Chapter 14

243 54 3
                                    

بک لبشو خیس کرد :

-اوومم.. ما،چرا اینجاییم؟!!

+ملاقات داری...

بک با تعجب به کریس نگاه کرد :

-من؟! با کی؟؟

صدایی توجهشو جلب کرد، و باعث شد نگاه بک برگرده به سمتش :

×با من!..

پسری بود هم قد و قواره ی خودش با کت و شلوار.. کیف به نسبت بزرگی همراهش بود... تا به حال ندیده بودش، پس این چه قراری بود؟!..

پسر وارد جایگاهشون شد و ادای احترامی به کریس کرد :

×سلام قربان...

کریس سری تکون داد :

+بشین چن...

چن ادای احترامی کرد و روی مبل رو به روشون نشست...

بک با بد بینی نگاهش میکرد :

-من شمارو میشناسم؟!

چن نگاهی به بک کرد و بی مقدمه گفت :

×از شیومین یه سری چیزا برات دارم...

بک با شنیدم اسم بهترین دوستش، و حتی میتونست بگه هیونگش، چشماش گرد شد و مشتاق زل زد بهش... حس میکرد با تمام وجودش دلش همین الان، حضور شیومین رو میخاد..

برق نگرانی و دلتنگی رو توی چشمای بک، هم کریس و هم چن میتونستن به راحتی ببینن :

-شیو..حالش خوبه؟؟ اره؟؟  کجاست؟؟ چیکار میکنه؟؟؟ حتما دلش خیلی برام تنگ شده... نه؟؟ میدونم..خیلی نگرانم بوده.. حتما تا الان، همخ جارو دنبالم گشته.. حتما کلی غصه خورده که خبری از من، نداره... حتما....

بک بی اختیار داشت برای خودش از احساس هاش بلند بلند میگفت.. و حرفای بک چن رو بیشتر پشیمون میکرد از کاری که کرده بود...

دستاشو تو هم قفل کرد و نفسو فوت کرد بیرون... اما از چهره ی سرد کریس باز هم هیچ چیزی مشخص نبود...

انگار که هیچ قلبی برای درک احساس ها توی بدنش نداشت!! انگار...

فقط همون اخم همیشگی...

اما توی دلش چه فکرایی میگذشت؟! شاید اون هم ناراحت یا حتی پشیمون بود از به هم پاشیدن خانواده های طعمه هاش!...

و شاید این رو بیشتر هر کسی میتونست درک کنه و همین براش سخت بود!

با صدای کریس، بک دست از زمزمه کردن های بلندش کشید و چن هم از افکارش خارج شد...

بی حوصله رو کرد به چن :

+بدشون بهش..

چن به خودش اومد و کیف بزرگی که دستش بود رو گذاشت روی میزو هلش داد سمت بک...

بک لباشو روی هم فشار داد و بی صبرانه کیفو برداشت و زیپش رو باز کرد...

قاب عکس و چنتا لباس...

A Silent ThreadWhere stories live. Discover now