بک اسم کریسو تو ذهنش تکرار کرد.. کاملا بی دلیل.. شاید میخواست کسی که باعث بدبختیاش هست رو فراموش نکنه!..
ابروهاش بی اختیار توهم کشیده شدن و چهره کریس رو تو ذهنش تجسم کرد...
شاید زیاد هم تفاوت سنی با بک نداشت، ولی چی باعث شده اون توی این سن اینقدر ادم بی رحم و بی عاطفه ای به نظر بیاد؟!
‘اصلا مگه مهمه چی باعثش شده؟ اون کسیه که منو اذیت کرده.. اون هم تا سرحده مرگ.. کریس کسیه که باید ازش بدم بیاد... ’
لوهان به چهره جدی بک زل زده بود.. سرشو کج کرد و لباشو داد جلو با کنجکاوی و گیجی گفت :
*بکهیون کجایی؟؟
و دستشو جلو صورتش تکون داد..
بک پلکی زد و به لو نگاه کرد :
-هاا؟… عااا..هیچی همینجام.. اوووم.. میگم لو...
لو ازینکه بک داشت باش صمیمی میشد لبخندی زدو کمرشو صاف گرفت.. منتظر نگاش کرد:
*هوم؟؟
بک دستشو برد پشت سرشو و موهاشو خاروند.. شاید خجالت میکشید که بگه چی میخاد! ولی نمیشد که هیچی هم نگه.. بالاخره داشت اینجا زندگی میکرد! :
*اممم چیزه...من خیلی خیلی خیلییی گرسنمه...
لو مثل فشنگ از جاش بلند شد که باعث شد بک با تعجب نگاش کنه.. دلیل این همه ذوق رو تو چشمای لوهان نمیفهمید!
خم شد و دست بک رو گرفت:
*بیا بریم غذا بخوریم.. خیلی وقته چیزی نخوردی.. عادیه که گرسنه باشی...
بک لیخند کوچیکی زد و بلند شد.. بر عکس بقیه لو براش قابل اعتماد بود.. حداقل رفتارای لوهان باعث میشد که بکهیون توی دلش احساس خوبی بهش داشته باشه...!
سرشو تکونی دادو همراهش از اتاق رفت بیرون.. لو بی هوا پرسید:
*تو.. دوست صمیمی داشتی تا الان؟؟
بک یا یاد اوری ژیومین لبخند نصفه نیمه ای زد :
-آره...دارم... خیلی هم دوستش دارم...
لو دست بکو سفت تر گرفتو کشیدش سمت راهروی دیگه ای تا به سمت اشپزخونه برن...
*خب با دوستت چیکارا میکردین؟؟
بک بی هوا خندید..
-احمقانس ولی اواخر مدام دنبال کار بودیم.. من بیکار بودمو کاره اونم خیلی زیاد بود با یه حقوق کم.. ولی بازم کنار هم خوشحال بودیم... ولی الان.. نمیدونم که..بدونه من کجاست؟! چیکار میکنه؟؟..حالش خوبه یا نه...
آهی کشیدو سرشو با بغض انداخت پایین... بک واقعا دلش برای صمیمی ترین رفیقش تنگ شده بود...
لوهان دست بک رو اروم فشار داد... حرفی نداشت که بزنه، حتی نمیتونست معذرت خواهی کنه... پس فقط سعی کرد با فشردنه دسته بکهیون، اندکی ارامش بهش بده...
در آشپزخونه رو باز کرد و همین کافی بود تا سیلی از بوی غذا به مشام گرسنه بک بخوره و دلش ضعف بره..
سرشو بلند کردو دست ازادشو گذاشت رو شکمش... اب دهنشو غورت داد و به اطرافش نگاه کرد... نفس عمیقی کشید و دلش بیشتر از قبل ضعف رفت...
لوهان نگاهشو تو فضای بزرگ اشپزخونه بین کسایی ک اونجا کار میکردن چرخوند و بالاخره با دیدنش لبخند رو لبش نشست.. دستشو برد بالا و تکون داد:
*سوهو!! سوهو هیونگ...
بک نیم نگاهی به لو انداخت و بعد چشماشو ریز کرد تا ببینه سوهو کیه...
پسری هم قدو اندازه خودش، که پیشبند سفیدی هم پوشیده بود، با لبخند برگشت سمتشون...
بک بی اراده زل زده بود بهش.. چهره دل نشینی داشت و مثل لوهان مهربون به نظر میومد!..
سوهو ایستاد جلوی دو و بک و خطاب به لو با خنده گفت:
+اینجارو گذاشتی رو سرت بچه!..
لو خندید و بی معطلی به بکهیون اشاره کرد :
+این همون طعمه شخصیه والاروسه..
سوهو یک تای ابروش رفت بالا و با دقت سرتاپای بکو نگاه کرد :
+پس تو بیون بکهیونی!
بک لبخند زورکی زد و سرشو تکون داد..
"بخاطره کریس عوضی همه میشناسن منو...اه "
با صدای سوهو به خودش اومد:
+حتما خیلی گرسنه ای.. بیا برات غذا اماده میکنم..
با شنیدن اسم غذا لبخندش عمیق تر و واقعی شد...
کنار لوهان پشت سر سوهو راه افتادن و وارد یه اتاق جداگونه و کوچیک، توی اشپزخونه شدن...
لو سریع رو صندلی پشت میز غذاخوری نشست و دسته بک رو کشید تا بشینه..
*هیووونگ من کیمچی میخام با برنج سرخ شده...
فقط با شنیدن اسمش هم اب دهن بک راه افتاد! چند روزی بود که غذای درستو حسابی نخورده بود...
سوهو سری تکون داد و منتظر به بک که مثل توله گربه ها نگاهش میکرد نگاهی انداخت:
+تو چی بک؟؟
-من؟! منم همون که لو گفت...
سوهو از بامزگیه بک خندش گرفت... سری تکون داد و مشغول اماده کردن غذا شد..
همونطور که ماهیتابه رو با روغن چرب میکرد خطاب به لو پرسید:
+والاروس خفتت نکرده که با طعمه ای دوست شدی؟؟
لو با افتخار پاهاشو انداخت روی هم
*با من همچین کاری نمیکنه هیونگ! بعدشم بک که خار نداره!..
بک بی صدا چشماش بین سوهو و لو در نوسان بود که با شنیدن صدایی اشنا از پشت سرش ابروهاش تو هم گره خورد :
_بک خار نداره ولی خیلی خ.ا.ی.ه داره!...
سوهو برگشت و نگاهی به دم در کرد و با لبخند گفت :
+تاعو زبونتو بگیر!..
دستای بک با عصبانیت مشت شد و برگشت سمته تاعو.. دلیل بدبختیش در درجه اول تاعو بود! اون بود ک گولش زده بود..
مثل اینکه زیر پاش میخ باشه از رو صندلی پرید و به تاعو نگاه کرد..
تاعو ابرویی بالا انداخت و نگاش کرد...
_تو؟؟ تو اینجا چیکار میکنی؟؟
بک از پشت دندونای قفل شدش با عصبانیت غرید:
-خودت منو کشوندی تو این جهنم، حالا میپرسی اینجا چیکار دارم ؟!
با فکر اینکه لو و سوهو هواشو دارن حمله ور شد سمت تاعو و مشتاشو پر کرد... محکم میزد رو شونه های سفته تاعو...
تاعو پوکر به بکهون نگاه میکرد و مثلا نمیخاست جلوشو بگیره! ولی بالاخره صبرش تموم شد و جفت مچ های دست بکو گرفت.. خم شد تو صورتش :
_کافیه دیگه.. نه؟!
بک حرصی نفسشو داد بیرون :
"اینا دیگه چه موجوداتین...ینی اصلا دردش نگرفت؟!!"
تاعو با یه حرکت بکو کشوند سمت صندلیش و نشوندش روش.. بک با اخم نگاش کردو دوباره دستاشو مشت کرد...
تا اومد حرفی بزنه سوهو ظرف پری از غذا گذاشت جلوش... بوی غذا کافی بود تا بک رو از همه چی فارغ کنه! چشم غره ای به تاعو رفت و نگاهشو داد به بشقابش..
قاشقشو برداشت و مثل قحطی زده ها شروع به خوردن کرد... قاشق بزرگی پر کردو چپوندش توی دهنش.. تند تند میخورد و از داغیش زبونش میسوخت.. ولی مهم نبود.. گرسنه تر از این حرفا بود...
همونجور که سرش پایین بود غذاشو میخورد.. تاعو تک خنده ای کردو دستی رو موهاش کشیدو به هم ریختشون :
_کیوت!
بک بدون اینکه سرشو بالا بیاره و در حالی که دوتا لپاش پر بود از غذا، دستشو برد بالا و زد رو دست تاعو تا دستشو برداره.. و همین باعث شد که همشون خندشون بگیره و بزنن زیر خنده...
ظرفش که خالی شد سرشو آورد بالا... دور لباش قرمز نارنجی شده بود.. زبونشو روی لباش کشید...
ظرفشو گرفت سمت سوهو :
-اوممم..میشه یکم دیگه بخورم؟؟
سوهو با لبخند سری تکون داد:
+البته که میشه..
و ظرفشو گرفت تا دوباره براش پرش کنه.. لو با تعجب نگاش کردو مشت ارومی زد تو بازوی بک :
*یااا...چجور با این قدو قوارت اینقدر جا داری که بخوری؟؟
یک سرشو کج کردو تابی به قاشقش داد:
-اگه تو هم در طی دو روز، صد لیتر خون ازت میکشیدن، و هیچی هم غذا بهت نمیدادن، الان یه گاو رو میتونستی درسته بخوری!!
پشته حرف بکهیون سوهو ظرف پری از گذاشت جلوش، و این بار خودشم نشست سر میز...
لو شونه هاشو داد و سرشو به تایید حرفه یک تکون داد:
*اوومم.. واقعا...
بک با لبخند تشکری از سوهو کردو باز مشغول شد... تاعو دستاشو رو میز گذاشت و انگشتاشو تو هم قفل کرد :
_عجیبه...
سوهو نگاهشو دوخت به تاعو:
+چی عجیبه؟؟
_سهون...اوه سهون...دنبال یه طعمه خاص میگرده تو ایسلند..!
سوهو پوفی کردو تابی به چشماش داد:
+کجاش عجیبه؟؟ تو ایسلند همه دنبال یه طعمه خاصن! مخصوصا این اوه سهون...
تاعو یه تای ابروش رو متفکر داد بیرون:
_عجیبه! اخه این بار لیست همه طعمه هارو چک کرده و به یک اسم رسیده که جایی خریدو فروش نشده!..
لو با بی میلی در حالی ک غذاشو میجوید، با حالت چندشی که از شنیدن اسم سهون بهش دشت داده بود، به تاعو نگاه کردو گفت:
*اون مردک نخاله ی بی ادب...اسمشم جلوی من نیار تاعو.. خب؟؟
ایشی گفتو لقمه شو قورت داد:
*حالا طعمه خاصشو پیدا کرده؟؟
تاعو سرشو تکون داد.. لو با کنجاویه بیشتری بهش نگاه کرد:
*کی هست؟؟
تاعو گردنشو کج کرد :
_فکر کنم که... دنبال بکهیونه...!
بلافاصله غذا پرید تو گلوی بک و به شدت به سرفه افتاد...
لوها زد پشته کمرش و سوهو سریع یه لیوان آب داد دست بکهیون و با اخم به تاعو نگاه کرد..
+برای چی باید سهون طعمه شخصیه والاروسو بخاد؟؟
تاعو زیر چشمی به صورت سرخ شده و چشمای گرد از ترسه بک نگاه کردو جواب سوهو رو داد:
_خب چون نمیدونه ماله والاروسه.. فقط ازم زیاد پرسو جو کرد درموردش...
بک لیوانو ک حالا خالی شده بود کوبید روی میز :
-من.. ماله هیچ کسی نیستم... من آزادم... من زندانی والاروسه شما نیستم...
تاعو پوزخندی به سادگیه بک زد :
_باهاش کنار بیا تا بهت سخت نگذره.. هر طعمه ای به جایگاه سوهو نمیرسه.. پس حواستو جمع کن!.. من میرم..فعلا...
حرفش که تموم شد بلند شد و رفت سمت در... یهو مکثی کرد و برگشت :
_عاا راستی سوهو..اومدم بهت بگم که ییشینگ گفت امروز منتظرته!! پاک یادم رفت برا چی اومده بودم...
سوهو سری تکون داد و تاعو چشمکی بهش زدو رفت...
با بسته شدن در، همه ساکت شدن... بک غذاشو نصفه ول کردو بشقابو هل داد جلو.. دیگه میلش نمیکشید.. جلوش از خرید و فروش خودش حرف میزدن! از این دردناک تر؟؟ این حتی از مردن زیره دستای والاروس هم بدتر بود... بکهیون آدم بود نه یه کالا.. چجور میتونستن بخرنش؟؟
با بغض به سوهو که از پشت میز بلند شده بود و داشت چنتا ظرفو جا به جا میکرد نگاه کرد.. سعیکرد بغضشو قورت بده:
-یه سوال بپرسم؟؟
سوهو برگشت سمت بک و منتظر نگاش کرد... لو هم اوهومی گفت و منتظر شد..
بک بعد کمی من من کردن، خیلی اروم سوالی که تو ذهنش بود رو پرسید:
-هر طعمه ای به جایگاه سوهو نمیرسه، یعنی چی؟؟
لو لباشو داد جلو و نگاهی به سوهو کرد.. تا خواست حرفی بزنه سوهو چند قدم اومد جلو و گفت :
+من اصیل نیستم.. اصلا ومپایر هم نیستم... من به عنوان طعمه اومدم اینجا.. ولی با کمک دوستام، الان دارم اینجا زندگی میکنم... به عنوان یه آشپز...
بک از شنيدن حرفای سوهو چشماش برقی زد... بالاخره یکی مثل خودش پیدا شده بود! با ذوق گفت :
-پس تو مثل منی؟!
این بار لو جواب داد :
*نه خیلی...ماجراش مفصله...
-آااممم.. شماها الان دوستامین!؟...میتونم بهتون اعتماد کنم ؟؟
سوهو که کارش تموم شده بود، به کابینت تکیه داد :
+نه تنها منو لو، تو میتونی با بقیه هم دوست بشی اگه جلوی زبونتو بگیری بک!.. تاعو خیلی مهربونه شاید حتی بیشتر از لو! ولی ماموریتش فرق داشت و داره...
لو به تایید سری تکون داد و یاده شبی افتاد که با یه پسر تصادف کرده بودن.. و اون پسر همین بک بود!! حرفای سوهو رو کامل کرد:
*کای هیونگم خیلی پشتیبان خوبیه با اینکه شاید به نظر نیاد...
ریز خندید:
*برخلاف اون اخمای همیشگیه روی پیشونیش!! اگه نبود من نمیتونستم از توی وان وقتی زخمی بودی نجاتت بدم...
بک یکم نگاشون کردو لباشو غنچه داد جلو.. تو ذهنش گفت:
"اینجام میشه کسایی رو پیدا کرد که خوبن..."
لو اروم و زمزمه وار گفت:
*درسته ماها اصیلیم و خونخوار، ولی.. بدجنس نیستیم... ما به طعمه نیاز داریم تا ازشون تغذیه کنیم.. این ذاتمونه.. شاید این باعث بشه فکر کنی ماها خیلی موجودات بدی هستیم.. ولی واقعا اینطور نیست...
بکهیون با سره کج شده به لوهانه خونخواره جلوش نگاه میکرد... بی اراده گفت :
-تو اصلا بهت نمیاد بتونی خون بخوری...
اوه... بلند فکر کرده بود!... با خجالت لبخندی زدو صاف نشست.. و اصلا متوجه ی لبخند تلخ لوهان و نگاه نگرانه سوهو به لو، نشد...
**************************
بک و لو نیم ساعتی بود که از اشپزخونه رفته بودن و سوهو تمام ظرف هارو شسته بود... پشت دستشو کشید روی پیشونیشو عرقشو پاک کرد... نفسشو داد بیرون.. خسته شده بود...
شیر اب رو باز کرد و با چند مشت آب خنک صورتشو شست.. بعد کار زیاد حرکت ابه خنک روی پوستش خیلی سرحالش میکرد...
"کاش دوش میگرفتم..."
با خودش فکر کرد که یکدفعه یادش اومد ییشینگ منتظرشه!..
لبخند گشادی روی لباش نقش بست و با عجله از اشپزخونه رفت بیرون... توی راه پیشبندشو تند تند باز کرد و پرتش کرد روی سر یکی از خدمتکارایی که از کنارش رد میشدن! خیلی وقت بود ییشینگ رو ندیده بود و حالا برای دیدنش کم صبر شده بود...
مطمئن بود که توی باغ پشتی عمارت منتظرشه مثل همیشه!
در عمارتو باز کرد و توی شیشه های بزرگ در خودشو نگاه کرد.. سریع دستی بین موهاش کشید و هول هولکی مرتبشون کرد...
با هیجان به سمت باغ رفت..
وارد باغ پشتی که شد، پسری رو، ایستاده رو به روی دیوار های چمنیه باغ دید...
سوهو از پشت سر هم میتونست تشخیصش بده که اون پسر ییشینگه!..
به سمتش دوید.. اگرچه سعی کرد بی صدا بهش نزدیک بشه، اما صدای پر هیجان پاهاش هم کافی بود تا گوش های تیز ییشینگ از اومدنش مطلع بشن!..
خیلی سریع برگشت سمت سوهو و دستاشو توی هوا با لبخند براش باز کرد...
سوهو از ته دل خندید و با دلتنگیه زیاد خودشو پرت کرد تو بغل ییشینگ و دستاشو محکم دور گردنش حلقه کرد...
*ییشینگ...دلم برات تنگ شده بود چال خنده ایه منننن...
***************
سوهو از ته دل خندید و با دلتنگیه زیاد خودشو پرت کرد تو بغل ییشینگ و دستاشو محکم دور گردنش حلقه کرد...
*لی...دلم برات تنگ شده بود چال خنده ایه منننن...
ییشینگ لبخندی از سره خوشحالی زدو سوهو رو محکم تو بغلش فشرد :
_من خیلی بیشتر دلتنگت بودم...
سوهو مثل بچه گربه ها سرشو گرفت بالا و لباشو غنچه کرد :
*پس چرا اینقدر دیر اومدی؟؟ این همه میای اینجا ولی من نمیبینمت... همش زود برمیگردی...
ییشینگ با لبخند پیشونیه سوهو رو بوسید.. تا لباش از هم باز شد که ناز سوهو رو بکشه، با صدایی خش خشی از پشته سرش چشماش گرد شد.. و بلافاصله به چشمایه توپ شده از ترس و تعجبه سوهو نگاه کرد...
سوهو خیلی سریع از بغل ییشینگ اومد پایین و اطرافو نگاه کرد.. با صدای ارومی گفت:
*لی...صدای چی بود؟؟
ییشینگ همونطور که تمرکز کرده بود روی جنبنده های اطرافش، شونه ای بالا انداخت :
_مثل گربه بود... ولی....
*گربه؟؟ تو عمارت والاروس؟! غیرممکنه...
با تکون خوردن درختچه های چسبیده به همه کنار دیوار های تو در توی چمنی، ییشینگ غریزی چشماش سرخ شد...
سوهو میتونست حدس بزنه که بوی خون به مشامش خورده! آب دهنشو قورت دادو همونطور که نگاهش بین اون درختچه ها و ییشینگ در رفت و آمد بود، یکم رفت عقب...
یکدفعه ییشینگ با سرعت خاصش به سمت درختچه خیز برد و برگاشو محکم زد کنار که....
بکهیون دست پاچه همونجور که روی زمین نشسته بود و توی خودش از ترس جمع شده بود، پاهاشو بیشتر بغل کردو پرید عقب... که باعث شد محکم بخوره به به دیوار و بخوره زمین... همونطور که سرش پایین بود سریع به حرف اومد :
-من.. من گوش نمیکردم!! فقط اتفاقی شنیدم! یعنی خودمو نشون ندادم که توی حس و حالتون نباشه... من از عمد اینجا نبودم....
رنگ چشمای ییشینگ با دیدن بک به حالت عادی برگشتن... نفسشو داد بیرون و انگشت اشارشو گرفت سمت بک :
_بهتره جای پرسه زدن اینور اونور، به بدنت برسی که دو سه روزه از کم خونی نمیری!!
بکهیون اخمای بچگانشو کشید توی هم از جاش بلند شدو پشتشو تکوند :
-من برده یا هر چیز دیگه ای نیستم و قرار نیست بمیرم!..
مهلت نداد ییشینگ جوابی بده و با تخسی ته کفششو محکم فشار داد روی پای ییشینگ و از کنارشون رد شد.. سوهو با لبخند و ییشینگ با تعجب به راه رفتن و دور شدنه بک نگاه کردن...
با عصبانیت دستاشو عقب جلو تکون میداد و تند تند قدم بر میداشت..
-این جهنم کوفتی دیگه کدوم گوریه... اه...
نگاهی به اطرافش کرد...پر از درخت های سر به فلک کشیده بود و زمینی که بیشترش با چمن های خوشرنگ پوشیده شده بودن...و اصلا هیچ شباهتی به جهنم نداشت!..
مثل بهشتی بود که به دست جهنمیا افتاده بود و تحت سلطه اونا بود...
پوفی کرد و سر جاش ایستاد :
-از کدوم سمت باید برگردم حالا؟… ای بابا...
رفت سمت درختی که تنه بزرگی داشت و بهش تکیه داد... اروم سر خورد و پایین درخت نشست...
به روبه روش زل زد و ساکت شد.. ذهنش شلوغ بود... پر از تهی شده بود!..
هنوزم امید داشت که همه چیز فقط یک خواب باشه.. هنوز هم...
هیچ کسی اونجا نبود و بک میتونست دیگه تظاهر نکنه که قوی هست...
سرشو گذاشت روی زانو هاش و بی صدا اشکاشو خالی کرد..
"دلم تنگ شده برات ژیو...خیلی زیاد.."
هق هق هاش توی گلوش خفه میشدن و فقط صدای خیلی ضعیف ناله مانندی ازش شنیده میشد... توی شکمش از شدت گریه میلرزید، اما همچنان صدای گریه ش رو کنترل میکرد... دور چشماش و نوک بینیه کوچولوش قرمز شده بود و صورتش خیس از اشک..
"چرا هیچ کسی به دادم نمیرسه؟…"
بار ها و بارها این سوالو از خودش میپرسید و جوابی نمیشنید.. و اشکاش هربار بیشتر میشدن...
از شدت دلتنگی، تنهایی، خستگی و نا امیدی، اونقدر گریه کرد که گذر زمانو دیگه حس نکرد...
به خودش که اومد ساعت ها گذشته بود... حتی نفهمیده بود هوا چقدر تاریک شده...
به خاطره درخت های بلنده اطرافش، نور ماه به زمین نمیرسید و شب تاریک تر از همیشه به نظر میرسید...
نسیم خنکی به پوست بک میخورد...
بینیشو کشید بالا... تازه فهمیده بود که چقدر سردش شده!
از تاریکی میترسید...فوبیا داشت !...
با دلهره به اطرافش نگاه کرد.. حرکت برگ های کفه زمین توسط باد هم برای بک ترس داشت..
اب دهنشو غورت داد و اروم از روی چمن های خنک بلند شد... دستاشو بی اراده مشت کردو چند قدم اروم به سمت جلوش برداشت...
ولی کدوم سمت باید میرفت؟!
چشماش دیگه خشک شده بودن... ولی بغض سنگینی گلوشو چنگ میزد... همونجایی که ایستاده بود، سر جاش نشست و پاهاشو گرفت تو بغلش... و با صدای لرزونش سعی کرد بلند داد بزنه.. اما صداشو فقط خودش شنید!...
-لووو...لوهاااان...
تنها کسی که بک فکر میکرد میتونه کمکش کنه رو صدا میزد و با پیچیده شدنه صدای ضعیفش و جواب نگرفتنش، بغضش سنگین تر شد...
-لوهاااانییییی....
از شدت بغض به زور نفس میکشید... و باز هم همون سوال...
"چرا هیچ کسی به دادم نمیرسه؟…"
بازم بینیشو کشید بالا... تا خاست تکون بخوره با صدای خورد شدنه برگ ها روی زمین ترسش چند برابر شد...
حاضر بود قسم بخوره صدای برگ ها عادی نبودن و مثل این بود که یکی داره لهشون میکنه!...
چشماشو ریز کرد تا بهتر ببینه... دستاش از ترس سرد شده بودن و بدنش نامحسوس میلرزید... چمن هارو محکم تو مشتش گرفت تا یکم به ترسش غلبه کنه...
اب دهنشو مدام به زور قورت میداد...
اروم از جاش بلند شد و سعی کرد نترسه!...
+اینجا چیکار داری؟؟
با شنیدن صدا درست از پشت سرش، سکته ناقصی زد!
هینی کشید و سریع چرخید... با اینکه جرعت نداشت پشت سرشو ببینه، ولی برگشت... توی اون تاریکی لباس های اون شخص تاریک تر دیده میشد و حضورش قابل تشخیص بود...
بغضی که توی گلوش بود اجازه حرف زدنو ازش گرفته بود...
پاهاشو به هم فشار داد.. بی دلیل حس امنیت بهش دست داده بود...
اینکه یکی از افراد والاروس روبه روش باشه، به شکل مسخره ای باعث میشد اروم بشه! اوه سهون رو ندیده بود، ولی میدونست که دنبالشه... بعید نبود بخان بدزدنش....
از این فکر گوشه های لباسشو با استرش چنگ زد و آب دهنشو محکم قورت داد تا بتونه حرف بزنه :
-من...من گم شدم...
صدای اشنای شخص روبه روش کلافه به نظرش میومد :
+چرا همیشه جلوی پای من گم میشی؟!
-چ..چچ..چی؟؟
سریع اومد نزدیکش و بازوی بک رو گرفت و در حالی که به سمتی میرفت، دنبال خودش میکشوندش... و بک دنبالش میدوید !!
-آاای دستم...کجا میریم؟؟ آییی..
جوابی نشنید و بازم به راهش ادامه داد... بو و عطره خاصی که اون شخص داشت، خیلی برای بک آشنا بود.. و باعث شد بکهیون اخماشو ناخودآگاه توی هم بکشه، تا سعی کنه به یاد بیاره این عطره خاص متعلق به چه کسیه... خیلی اروم پرسید:
-تو...کی هستی؟؟
بازهم جوابی نشنید.. تا دهن باز کرد که حرف بزنه، سر جاشون ایستادن.. حالا نور قرصه کامله ماه کاملا همه جارو روشن کرده بود... شب مهتابی بود و زیبا...
بکهیون سرشو با مکث بالا اورد.. با دیدن صورت والاروس چشماش گرد شد و بی اراده یک قدم رفت عقب... مثل اینکه شرطی شده باشه، با دیدن چهره ی والاروس حس کرد گردنش میسوزه!...
مثل همیشه والاروس عصبانی بود و به وضوح معلوم بود که کلافه س... حتی بک هم با دوبار دیدنه والاروس، فهمیده بود که اون اکثراً عصبانیه...! حالا از چی؟؟ نمیدونست...
بک آب دهنشو قورت داد و تکونی به دستش که بین انگشتای قویه والاروس قفل بود، داد....
" اصلا...چرا باید والاروس من رو نجات بده؟؟! "
بک با سوال هایه توی ذهنش میخه چهره ی توهمه روبروش شده بود... " کریس نباید خیلی از من بزرگتر باشه.."
کریس؟؟؟ چندبار پلک زدو به والاروسی که ناخودآگاه توی ذهنش کریس خطابش کرده بود نگاه کرد... حاله خیلی هم، ترسناک به نظر نمیومد!...
ولی واقعا بک بیخبر و غافل بود از تمام اتفاقای توی ایسلند... و فکر میکرد فقط این لقبه والاروسه که ترس رو تو دله بقیه انداخته..!
والاروس دستی بین موهاش کشید و تابی به گردنش داد...
دلش نمیخواست تا وقتی که پدر بزرگش توی عمارته پاشو بذاره اونجا!!.. هرچند که عمارته خودش بود...
بازوی بک ول کرد و چند قدم کلافه بر داشت...
بک که فکر کرد کریس میخواد اونجا ولش کنه مثل جوجه کوچولوها سریع پشت سرش با فاصله ی کم راه افتاد... و با برگشتن ناگهانیه کریس، بک خورد بهش و بینیش محکم توی سینه کریس له شد! صورتش از درد تو هم جمع شد و دستاشو گذاشت رو بینیش...
-آخ...آااایییی...
دستشو یکم تکون داد و نگاهشو داد به کریس.. کریس اخماش توی هم رفت.. با صدای دو رگه ای از عصبانیت گفت :
+دست و پا چلفتی!..
بک توی موقعیتی نبود که حاضر جوابی کنه پس لباشو داد جلو و ساکت موند... یکم بینیشو ماساژ داد و به رژه رفتنه کریس نگاه کرد.. آخر سر تحمل نکردو گفت:
-چرا بر نمیگردیم توی عمارت؟؟
کریس نگاهی بهش کرد و جوابی نداد... بک با حالت غر زدن لباشو بیشتر داد جلو :
-پاهام درد میکنن.. دیگه جون ندارم بایستم...
کریس پوفی کردو دستاشو برد توی جیب های شلوارش و راه افتاد...
+راه بیفت...
بک در حالی که مشت های ارومی میزد توی رون هاش تا از خستگی در بیان، سریع دنبال کریس راه افتاد...
با دیدن اتاقک کوچیکی، که به نظر میرسید توی قسمت انتهایی باغ باشه، متعجب شد...
"یعنی میخواد اینجا هم اذیتم کنه؟…دیگه لو هم نیستش اینجا.."
بی اراده ایستاد و یک قدم به عقب برداشت...
کریس بی توجه در اتاقکو باز کرد و رفت داخل.. کلیدو زد و لامپ کم نوری اتاقکو روشن کرد..
بک از همون بیرون داخلو سرک کشید
فقط یک میز و صندلی چوبی خاک خورده داخلش بود و کمد کوچیکی گوشه دیگه اتاق... اصلا به چه دردی میخورد؟؟
و البته یه تخت فلزی...
خب... رفتن توی این اتاقک، بهتر از بیرون موندن بود؟…
سرشو تکون داد و پا گذاشت داخل... بهتر بود...
نمیدونست باید چیکار کنه.. مثله مظلوم ها کنار در، داخل اتاق ایستاد و با انگشتاش بازی میکرد...
کریس صندلیو فوتی کرد که گرد و غبار زیادی از روش بلند شد... دستشو توی هوا تکونی داد و نشست روی صندلی.. چشماشو بست و دستاشو تو هم قفل کرد...
گردو غبار دماغ بکو قلقلک میدادن، تا بالاخره صدای عطسه ریز بک بلند شد و باعث شد چشمای کریس باز بشن...
بی حوصله دستور داد:
+درو ببند
بک در حالی که صورتش توهم جمع شده بود و دماغشو میخاروند، درو بست...
همونجا نزدیک در روی زمین نشست و زیر چشمی کریس رو نگاه میکرد... وقت خوبی برای انالیزش بود!..
قد و هیکل از بک بزرگتر بود کاملا!! بازوهای برجسته ش که بک از نزدیک هم دیده بودشون!
و لب های قلوه ای متوسط و خوش فرمی که داشت...
"لب های من خوشگلترن!"
چهره ی کریس رو با خودش مقایسه میکرد و همین باعث میشد زوم بشه روی صورت کریس...
که بازم عطسه اومد سراغش...!
کریس این بار با صدای گرفته و خش داری، که یک لحظه تو نظر بک خیلی جذاب اومد، گفت :
+بیا اینجا...
اما لحن سردش ترسناک بود... و بک داشت مطمئن میشد بازم قراره کم خون بشه!!
از جاش بلند شد و دودل رفت کنار صندلی کریس ایستاد..
کریس مچشو محکم گرفت و غیر منتظره بک رو کشوند سمت خودش... حالا بک بین خودشو میز، و بین پاهاش اسیر شده بود.. چشمای بک از تعجب بخاطر کاره کریس گرد شده بودن..
کریس دستشو گذاشت روی سینه بک و به عقب هلش داد... بک مجبور شد روبه روش روی میز بشینه..
هیچ ایده ای برای کارای کریس نداشت، و حالا استرس و ترسش مخلوط شده بود... انگشتاشو توی هم قفل کرده بود و جرأت نداشت به صورت کریس نگاه کنه...
کریس بی حرکت موند... مثل اینکه خودشم نمیدونست میخاد چیکار کنه...
از اینکه همیشه وحشیانه خون طعمه هاشو بخوره و به جای حرف زدن! ناراحتی و عصبانیت هاشو اینجوری خالی کنه، خسته شده بود...
عادت داشت همیشه قوی و محکم باشه.. و هیچوقت جلوی هیچ چیز کم نیاره... حتی جلوی از دست دادنه پدر و مادرش، و تنهاتر از قبل شدنش... حتی با اون سنه کم... حرف بزنه؟؟ با کسی بشینه و درمورد خودش حرف بزنه!؟؟ دردو دل؟؟ هه.. این چیزا توی قانون های والاروس جایی نداشتن.. مسخره تر از مسخره بودن... اون یک تنه همه ی کارهارو حل میکرد... و به هیچکسی جز خودش احتیاج نداشت.. و هیچکس جز خودش براش مهم نبود... هیچکس....
اون اینجور بزرگ شده...
دستشو مشت کرد و کنار بک کوبید روی میز، که باعث شد بدن بک به لرزه بیفته.. بک لب هاشو روی هم فشار میداد.. نمیدونست چیکار کنه... ولی مطمئن بود از اینکه فقط یک عروسک تو دستای والاروس باشه بدش میاد!
جراتشو جمع کرد و با صدای خیلی اروم و ضعیفی گفت :
-عصبانی ای؟؟
کریس نگاهی با پوزخند بهش کرد و توی دلش گفت :
"مگه معلوم نیست؟!"
بک که جوابی نشنید شجاعت کمی بدست اورد.. یکم بلندتر ادامه داد :
-یا...ناراحتی؟…
کریس چشماشو ریز کرد و توی صورت بک دقیق شد... با خودش فکر کرد...
ناراحت... شاید ناراحت بود!.. ولی فقط بلد بود عصبانی بشه... بازم صدای بک رو شنید.. که پیشه خودش بدونه اینکه بدونه، سعی داشت کریس رو اروم کنه!!
-میخوای شراب بخوری فراموشش کنی؟؟
کریس اخماش رفتن تو هم... با اخم سرشو کج کرد :
+فکر کردی کی هستی که نظر میدی؟؟؟
بک جا خورد... اون فقط به فکر خودش بود ولی کریس خودخواه تر از چیزی بود که بک فکرشو میکرد...
بک همیشه سعی میکرد وقتی ژیو ناراحته دلداریش بده.. ولی ادم خودخواه و سرد مقابلش یک درصدم مثل ژیومین نبود..!
"به من مربوط نیست... اصلا به درک!"
بک توی دلش گفت و بی حرف زل زد به چشمای کریس... به چشمایی که کسی تا الان نتونسته بود اینقدر بهشون نگاه کنه!.. چشمایی که هیچ طعمه ای تا الان ندیده بودنشون!
افتخار بود یا اخره بدبختی؟!
بک چشماشو ریز کرد و از خودش مدام سوال میپرسید...
پسر مغرور رو به روش زیاد از حد عجیب بود...
کریس از نگاهه بک اخماشو بیشتر کشید تو هم و صندلیشو یکم کشید عقب... خواست بلند بشه که با حرکت بی فکره بکهیون، قافلگیر شد!!
بک به محض تکون خوردنه کریس، بلافاصله پاهاشو دور کمر کریس انداخت... از استرس قلبش به شدت میکوبید و عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود..
خودشم نمیدونست چرا سعی داره کریسو اروم کنه و حالشو خوب..! اون دوستش نبود، شاید حتی دشمنش هم بود!
کریس کاملا شوکه شد از زیاده رویه بک، عصبانیتش به اوج رسید و این توی چشماش موج میزد... دستاش داشتن نزدیک رون های بک میشدن تا خیلی محکم و درد ناک ناخن هاش توی گوشت بک فرو بره و اونو از خودش جدا کنه...
اما بک خیلی سریع، قبل از اینکه مهلت بده کریس کاری کنه گفت :
-از من خون بخور..!
دستای کریس وسط راه موندن و سوالی نگاهش کرد... چشماشو باریک کردو خم شد سمته بک...
+تو.. همونی نبودی که از همه ناراضی تر بود؟! بیون بکهیون!!...
بک که خودشم گیج شده بود از حرفش، چشماشو بستو پلکاشو روی هم فشار داد..
-من...من بکهیونم...طع..طعمه شخصیت!.. چرا خودتو با خون من سرگرم نمیکنی؟؟ تو که.. اس..استادی تو این کار...
کریس محکم پاهای بکو گرفت و از دورش باز کرد و از صندلی بلند شد.. دستاشو دو سمت بدن بک روی میز گذاشت و کامل سمتش خم شد...
بک خودشو یکم کشید عقب و با زبونش لب خشکشو خیس کرد... به نقطه ای از زمین زل زد...
" این دیگه چه غلطی بود که من کردمممم.."
کریس نفسشو داد بیرون و شمرده شمرده و با تحکیم گفت :
+هر وقت که بخوام، هر جا که بخوام! خودم میدونم چیکار کنم! تفهیمه؟؟
بک دیگه تحمل تحقیر شدن نداشت... بجای تشکر چی بهش رسیده بود؟! اما انتظار شنیدنه تشکر از والاروس، زیاد از حد نبود؟؟!
خودشو از زیر دست کریس کشید بیرون و از روی میز پرید پایین... دستگیره درو کشید تا بره بیرون...
******************
انتظار داشت کریس دنبالش بیاد مثل دفعه قبل! ولی اینطور نشد..
برگشت سمتش و بهش نگاه کرد...
توی همون حالت مونده بود.. دستاش ستون بدنش روی میز بودن و خیلی توی خودش بود... حتما موضوع مهمی بود و اینجوری والاروس رو تو فکر فرو برده!...
سرشو تکون داد و شونه هاشو اروم انداخت بالا:
"به من چه..."
بدونه اینکه درو باز کنه، کنار در به دیوار تکیه داد و نشست روی زمین... گونه ش رو گذاشت روی زانو هاش و بهش تکیه ش داد...
"اصلا چیکارم داشتی که گفتی بیام کنارت؟… چرا کاری کردی بشینم روی اون میزه زشت، وقتی کاری باهام نداشتی؟ درازه بیریخته خنگه بی ادبببب...اهههه "
با حرص دندوناشو روی هم فشار میداد.. و توی دلش به کریس بدو بیراه میگفت..!
اینقدر خسته شده بود، که وسط غرغر کردن هاش، همونجا چشماش گرم شد و نفهمید کی خوابش برد...
****************
لو در حالی که چشماش از کمبود خواب داشتن روی هم میوفتادن با پاش زد توی در اتاقشو بازش کرد...
نیمه شب گذشته بود و تازه کار هاش تموم شده بود... خمیازه ای کشید و کشون کشون خودشو به تختش رسوند.. همونجور که خوابیده بود به پهلو، به زور لباسشو از تنش بیرون اورد.. مچالش کرد و پرتش کرد گوشه ای پایینه تخت.. قلتی توی جاش زد که دستش خورد به چیزی:
*تختم چرا کوچیکه اخهههه...
زیر لب غر غر کرد ولی اینقدر خسته بود که بدون فکر اضافه ای همونجا خوابش برد...
چند ساعتی از بیهوش شدنه لوهانه نگذشته بود، که حس کرد خیلی گرمش شده.. از خاب پرید و یکم تکون خورد.. ولی انگار قفل شده بود به تخت!
همونطور که چشماش بسته بود خمیازه ای کشید، که با صدایی بیخ گوشش سکته کرد...
چشماش مثل فنر باز شدن.. سریع برگشت که یه نفر از روی تختش افتاد پایین و صداش بلندتر شد:
*ااااخخخ...
لو سریع پرید پایین تخت و ملافه رو انداخت روی سره کسی که افتاده بود پایین تخت و حالا فقط فهمیده بود پسره!.. پرید روی سرشو با ملافه محکم گرفتش :
*کی هستی؟؟ هااا؟؟ بگو ببینممم.. اومدی منو دید بزنی؟؟ روی تخت من چکار میکردییییی؟؟؟ یااااا منحرف میکشمتتتت!!!
یک ریز حرف میزد و پسر رو فشار میداد، و اون پسر هم زیر ملافه، مدام آخ و اوخ میکرد.. تا اینکه پسره زیر ملافه به زوره دستو پا زدن، خودشو کشید بیرون.. لو با دیدن بکهیون با تعجب ماتش برد.. اون اینجا چیکار میکرد؟؟
سرتا پاشو چک کرد...
پاچه شلوارش رفته بود بالا و پوست سفیدش مشخص شده بود...
موهاش بخاطر اصطکاک با ملافه مثل برق گرفته ها توی هوا به هم ریخته بود..
بک که خودش به نظر هنگ میرسید دور و برشو نگاه کردو اروم و با تردید پرسید:
-من.. اینجا چیکار میکنم؟!
با صدای بک, لوهان به خودش اومد.. از روی زمین بلند شد و یکم رفت عقب، و در حالی که سعی میکرد با دستاش بدن لختشو بپوشونه گفت:
*سوال منم همینه... کی و برای چی اومدی تو تخت من ؟؟
بک پلکی زدو گیج دست کشید روی موهاشو یکم مرتبشون کرد...
نمیدونست چجوری اونجا فرود اومده... من من کنان گفت:
-من...من دیشب...
مکثی کرد... لو خم شد لباسشو از گوشه تخت برداشت و بدون اینکه لباسو چک کنه و بفهمه برعکسه! پوشیدش..
رو به بک پرسید:
*تو چی؟!
بک سرشو کج کرد و در حالی که یه دستشو زده بود به کمرش گفت :
-دیشب من پیش والاروس بودم.. بعد خوابم برد... حالا از اینجا سر در اوردم!.. چجوری؟؟
لو اومد نزدیکشو با انگشت زد توی پیشونی بک.. صدای اعتراضش بلند شد :
-یاااا.. نزن درد میگیره...
لو تابی به چشماش داد.. نشست لبه ی تخت:
*اخه خنگول، دیشب کریس اصلا توی عمارت نبود! به شخصه خیلی دنبالش گشتم.. ولی ندیدمش...
بک همونطور که دست میکشید روی پیشونیش، اروم زمزمه کرد:
-توی اتاقک ته باغ بود... باغ پشتیه عمارت...
لو چشماشو ریز کرد و کاوشگرانه به بک خیره شد.. با اندکی شک!..
بک دستشو جلو صورتش تکون داد :
-هی لوهان، چته؟؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟؟
*جای زخم تازه روی گردنت نیست!!
بلافاصله گفت... بک به لبه ی تخت تکیه داد و سرشو تکون داد:
-نه.. نیست...خون نخورد...
لو با صدای ارومتر و لحن شکاک تری ادامه داد :
*پس شما دوتا، اونجا چیکار میکردین؟؟
بک یکم گیج نگاش کرد، و یهو چشماش از فکرای لو گرد شد... سریع زد پس کلش :
-هی پسره، منحرف نشووو... فقط با هم اونجا بودیم و نمیدونم چرا منو اورده اینجا...
لو پشت سرشو با دستش خاروند :
*مطمئنن خودش نیاوردتت...
-چرا؟؟
*بدش میاد کسیو حملو نقل کنه!!
بک لباشو داد جلو :
-حمل و نقل!.. خب،نظر دیگه ای ندارم اول صبحی!...
لو برای تایید حرفه بک سرشو تکون داد، که هم زمان صدای قارو قور شکمش بلند شد...
بک نگاهش کرد و اروم خندید.. تا لو خاست اخم کنه و بخاطر لبخنده بک غر بزنه، بک گفت:
-منم گرسنمه.. بریم اشپزخونه؟؟
لو اخماش وا شد و لبخندی زد :
*راه افتادیا!! خوشم اومد... پاشو بریم..
هردو اروم خندیدن و از جا بلند شدن.. لو رفت سمت در که با صدای بک ایستاد و برگشت به عقب:
*چیشد؟؟ بیا دیگه...
بک همونطور که سعی میکرد نخنده! با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:
-به نظرت، لباست خوبه؟؟
لو بدونه نگاه کردن به لباسش سرشو تکون داد:
*اره چشه؟؟ هم قشنگه هم تمیزه!!
-پس یه نگاه به خودت تو آینه بنداز!..
به محضه برگشتنه لوهان به سمته آینه، صدای بلنده خنده ی بکهیون توی اتاق پیچید....
******************
YOU ARE READING
A Silent Thread
Fanfictionخلاصهای از داستان: بکهیون که بدجوری لنگه کار بود فکرشم نمیکرد جوری گولش بزنن که بجای کار تو شرکت سر از سرزمین خونآشام ها در بیاره و تبدیل بشه به طعمه شخصی خون خوارترین شاهزاده اون سرزمین ! والاروس نمیدونست بکهیون چی توی وجودش داره که اینقدر توجهشو...