صدای دادش بلند شد :
×شما تنه لشا پس چیکار میکردین این چند روز؟! هااا؟؟
تیپایی ای حواله ی ساق پای یکی از زیردست هاش کرد و ادامه داد :
×پیدا کردن یه آدم اینقدر سخته واستون؟! اگه حس بویاییتون به درد نمیخوره بهتره بینی هاتونو ببرم یا اینکه بدم خود جناب والاروس این لطف رو در حقتون بکنه!
همشون سر به زیر و شرمنده بی صدا ایستاده بودن و لام تا کاف حرف نمیزدن.. حق با کای بود، مخصوصا که بوی خون بکهیون شدیدا خاص بود و باید راحت پیداش میکردن.. اما انگار آب شده بود رفته بود تو زمین! هیچ اثری ازش نبود..
کای از سکوتشون عصبی تر شده بود.. میدونست که اگه چند روز دیگه بگذره و نتونن بکهیون رو پیدا کنن، نه تنها کریس خودش به پاریس برمیگرده، بلکه سر همشونو میذاره روی سینه هاشون!!
با این فکر، دستشو با خشم برد بالا تا کشیده ای بزنه تو گوش زیردست ارشدش که کسی دستش رو گرفت.. نگاه پر از خشمش از اون پسر گرفته شد و به سمت صاحب اون دست کشیده شد.. با دیدن کیونگسو لب هاشو روی هم فشار داد تا چیزی نگه.. دستش آروم آروم پایین اومد و نفس عمیقی کشید..
کیونگسو رو کرد به افراد کای و با اشاره ای مرخصشون کرد.. با بسته شدن در و خالی شدن اتاق
رو کرد به کای :
-با عصبانیت هیچی درست نمیشه..
کای با چندتا نفس عمیق خودشو به آرامش دعوت کرد :
×میدونی بکهیون پیدا نشه چه مصیبتی داریم؟! اون فقط طعمه شخصی والاروس نیست..بکهیون کسیه که..
کلافه دستی کشید بین موهاشو نفسشو از دهنش بیرون داد.. نمیتونست به کیونگسو بگه که کریس چقدر وابسته و عاشق بکهیون شده.. این یه راز بود.. یه رازی که دیگه تقریبا همه از رفتار های کریس ازش باخبر شده بودن!!
کیونگسو که از قبل بو برده بود ماجرای کریس و بک چیه سعی کرد بحث رو ببره به سمت دیگه ای :
-علاوه بر پیدا کردن بکهیون من ماموریت بالاتری دارم.. باید خانواده ی اون انسان رو پیدا کنم ولی امیدمو از دست نمیدم.. اینقدر زود از کوره در نرو..
کای دستاشو طلبکارانه زد به کمرش :
×آره من زود از کوره در میرم و خیلی عوض شدم.. فکر نکن همه چیز مثل همون زمان هاست جناب دو!!
کیونگسو نفسی کشید و چیزی نگفت.. میدونست که کای هنوزم از دستش دلخوره.. حق میداد بهش اما بهترین راهی که واسش مونده بود همین بود..
سکوت کیونگسو باعث شد کای از اتاق بدون گفتن چیز دیگه ای بیرون بره و پشت سرش هم در رو محکم بکوبه به هم!
کیونگسو دستی به چشماش کشید و نشست پشت سیستمش.. هیچ سرنخی از خانواده اون انسان پیدا نکرده بود و نمیدونست باید از کجا شروع کنه.. اگه همشون مرده باشن وقتشو هدر داده بود..
به سرش زد که شاید بتونه دی ان ای از اون مرد پیدا کنه.. اگه حتی یه کلاه ازش به یادگار مونده باشه شاید میشد ازش یه تار مو پیدا کرد و دی ان ایش رو ازش گرفت، بعدش میتونست دنبال دی ان ای های مشابهش بگرده..
لبخند کمرنگی گوشه ی لبش نشست با فکری که به ذهنش رسید ایمیلی به یکی از افرادش توی ایسلند زد تا راجب وسایل اون مرد از کریس پرس و جو کنه.. حتما توی اون آزمایشگاه چیزایی پیدا میشد..
ایمیل رو که فرستاد تکیه داد به پشتی صندلیش..
حضور کای توی خونش واسش حس عجیبی داشت.. انگار تو اتاقش زندونی شده بود و معذب بود.. حتی وقتی از اتاقش برای یه حمام کردنه ساده بیرون میرفت!..
از جاش بلند شد و بی سرو صدا از اتاق رفت بیرون و سرکی کشید.. کای روی مبل دراز کشیده بود و توی موبایلش دنبال چیزی بود..
پاورچین پاورچین راه افتاد سمت آشپزخونه.. در یخچالشو باز کرد و یکی از خون هایی که از بیمارستان کش رفته بود رو برداشت..
در کشوی کابینتشو باز کرد.. پر بود از نی!
یکیشو برداشت و خون رو خالی کرد توی یه لیوان.. هرچی سعی میکرد بی سر و صدا باشه کاراش، بازم نمیشد..
نی رو گذاشت توی لیوان و با دندونش کشیدش تو دهنش.. مک دوم رو نزده بود که با صدای کای سر جاش خشک شد :
×منم گرسنم!
تا چرخید که بتونه ببینتش کای هم با سرعت خودشو رسوند تو آشپزخونه و روبه روش با فاصله ی کمی ایستاد..
نفس کیونگسو حبس شد و نی از دهنش بیرون اومد.. قسمت داخلی لبش بخاطر خون به قرمزی میزد و لبشو براق کرده بود..
با چشمای درشتش خیره شد به کای، که کای سرشو پایین آورد و بیشتر به کیونگسو نزدیک شد..
حس میکرد الان سکته ی قلبی و مغزی رو با هم میزنه!
کای مسیر سرشو کمی کج کرد و بینیشو نزدیک دهنه ی لیوان گرفت و بویی کشید..
قیافش رفت تو هم و صاف ایستاد :
×از این آشغالا داری فقط؟!
دی او بالاخره نفس حبس شدشو آزاد کرد :
-مجبورم، نمیتونم طعمه ای داشته باشم.. یه زندگی بی سر و صدا دارم میدونی که!
کای سری از تاسف تکون داد و لیوان رو از دستش کشید :
×این خون های مونده ی یخ زده رو بریز آشغالی!
لیوان رو روی کانتر گذاشت و دستاشو کرد تو جیبش به سمت بیرون قدم برداشت.. تو سالن ایستاد و چرخید و نگاهی بهش انداخت :
×چیکار میکنی؟ راه بیوفت!
کیونگسو گیج نگاهش میکرد :
-کجا؟!
×میخوام غذا مهمونت کنم..
کیونگسو نفسشو بیرون داد:
-نمیخوام تو شهر دردسر درست کنیم!
کای شونه ای بالا انداخت :
×به دست راست والاروس اعتماد نداری؟! مو لای درز کارام نمیره..
دی او لبخند نصفه نیمه ای زد.. کای وقتی که جوونتر بود هم همین چیزهارو میگفت درباره ی خودش..
خیلی مطمئن بود و واقعا هم میشد بهش اعتماد کرد!
سری تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت:
-لباس عوض کنم اول..
*****************
زیر پل پر بود از کارتن خواب هایی که بی حال هر کدوم گوشه ای رو برای خودشون گرفته بودن و توی هوای سرد و نمناک زیر پل جا خوش کرده بودن.. کیونگسو هیچ وقت همچین جایی نیومده بود! زندگی آدما تو نظرش خیلی تاسف بار بود..
پشت سر کای راه میرفت و کارتن خواب ها با دیدنشون، به ظاهر مرتبشون توجهشون جلب میشد..
یه بچه با لباس های پاره دوید جلوی پای کای و دستشو به سمتش دراز کرد..
کای نگاهی با لبخند خاصش به دی او که پشت سرش بود کرد و یقه ی بچه رو گرفت.. کشیدش بالا و بی معطلی نیششو فرو کرد تو گردنش..
صدای جیغ بچه در آن واحد بلند شد و رگه ای از خون روی گردنش جریان پیدا کرد به پایین.. بقیه ی کارتن خواب ها با دیدن این صحنه حمله ور شدن سمتشون، و کیونگسو که هنوز توی شوک رفتار کای بود، با دیدن اون ها ناخودآگاه لباس کای رو از پشت سرش گرفت تو مشتش..
قبل از اینکه همه ی اون آدما برسن بهشون، کای با نگاه خاص خودش، ذهنشونو به کنترل خودش در آورد..
بچه از حال رفته بود تو دستاش.. گذاشتش روی زمین و راه افتاد سمت بقیه ی کارتن خواب ها که انگار هیپنوتیزم شده بودن و سر جاشون خشکشون زده بود..
حس کرد لباسش از پشت کشیده شد.. توقفی کرد و سرشو چرخوند.. کیونگسو هول شد و زود لباسشو آزاد کرد..
کای با سر به کارتن خواب ها اشاره ای کرد :
×از غذات لذت ببر!
کیونگسو سری تکون داد و در حالی که چشماش با دیدن رگ های پر از خون اون آدما قرمز شده بود، خودشو با سرعت رسوند سمت یکیشون و نیش تیزشو به راحتی فرو کرد توی گردنش.. و با عطش شدیدی شروع کرد به خوردن خون تازه ای که مدت ها بود ازش دور بود!
کای قصد داشت بعد از اتمام کارشون حافظه ی همشونو پاک کنه و زخماشونو جوری ببنده، که نشونه ای ازشون به جا نمونه و همین کارو هم انجام داد.. وقتی که عطش جفتشون رفع شد ذهن همشونو دست کاری کرد، بچه رو از روی زمین بلند کرد و گذاشت روی تکه کارتنی..
همشون غرق خواب بودن و این زمان مناسبی بود تا کای و کیونگسو از اونجا دور بشن.. کیونگسو در حالی که گوشه ی لبشو پاک میکرد، حرکات کای رو دنبال میکرد.. کای هرچقدر پول توی کیف پولش داشت رو بین اون آدما پخش کرد و همین دی او رو شوکه کرده بود..
با همین کارش ثابت کرد که واقعا جزوی از گروه کریسه!
با آسیب زدن و رفتن مخالف بود و نشون میداد دقیقا همونجوری داره زندگی میکنه که کیونگسو واسش آرزوشو داشت..
توی سکوت راه افتادن و از اونجا دور شدن.. حالا هیچ پولی همراهشون نبود و باید تا خونه پیاده میرفتن.. ماشین نیاورده بودن، ولی میتونستن خیلی راحت و سریع برگردن خونه.. ولی حیف نبود فرصت به این خوبی رو هدرش بدن؟؟!
قدم زدن کنار همدیگه، چیزی بود که سال ها پیش ازش محروم شده بودن..
مسیر تقریبا طولانی بود اگه با همین سرعت انسانی راه میرفتن! ولی واقعا ارزشش رو داشت..
کیونگسو سنگی رو که روی زمین پیدا کرده بود، با پاش هلش میداد به جلو و همراه خودش میاوردش.. سکوتی که بینشون برقرار بود سنگین بود و کیونگسو هم ترجیح میداد خودشو با اون سنگ سرگرم کنه!
با صدای موبایل کای حواسش از سنگ پرت شد و اشتباهی هلش داد توی جوب..
به سمت کای برگشت و کای هم به سرعت موبایلش رو از جیبش بیرون آورد.. بلافاصله چشم هاش گرد شدن و با چشمای گرد به صفحه ی گوشیش خیره شد و از حرکت ایستاد.. دی او با کنجکاوی خودشو به کای نزدیک کرد و روی پنجه هاش یکم خودشو بلند کرد و گردن کشید تا ببینه چی کای رو اینقدر متعجب کرده..
که با دیدن لوکیشنی که توش بودن و موقعیت موبایل بکهیون چشماش برقی زد.. آروم بازوی کای رو کشید تا به خودش بیارتش :
-کای... کااای..
چشمای کای بالاخره از صفحه ی موبایلش جدا شدن و به کیونگسو دوخته شدن..
×بکهیون!
با دیدن لبخند کیونگسو، ناخودآگاه دست کیونگسو رو گرفت و کشیدش دنبال خودش..
×دنبالم بیا..
******************
شروع کرد به دویدن و دی او هم دنبالش میرفت.. از جاهای بی تردد و خلوت عبور میکردن که توجه کسی بهشون جلب نشه.. بالاخره بعد از چند دقیقه رسیدن به موقعیتی که روی موبایل نشون داده میشد..
یه کوچه ی بن بست که کسی داخلش نبود!
با چند قدم جلوتر رفتن، چشم دی او افتاد به موبایلی که روی زمین بود و بی معطلی به سمتش رفت و برش داشت.. چرخید به سمت کای و گوشی رو گرفت بالا :
×ظاهرا قبل از ما کسی گیرش انداخته.. شاید گروه تجسس خودت باشن.. یا شاید هم...
کیونگسو حرفش رو کامل نکرد و کای با شنیدن این حرف سریع به دست راستش که مامورش کرده بود برای گشتن دنبال بکهیون، زنگ زد تا پرسو جو کنه قضیه رو..
دی او از کای جدا شد و تا آخر کوچه رفت تا یه نگاهی دقیق تر بندازه به اون منطقه.. دیوار هارو چک کرد تا ببینه خونی ریخته شده یا نه، اما اونجا تمیزتر از این حرفا بود!..
موبایل رو که به احتمال زیاد متعلق به بکهیون بود رو توی دستش فشار داد و تکونی بهش داد و زیرلب با خودش زمزمه کرد :
×کجایی تو پسر؟!..
خیلی بهش نزدیک شده بودن.. شاید اگه یکم زودتر میرسیدن میتونستن پیداش کنن..
با صدای کای سرشو به سمتش چرخوند :
+کار گروه ما نیست.. یا کسی پیداش کرده یا موبایلشو انداخته نفهمیده.. معلوم نیست..
دی او کلافه دستی توی موهاش کشید و دوباره به کای نزدیک شد :
×معلوم نیست جواب نمیشه برای کریس! ما باید دقیق بدونیم چه بلایی سر بک اومده و زودتر پیداش کنیم..
مکثی کرد و دوباره ادامه داد :
×آخه توی یه کوچه بن بست چیکار داشته؟! حتما خفتش کردن.. باید تمام احتمالات رو درنظر بگیریم.. کای باید پیداش کنیم..
کای دستشو گذاشت روی پیشونیش و لعنتی زیر لب فرستاد که با فکری که از سرش گذشت نگاهش رنگ گرفت :
+اگه کار خون آشام های پاریس باشه میتونیم پیداش کنیم.. چندتا آشنا بینشون دارم.. البته اگر زنده برده باشنش!..
دی او دستشو زد به کمرش و سری تکون داد.. نفسش ذو با صدا بیرون داد :
×امیدوارم که حالش خوب باشه.. بین آدما من یه سرهنگ میشناسم.. جست و جو توی دنیای آدما با من..
کای سری به تایید حرف کیونگسو تکون داد و کیونگسو موبایلو توی دستش تابی داد و گذاشتش توی جیبش.. از کوچه که بیرون اومدن چیزی محکم خورد به پای کای و چسبیدش!
نگاه کای کشیده شد پایین که با دیدن بچه ای که زیر پل خونشو کشیده بود جا خورد.. مطمئن بود که حافظشو پاک کرده بود..
دی او که متوجه شد کای کنارش راه نمیره برگشت و پشت سرشو نگاه کرد.. از دیدن همون بچه تعجب کرد و سریع خودشو رسوند بهشون..
بچه شروع کرد به تند تند حرف زدن و کای که زبونشو نمیفهمید با اخمی بهش زل زده بود و پیش خودش فکر میکرد این کوچه جای خوبیه واسه اینکه یه بار دیگه حافظه ی این بچه ی مزاحم رو پاک کنه!..
اما دی او با شنیدن حرف های اون بچه لبخند واضحی روی لب هاش نشسته بود.. آستین کای رو کشید :
×اون..حافظش پاک نشده..
کای کلافه مچ دست بچه رو محکم گرفت و کشوندش توی کوچه.. کیونگسو دنبالش دوید و دست کای رو کشید تا جلوش رو بگیره..
×صبر کن!
کای بی حوصله نگاهی بش انداخت :
+خودم میدونم که حافظش پاک نشده..
دی او تند تند سرشو تکون داد :
×این بچه نه تنها مارو یادشه بلکه بکهیون رو هم دیده و یادشه!..
ابروهای کای پریدن بالا :
+بکهیون؟!! مطمئنی؟!
×آره آره گفت مثل ما بوده چهره ش و چیزاییی که درمورد ظاهرش گفت به شدت شبیه بکهیونن!
کیونگسو که سکوت کای رو دید رو کرد به بچه و ازش پرسید که دیگه چی میدونه، بچه هم بلافاصله جوابش رو داد..
دی او دوباره به کای نگاه کرد :
×میگه زبونشونو هم بلد نبوده، ولی انگار دنبال آدرس جایی بوده که بشه ازش برج ایفل رو دید! مدام ازشون با ایما و اشاره میپرسیده..
+هتل؟؟ ضلع شرقی هتل کاملا به برج دید داره..
کای نیم نگاهی به قیافه ی ترسیده ی بچه انداخت و فشار دستشو از دور مچش کم کرد و بالاخره ولش کرد.. بچه بلافاصله از کای دور شد و چسبید به پای دی او و بهش پناه برد.. دی او دستاشو دور بدن بچه گرفت تا بهش
حس امنیت بده، و رو کرد به کای :
×مطمئنا دنبال آدرس هتل بوده.. و شاید پیداش کرده باشه..
کای با جدیت سری تکون داد :
+خیلی خب پس بریم..
منتظر حرف دیگه ای نموند و جلوتر راه افتاد..
دی او هیچ پولی نداشت تا به اون بچه بده و همین حس بدی بهش میداد.. اون بچه کمکشون کرده بود با اینکه میتونست چیزی نگه و دنبالشون نگرده..
ساعت مچی نقره اش رو از مچش باز کرد و گذاشت تو دستای کوچیک بچه.. ازش تشکر کرد و خواست که همه چیز بینشون مثل یه راز بمونه..
×به هیچکس نباید درمورد ما چیزی بگی.. باشه؟؟
با تاییدی که از بچه گرفت، خیالش راحت شد و به سمت کای که در ابتدای کوچه منتظرش ایستاده بود حرکت کرد..
******************
کل طول سالن رو با قدم هاش متر کرده بود چندین بار.. کلافه بود و هیچ ایده ای نداشت چجوری توی این شهر بزرگ میتونه دوباره بکهیون رو پیدا کنه و برش گردونه پیش خودش..
دستشو برد توی جیب شلوارش و گوشیش رو بیرون آورد.. به عکس هایی که از گردنبند بکهیون گرفته بود نگاه کرد.. حروف پشت گردنبند... میدونست که اول اسم کریس و بکهیونه.. گوشی رو توی مشتش فشارش داد.. میدونست که بک شدیدا عاشق کریسه و نه تنها توجهی به چان نداره، بلکه ازش متنفر هم هست..
سهون مدام بهش زنگ میزد و نگران این بود که چان نتونه بک رو پیدا کنه.. اگر افراد خود کریس پیداش میکردن مطمئنا بک همه چیزو بهشون میگفت و کار چانیول تموم
بود! نه تنها چان بلکه ممکن بود سهون هم پاش کشیده بشه وسط..
لوهان به سهون اعتماد کرده بود و نمیتونست تصور کنه که اونم توی دزدیده شدن بک دست داشته و از اون بدتر، توی حمله ی چان به کریس! هرچند سهون هیچ همراهی ای نکرده بود توی این موضوع، اما اگر پاش باز میشد ممکن بود همه چیز بهش چسبیده شه..
با صدای باز شدن در سالن سرش بالا اومد.. یکی از افرادش سراسیمه وارد شد.. چان با عصبانیتی که از قبل داشت صداشو برد بالا :
*کسی به توی احمق یاد نداده در بزنی اجازه ی ورود بگیری؟!
پسر با تعظیم کوتاهی معذرت خواهی کرد و جلوتر اومد :
×خبر مهمی دارم قربان
چان بی حوصله دستشو برد توی جیب شلوارش و گوشیش رو سر جاش گذاشت..
*بگو..
×سه شب دیگه تاجگذاری انجام میشه.. پدربزرگتون گفته بودن غیبت توی مراسم به هر دلیلی که باشه هم باعث حذف شدن میشه.. باید زودتر برگردیم قربان..
توجه چندتا از افرادی که توی سالن ایستاده بودن جلب شد، اما چانیول انگار علاقه ای به شنیدنش هم نداشت..
الان فقط یک چیز میخواست، و اون هم پیدا کردن بکهیون بود..
قلب چانیول سال ها بود که چسبیده بود به بکهیون و حالا که بعد از این همه سال تونسته بود پیداش کنه، اون ها تبدیل شده بودن به دشمن های همدیگه!!..
برای چان دیگه اهمیتی نداشت.. دیگه نمیخواست بکهیون دشمنش باشه و اذیتش کنه.. تنها چیزی که میخواست این بود که بتونه پیداش کنه و برش گردونه پیش کریس.. همین
که بتونه خوشحال زندگی کنه براش کافی بود..
احمقانه به نظر میومد، اما چانیول مجبور بود بپذیرتش چون میدونست بکهیون هیچوقت دست از عشقی که به کریس داره برنمیداره!..
چان هیچ شانسی نداشت جز اینکه از دور نظاره گر زندگی خوب بکهیون باشه..
دستاش رو محکم مشت کرد.. هزاران بار پیش خودش آرزو کرده بود که کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه، که قبل از اینکه کریس و بک با هم آشنا بشن، بک رو پیدا میکرد..
اونجوری شاید میتونست یه زندگی بی سر و صدا رو باهاش تشکیل بده..
شاید های زیادی توی خیالاتش میومدن که وقتی به خودش میومد چیزی جز یه غم روی دلش نمیذاشتن.. پسر که خیره شده بود به چانیول و سکوت طولانیش رو دید، یکم این پا اون پا کرد و بالاخره به حرف اومد :
×قربان.. دستور میدید کی آماده ی رفتن بشیم؟!
چان خیلی قاطع جوابشو داد :
*تا بکهیون رو پیدا نکردیم برنمیگردیم..
چشم های پسر گرد شد و صدای پچ پچ های ضعیفی بلند شد :
×اما قربان..جانشینی مهمتر از اون طعمه ست..
چان بی حوصله صداشو بالا برد :
*بکهیون مهمتره! اگه میخواین زودتر برگردیم بهتره زودتر پیداش کنین..
با تحکیم حرفشو زد و جایی برای اعتراض نذاشت.. با عصبانیت از سالن بیرون رفت و در رو کوبید به هم..
با رفتن چانیول توی سالن صداهای پچ پچ کردن افرادش بلند شد..
یکی از افراد قدیمیش دست به سینه رو به دو نفر دیگه اعتراضشو نشون داد :
_ما این همه سال کنارش نموندیم که بیخیال سلطنت بشه!
پسر مقابلش حرفشو تایید کرد :
*اگر میرفتیم جزو افراد والاروس بهتر بود!
دوستش با آرنج زد توی شکمش و بهش تشر زد که صداشو بیاره پایین.. افرادش به هم اعتماد نداشتن اما همشون گروه گروه داشتن راجع به همین موضوع
حرف میزدن..
چانیول هر زمانی که عشقش میکشید دستور میداد چندتا از افرادش کشته بشن اون هم فقط برای اینکه نقشه هاش به نتیجه نمیرسیدن!..
درست برعکس والاروس که هوای تک تک افرادشو از ریز تا درشت داشت.. افراد چان همه به این فکر بودن که باید مجبورش کنن بدون بکهیون برگرده به ایسلند و
شانسشو برای سلطنت امتحان کنه..
اگر چانیول بخاطر یه انسان که از قضا طعمه ی والاروس هم بود، میخواست دست از جانشینی بکشه، شاید بهتر بود که افرادش بکهیون رو برای همیشه از روی زمین محو میکردن.. تا چان از گشتن به دنبال بک دست برداره و به ایسلند برگرده!.
تیرشون به هدف نخورده بود و بکهیون توی هتل نبود.. دقیقا همون دو دختری که بک رو دیده بودن و راهنماییش کرده بودن و اون رو به اتاقش برده بودن، توی هتل نبودن و همین باعث شده بود که نتونن اطلاعات درستی از بک بدست بیارن!..
اما حالا دیگه میدونستن که بک تونسته بره به هتل و پرسوجو کنه احتماله اینکه بازم برگرده زیاد بود برای همین کای به تک تک کارکنان هتل سپرده بود به محض اینکه بک رو دیدن نگهش دارن و به کای خبر بدن..
با این حال کای هنوزم راضی نبود و تا زمانی که بک رو با چشمای خودش نمیدید آروم نداشت.. ولی موندن توی هتل هم چیزی رو درست نمیکرد..
بی حوصله تر از همیشه شده بود.. روی مبل سه نفره نشسته بود و موبایل به دست منتظر هر خبری از طرف افرادش و هتل بود..
با صدای باز شدن در اتاق کیونگسو، ناخودآگاه نفسش حبس شد.. خودشو به آرامش دعوت کرد و موبایل رو توی دستش فشار داد.. نگاهشو زوم کرد روی قسمتی از میز روبه روش..
کیونگسو یک راست رفت توی آشپزخونه ولی کای بازهم نتونست نگاهشو از میز بگیره..
هرچقدر بیشتر توی این خونه کنار کیونگسو میموند، همه چیز سخت تر میشد.. تک تک لحظه هایی که قبلا با هم داشتن از ذهنش رد میشدن، و این که اونا نمیتونن کنار هم بمونن رو بیشتر به یادش میاورد.. بوی قهوه به مشامش خورد و بالاخره وادارش کرد سرشو بالا بیاره.. کیونگسو درحالی که دوتا کاپ کوچیک از قهوه دستش بود به سمتش میومد، که از چشم تو چشم شدن ناگهانیشون جفتشون یکم دستپاچه شدن، اما هیچ کدوم به روی خودش نیاورد! دی او یکی از کاپ هارو گرفت سمت کای :
-به دردت میخوره..
کای پوزخندی زد و گرفتش.. بوش کرد و نگاهی به دی او که روی مبل کناریش نشست انداخت :
×فقط خون تازه به درد من میخوره!
دی او شونه ای بالا انداخت و یکم از قهوه اش رو مزه کرد.. به تلخیش عادت کرده بود یا به عبارت دیگه چیزهای تلخ رو دوست داشت..
-متاسفانه خون تازه ندارم میدونی که!..
×تنها خون تازه ی موجود تو این خونه توی رگ های خودته...
چشم های کیونگسو بلافاصله و با این حرف کای گرد شدن و به سرفه افتاد.. این حرف واسش خیلی آشنا بود!
وقتی برای اولین بار کای رو دیده بود.. توی قصر بزرگ سلطنت ایسلند، یه پسر جوون که شنیده بود جزو افراد والاروسه.. برای دی او که خیلی وقت بود کریس رو ندیده بود دیدن یکی از افراد دست راستش هم حس خوبی بود.. برای همین جلو رفته بود تا یکم باهاش حرف بزنه اما کای تحقیرش کرده بود و با یه پوزخند بهش گفته بود که شبیه یه طعمه ست تا یه اصیل!!
هرچند که دی او با مهربونی و خونسردی جواب یه جوونه تازه نفس که شوروشوق تو وجودش بود رو داده بود، اما حس میکرد باید جواب دندون شکنی با کارش بهش بده.. برای همین شبِ همون روز قبل از اینکه کای برگرده به قصر والاروس، کیونگسو طبق
نقشه اش یه جای خلوت خفتش کرده بود.. البته به حساب خام خودش!
چون اون شب نقشه اش کاملا برعکس شد و کای قدرت واقعی خودشو بهش نشون داده بود.. و کیونگسو متوجه شده بود که الکی نیست که اون توسط خود والاروس انتخاب و تایید شده..
کای فقط گاز آرومی از گردن دی او گرفته بود بدون اینکه زخمش کنه.. فقط و فقط برای ثابت کردن قدرت خودش.. و این استارتی بود برای رابطه ی کوتاه اما موندگارشون..
دی او که با با حرف کای غرق خاطراتش شده بود به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.. کای میدونست که دی او داره به چی فکر میکنه چون خودشم یاد همون روز افتاده بود..
با اینکه به قهوه علاقه نداشت کاپشو نزدیک دهنش برد.. از بوی تلخش هم خوشش نمیومد و این از تمام اجزای صورتش در آن واحد مشخص بود.. کمی ازش نوشید و هنوز یک ثانیه ازش نگذشته بود که قیافش شدیدا رفت تو هم و صداش بلند شد :
×این دیگه چه کوفتیههه..
با صداش، دی او از افکارش پرواز کرد بیرون و با چشمایی که حالا بوی دلتنگی بیشتری میدادن به صورت بامزه ی کای نگاهی کرد..
لبخند کمرنگی نشست روی لباش :
-هنوز نمیتونی قهوه بخوری؟!
کای سعی کرد حالت صورتشو درست کنه و ابهتشو حفظ کنه!! کاپ رو پایین آورد و صاف تر سر جاش نشست تا شونه های پهنشو به نمایش بذاره :
×نه که نتونم، فقط مزشو دوست ندارم و نداشتم..
دوباره حرف منظور داره کای بود که دی او رو غرق خاطراتش کرد.. انگار کای خواسته یا ناخواسته قصد کرده بود امشب جفتشونو به یاد روزهای اول آشناییشون بندازه!..
روز دوم آشناییشون که بازهم توی همون قصر به پست هم خورده بودن، دی او بهش گفته بود که نتونسته خونشو بخوره، و کای در جوابش دقیقا حرفی رو بهش زده بود که الان راجب قهوه زد!
شاید کای حافظه ی خیلی خوبی داشت و میخواست با این حرفا همه چیزایی که بهشون گذشته بود رو به یاد کیونگسو بیاره..
لبخند کم رنگ دی او روی لباش ماسید و شونه هاش افتادن.. دلش به شدت تنگ شده بود برای جونگینش.. جونگینی که فقط و فقط کیونگسو حق داشت جونگین صداش کنه..
سرشو برای تایید حرف کای تکون داد و با لحن شدیدا آرومی جواب داد :
-آره...تو همیشه میتونی اما نمیخوای..
×نه همیشه..
سیاهی چشمای دی او کنجکاو از بالای چشمش خیره شدن به کای :
-استثنایی هم هست؟؟ بخوای ولی نشه؟!
کای کاپشو گذاشت روی میز و از جاش بلند شد.. اعتماد به نفسشو حفظ کرد و روبه روی کیونگسو ایستاد و خم شد سمتش و دستشو بالای سر کیونگسو تکیه داد به پشتیه مبل..
کیونگسو چسبید تو جاش و با استرس در حالی که چشماش لو میدادن الان چقدر غافلگیر شده، زل زد به کای..
با حرکت آروم سر کای که آروم آروم پایین میومد بیشتر از قبل تو مبل فرو رفت و نفسش تو سینه ش حبس شد.. حس میکرد یه موجود کوچولو داره توی مغزش میدوئه و جیغ میزنه!
نفس کای که به پوستش خورد، لرزی به بدنش افتاد و باعث شد چشماشو محکم ببنده.. لب های کای با فاصله ی چند میلی متری از لباش تکون خوردن و صدای گیراش به گوش قرمز شده ی دی او رسید :
×استثناش تویی.. میخوام داشته باشمت، ولی نمیشه دو کیونگسو...
کیونگسو با کلی زحمت چشماشو باز کرد و بدون اینکه ذره ای به مغزش اجازه ی پردازش بده، فاصله ی بین لب هاشونو تموم کرد..
جفتشون شوکه بودن اما به همون اندازه هم دلتنگ..
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که کای صاف سر جاش ایستاد.. حس میکرد دیگه نمیتونه نفس بکشه.. کیونگسو هول کرد و سریع از جاش پرید.. دستاشو توی هم قفل کرد:
-من..چیز شد..من اشتباهی...
کای مهلتی بهش نداد تا حرفشو ادامه بده..قلبش الان اینقدر به کیونگسو نیاز داشت که دیگه نمیخواست به هیچی فکر کنه..
بازوی کیونگسو رو کشید سمت خودش و بلافاصله دستشو دور بدنش حلقه کرد.. کیونگسو هنوز به خودش نیومده بود که با حرکت ناگهانی لب های کای روی لب های خودش، علنا عقلش خاموش شد..
سر جاش خشکش زد و به کای این فرصت رو داد تا هرچقدر میخواد ببوستش.. و البته خودش هم مشتاق این لحظه بود..
بعد از یه بوسه ی تقریبا طولانی بالاخره کای رضایت داد و سرشو کشید عقب.. به صورت گل انداخته ی دی او خیره شد:
×الان میخواستم و تونستم!
*******************
YOU ARE READING
A Silent Thread
Fanfictionخلاصهای از داستان: بکهیون که بدجوری لنگه کار بود فکرشم نمیکرد جوری گولش بزنن که بجای کار تو شرکت سر از سرزمین خونآشام ها در بیاره و تبدیل بشه به طعمه شخصی خون خوارترین شاهزاده اون سرزمین ! والاروس نمیدونست بکهیون چی توی وجودش داره که اینقدر توجهشو...