لحظه...
-آره... بکهیون فسقلیه...من!
بک نگاهش خیره مونده بود روی لبخند کریس و حاضر بود قسم بخوره که میتونه براش بمیره! برای همین یه لبخند که براش فوق العاده خواستنی و دلنشین بود....
نمیدونست از دیدن لبخندش جیغ بزنه یا از شنیدن حرف شیرینش!...
حواسش دیگه به درد شکمش نبود.. دستاش رو محکم تر دور گردن کریس قفل کرد و خودشو کشید بالا... لبای نازکشو روی لبای کریس گذاشت، بوسیدنو بلد نبود چون همیشه کریس اختیارو به دست میگرفت و بک فقط همراهی میکرد، ولی شروع کرد به بوسیدن کریس...
مک ریزی به لب نرم و داغ کریس زد و باز تکرارش کرد... نمیدونست این چه حسیه که بهش دست داده، اما بغضی بی دلیل گلوشو چنگ میزد...
دست کریس دور بدنش محکم تر شد و مثل همیشه کنترل بوسه رو به دست گرفت.. اما این بار آروم تر از همیشه مک های عمیقی به لب های بک میزد...
لباشون چند ثانیه بی حرکت روی هم موند تا اینکه بک درد شکمش رو دوباره حس کرد و بغضش شدت گرفت.. آروم سرشو روی شونه کریس گذاشت...
ساکت بود بر خلاف همیشه و کریس اینقدر بکهیونشو میشناخت که بدونه اون الان میخواد گریه کنه!
آروم صداش زد :
-بک..
+هوم؟
-میخوای یکم گریه کنی؟
همین حرف کافی بود تا بغضشو بشکنه...
اشک از چشماش سرازیر شدن و خودشو تو بغل کریس جمع کرد و سرشو قایم کرد تو گردن کریس...
کریس فقط تونست آروم دست بکشه روی کمرش :
-اگه خیلی درد داره... ببرمت حمام؟ میتونم مثل قبل دردتو آروم کنم...
بک بی مقدمه حرفشو گفت :
+خوشحالم... خیلی... از اینکه.. تورو..دارمت.... 
بینیشو بالا کشید ودستاشو از دور گردن کریس باز کرد و در حالی که بیشتر تو خودش جمع میشد دستاشو آورد جلوی بدنش...
کریس این بار واقعا شکه شد! مگه از خوشحالی هم آدم ها گریه میکنن؟!
دست دیگشو کشید بین موهای نرم بک :
-خوشحالی گریه نداره که...فسقلیم!
بک با مشتش چشمشو مالید :
+داره... برای کسی که همه عمرشو توی... توی یتیم خونه بوده و از دنیا فقط یه دوست صمیمی داشته، الان میتونه از خوشحالی گریه کنه... آخه من الان، فقط تو رو دارم... میدونی؟!!
دست کریس رو سر بک خشک شد، زندگی بک بی شباهت به زندگی خودش نبود! اون هم تنها بزرگ شده بود!
حتی یه دوست صمیمی هم دیگه نتونست داشته باشه... با اینکه دورش همیشه شلوغ بود و لوهان و کای و بقیه بودن، اما تنها بود... و الان تنها کسی که داشت بکهیون بود!...
سر بک رو بیشتر کشید تو بغلش :
-من همیشه مواظبتم و.. پیشت میمونم...
+قول؟
-قول!
صدای خنده ی بک رو شنید.. دستش نشست روی پهلوی کریس...
+میدونی... روزای اول خیلی ازت بدم میومد و ازت میترسیدم... ولی الان کاملاااا برعکسه... هم دوستت دارم و هم وقتی کنارتم دیگه از هیچی نمیترسم...
-خودت.. خودت باعث همش بودی.. وگرنه والاروس رو چه به این کارا! والاروس رو چه به اهمیت دادن به کسی جز خودش!!... چیزی که هستم رو خودت ساختی....
+کریس..یه چیزی بپرسم؟..
یکم خودشو کشید عقب تا مقابل صورت کریس باشه... و کریس متقابلا نگاهش کرد :
-چی؟
+خب.. من اتفاقی! خیلییی اتفاقی، شنیدم تو.. تو چهار سال پیش....
-خب؟!
از اخم های کریس و جدی شدنش یکم ترسید ولی خودشو نباخت :
+قبل من، چهار سال پیش... توی رابطه بودی.. هوم؟!
کریس نفسشو با صدا بیرون داد :
-لوهان جدا دهن لقه!...
+نه نه.. از دهنش پرید فقط...یعنی... باور کن عمدی نگفت....
با سر انگشتش روی قفسه سینه کریس شکلک های فرضی کشید و منتظر جوابش شد...
کریس حرکت انگشت باریک و کشیده بک رو دنبال میکرد :
-رابطه که نه... قبلا توی عمارت یه قسمت بود برای آموزش پسرایی که... که به کارم بیان شب ها.. من فقط نیازامو باهاشون برطرف میکردم.. همین...
لب های بک واقعا آویزون شده بودن... دلش میخواست کریسو بزنه فقط! :
+بغلشون میکردی..؟
-نه... فقط کارمو میکردم و میرفتم تو اتاق خودم.. همین!...
+بوس... بوسشون میکردی؟!
نگاه غم دار و حسود بک روی لبای کریس خشک شد به کریس اجازه جواب دادن نداد و پشت سرش باز پرسید :
+بدنت رو میدیدن؟ همونجوری... که من حست میکنم، حست میکردن؟... میذاشتی......
چشماش پر شده بود از اشک، باز بینیشو بالا کشید و آب دهنش با سماجت قورت داد تا بغضش شاید کم شه، ادامه داد :
+میذاشتی اونا حست کنن...هوم؟.....
کریس کلافه از حالتی که بک بهش دست داد بود نفسشو محکم داد بیرون :
-بک!. اونا فقط واسه یه کار بودن و از حدشون نمیتونستن فرا تر برن! معمولا دومین بار هم دیگه... از کار میوفتادن!
بک سوالی نگاهش کرد، کریس قصد داشت مسئله رو حل کنه یک بار برای همیشه! :
-از خون ریزی شدید اغلب یا میمردن، یا به حال مرگ میرفتن...
+خون..؟
-اره خون... چون من هیچ وقت آروم نبودم بک.. هیچوقت اینجوری که تو دیدی نبودم بکهیون!...
بک نگاهشو چرخوند و بعد سرشو پایین انداخت :  +چرا دیگه ازون کارا نکردی از چهار سال قبل..؟!
-چون دیگه نمیخواستم... کارای دیگه ای داشتم برای انجام دادن، که از هرچیزی مهم تر بودن! کارایی که حالا دارن تموم میشن...
بک با چشمای درشت شده ش پلکی زد :
+چیکار؟!!
+به خاک زدن همه کسایی که.. خانوادمو ازم دزدیدن.. بچگیمو دزدیدن!...
بک نفسشو بیرون داد :
+منم تنها بودم بچگیام... حتی یادم نمیاد چجوری سر از اون یتیم خونه در آوردم! بهم گفتن مامان بابام نوازنده بودن و مردن.. یعنی اینجور نبوده که ولم کرده باشن.. ولی همیشه تو فکرو خیالام باهاشون بودم.. و اونا، کنارم بودن...
-هیچ وقت نخواستی بدونی چرا مردن؟!! یا اصلا چیزایی که شنیدی راست بوده یا نه؟!
+الان دیگه چه فایده ای داره؟! حتی زنده هم باشن فایده داره؟؟ نه من میشناسمشون و نه اونا منو.. تازشم، من میخوام اینجا بمونم.. کنار تو....
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
+من حتی نمیتونم کنار دوست همیشگیم بمونم.. شیومین! با این حال میخوام هر چیزی هم که شد، کنار تو بمونم تا بمیرم....
کریس با پشت دستش گونه بک رو نوازش کرد :
-شاید منم باید اینجوری فکر کنم...
+مامان بابات... اوممم فهمیدی کی باعث...مرگشون شد؟!
کریس سری تکون داد و پلکاش رو لحظه ای روی هم فشرد :
-اره... ولی فعلا کاریش ندارم، دنبال یه سری آدم بی گناهم که توی اون ماجرا قربانی شدن...
+آدم؟!
-اره... یه نفر کمکشون میکرده که خیلی بی سر و صدا کشته شده و خبری از اعضای خانوادش هم نیست!...
+چه بد... این ماجرا های چند سال گذشته کاش تموم شن که تو ذهنت آروم شه...
دست کریس که روی گونش کشیده میشد رو گرفت توی دستشو بوسه ای زد روش...
کریس باز ذهنش مشغول شده بود... سر بک رو کشید توی بغلش :
-بخواب دیگه فسقلی... امروز خسته شدی...
+فردا میریم خریدا... یادت نره!
-باشه میریم... بخواب...
و چند لحظه بعد، بک با لبخندی روی لباش، به خواب رفت....



A Silent ThreadWhere stories live. Discover now