Chapter 24

156 29 0
                                    

-باز هم کارت تا دیر وقت طول میکشه! درسته؟؟
بالاخره گوشه ی لب کریس از حرکات و حرفای بک بالا رفت!
+آره.. بازم تا دیر وقت!
بک خنده ای کرد :
-خوب شد اینجا هم کتاب هست، و هم.....
نگاهی با چشمای قلبی! شده ش به گیتارش انداخت :
-این خوشگله دوست داشتنی!...
کریس همونطور که دکمه هاش رو میبست، نگاهی از توی آینه به بک کرد :
+منم برای اینکه حوصله ت سر نره برات این گیتار رو آوردم.. چون بدون من حق نداری جایی بری.. متوجهی که!!؟
بک هم از توی آیینه داشت نگاش میکرد :
-بعلههه.. میدونم که ممکنه تحت نظر باشیم و کلییی خطرناکه...
+آفرین پسر خوب!
بک خنده ی دندون نمایی کرد و از روی کاناپه بلند شد.. رفت سمت کریس، کراواتش رو برداشت و جلوش ایستاد.. و مشغول بستن کراوات کریس شد...
کریس همونطور که به بک نگاه میکرد گفت :
+ولی....
بک سرشو بالا آورد و سوالی به کریس نگاه کرد :
-ولی چی؟؟
امروز دوس داری تا من برمیگردم، شام رو با کسی بری بیرون؟؟
بک دستی به کراوات کریس کشید و مرتبش کرد :
-با کسی؟؟ با کی برم؟؟!
کریس دستشو پشت کمر بکهیون گذاشت و توی بغلش کشیدش :
+مثلا با چن و.... شیومین!
چشمای بک برقی زد و خیلی سریع پر از اشک شدن.. با لبای لرزون آروم گفت :
-شیو..شیومین؟؟ من..میتونم ببینمش؟؟
کریس سرشو به معنی تایید تکون داد... و قطره اشک های بک شروع به ریختن کردن... دلش تنگ بود برای بهنرین دوستش.. خیلی دلش تنگ بود....
+اینجور گریه نکن.. قراره ببینیش... پس خوشحال باش...
بک تند تند دست کشید روی گونه هاش و سعی کرد گریه نکنه.. ولی واقعا کنترل اشکاش دست خودش نبود!
اشک هایی که هم ناشی از دلتنگی بود، و هم از شوق دیدار دوست دوست داشتنیش...
کریس دستشو توی کمر بک آروم بالا پایین میکرد.. با دست دیگه ش موهاشو از توی صورتش کنار زد :
+من الان با چن میرم برای قرار ملاقاتم.. چندساعتی باید چن همراهم باشه، و تا عصر کارش پیش من تموم میشه... بعدش میاد دنبالت و با شیومین میرید برای شام...
بک سرشو مثل پسر بچه های حرف گوش کن بالا پایین کرد :
-الان شیو، کجاس؟؟
+توی همین هتله...
بک لبخند خوشگلی برای کریس زد :
-هوووم.. پس من، منتظر میمونم تا چن بیاد دنبالم...
کریس تک خنده ای کرد و یکم خم شد سمت بک.. نرم لباش رو روی پیشونی بکهیون گذاشت و بوسیدش... دوباره برگشت عقب و ازش فاصله گرفت :
+پس مراقب خودش باش....


*******************


امروز کریس با کسی قرار ملاقات داشت، که زمانی که پدر و مادر کریس توی آزمایشگاهشون تحقیقاتشون رو انجام میدادن، باهاشون همکاری میکرد.. و دوست بسیار قدیمی و صمیمی پدر و مادرش بود...

تمام طول راه کریس فکرش درگیر و مشغول پدر و مادرش بود.. داشت به دیدن دوست قدیمی اون ها میرفت، ولی حسی که توی وجودش داشت قوت میگرفت، مثل این بود که داره برای دیدن پدر و مادرش میره...
همونقدر مضطرب، هیجان زده و مشتاق...
×قربان.. رسیدیم...
کریس از افکارش که اونو حسابی غرق خودشون کرده بودن، خارج شد.. نگاهش رو به برج تمام شیشه ی کنارش داد :
-اینجاست؟؟
×بله...
کریس سری تکون دادو بدون اینکه منتظر باشه راننده براش در رو باز کنه، از ماشین پیاده شد...
به همراه چن وارد ساختمون شد.. وارد آسانسور شدن و چن دکمه ی طبقه ی مورد نظر رو فشار داد و کنار کریس ایستاد..
هفده....
با صدای توقف آسانسور، و همینکه در باز شد کریس سریع پیاده شد... چن مکان دقیق رو بهش گفته بود، و کریس داشت یک راست به همون سمت میرفت...
کریس وارد مکان مورد نظر شد، و چن همونجا پشت در، منتظر ایستاد...
کریس با قدم های چند متری رو جلو رفت و نهایتا وقتی کسی رو ندید، ایستاد... عجیب بود که از فرد مورد نظری فقط یه فامیلی رو میدونست، و اینهمه منتظر دیدارش بود؟؟؟
+کریس... خدای من، چقدر بزرگ شدی....
نفس تو سینه ی کریس حبس شد... ولی سریعا به پشت سرش برگشت تا اون شخص رو ببینه...
لبخند شیرینی که روی لب های مرد جوان روبروش بود، بهش دلگرمی عجیبی رو داد..
لب های کریس ازهم باز شدن و صدای ضعیفی از بینشون خارج شد :
-آقای دو....



************************


لوهان زیرچشمی نگاهی به سهون مینداخت و تا میدید سهون بهش خیره س، خیلی ضایع نگاهشو میگرفت!
که همی کاراش باعث خنده های گاه و بی گاهه سهون شده بودن...
بالاخره سهون توی جاش تکونی خورد و به لوهان نزدیکتر شد.. دستش رو دور شونه های لوهان انداخت و کشیدش توی بغلش.. لوهان سریع صاف نشست و تا خواست خودشو از سهون دور کنه، حلقه ی دستای سهون دورش محکم تر شد و این اجازه رو ازش گرفت...
نه که نتونه از دستش فرار کنه، این قدرت رو لوهان که یک اصیل بود داشت و قدرتش به سهون هم میچربید.. ولی جدا از اینکه هنوز ناشی بود توی استفاده از قدرتش، حسی که به سهون داشت بدنش رو توی آغوشش کرخت کرده بود...
سهون با لبخندی که رو لباش بود دستی روی گونه های لوهان کشید :
+ما مثلا اومدیم سر قرار!! باید همینقدر صمیمی و نزدیک به هم بشینیم!...
لوهان تک سرفه ای کرد و نگاهشو آورد بالا و داد به چشمای سهون :
-ولی..ممکنه کسی مارو باهم ببینه....
+اون کسی جرات داره حرف بزنه.. تا خودم ترتیبشو بدم!!
لوهان ته دلش تکونی از ذوق ناشی از حرفای سهون خورد... هرلحظه داشت بیشتر از قبل از سهون خوشش میومد...
-خب.....
حرف لوهان با صدای زنگ خوردن موبایل سهون قطع شد.. سهون سریع گوشیش رو از جیبش درآورد.. نگاهی به صفحه ش کرد، و بعد از مکثی که داشت، صدای گوشی رو قطع کرد و دوباره توی جیبش گذاشتش...
لوهان سوالی نگاش کرد :
-کیه؟؟!
به لوهان نگاه کرد و لبخندی بهش زد :
+چیز مهمی نبود.. بعدا میتونم جواب بدم... چی میخواستی بگی؟؟
لوهان یکم فکر کرد و با به یادآوردن حرفش، لبخندی زد :
-خواستم بگم، نظرت چیه شام رو باهم بخوریم؟؟ آخه بکهیون نیستش، من حوصله م توی اون عمارت خیلی سر میره تنهایی...
لب هاشو داده بود جلو و با حالت کیوتی این جمله رو به زبون آورده بود... سهون دلش برای مزه کردن اون لبای شیرین داشت ضعف میرفت!!...
+خیلی هم خوبه.. باهم میریم...
لوهان لبخند خوشگلی تحویل لوهان داد سرشو انداخت پایین.. اما بلافاصله سهون فک لوهان رو گرفت و سرشو آورد بالا :
+چطور دلت میاد این نگاه و چشمای خوشگلت رو از من بگیری؟؟!!
لوهان مات نگاهشو دوخت به سهون عاشقی که داشت تقلا میکرد برای نگه داشتن لوهان برای خودش.. کنار خودش.. بدون اینکه هیچ چیز یا کسی، بخواد رابطه ی عاشقانه و نو پاشون رو تحت تاثیر قرار بده... 
لوهان سهون یکم توی چشمای هم خیره شدن، و بعد لوهان بی هیچ حرفی، نگاهشو از سهون گرفت و سرشو روی سینه ش گذاشت...
میتونست قسم بخوره که داشت صدای تپش های قلب اوه سهون رو میشنید!!
دستاشو کامل دور بدن لوهان حلقه کرد...
فک سهون خیلی نرم روی موهاش ابریشمی لوهان قرار گرفت و هردو چشم هاشون رو بستن...
سهون به جرات میتونست بگه توی تمام این سال های گذشته از عمرش، تا بحال هیچ حسی رو به شیرینی حس کردن وجود لوهان در کنارش، تجربه نکرده بود...
و سهون، داشت عشق قشنگی رو به لوهان میداد..
عشقی که لوهان آرزو میکرد کاش همیشگی و ابدی باشه!....



**********************


چن سر ساعتی که کریس بهش گفته بود، از برج خارج شد و به سمت هتل رفت...
ساعت نزدیک به پنج عصر بود، و کریس هنوز توی اون برج، و پیش آقای دو بود!
چن به وضوح میدونست الان اصلا شرایط کریس مساعد نیس.. برای همین به محافظ ها بارها و بارها تاکید کرده بود که همه جوره مراقب کریس باشن...
توی راه که بود با محافظ بکهیون تماس گرفت و بهش گفت که به بک اطلاع بده تا برای خارج شدن از هتل آماده بشه...
و خودش هم مستقیما به شیومین زنگ زد...
ساعتی بعد، هر سه توی یکی از شیک ترین کافه رستوران های شانزلیزه نشسته بودن...
چن هوفی کشید و گوشیش رو گذاشت توی جیبش...  مطمئن بود که حال والاروس تعریفی نداره، اما کاری ازش ساخته نبود تا برای رئیسش انجام بده!!
نگاهشو چرخوند سمت ژیومین که با لبخند کیوت و مهربونی روی لب هاش، به گیتار زدن بکهیون نگاه میکرد... مطمئنن بک خیلی دلتنگ بهترین دوستش بود اما جلوی خودش رو گرفته بود که بغضش جلوی اون نترکه... شیومین نباید به چیزی شک میکرد...
رفت سمتشون و کنار ژیومین نشست... گیتار زدن بک که تموم شد ژیومین براش دست زد :
+هوررراااا... عالی بود!!
بک لباشو روی هم فشار داد و سعی میکرد بغضش رو قورت بده... لبخند دلتنگی برای شیومین زد... جوری خیره شده بود به شیومین که شیو تعجب کرد و توی دلش با خودش فکر میکرد این پسره چرا مثل عاشق ها نگام میکنه؟!
شیو تک سرفه ای کرد :
+خیلی خوشگل گیتار میزنی بکهیون شی... حس میکنم مدت هاس که این ریتم رو میشنوم!!
چن و بک هردو از حرف شیومین جا خوردن.. نگاهی باهم ردو بدل کردن و چن قبل از اینکه اجازه بده شیو بیشتر از این به ساز زدن بک فکر کنه، شروع به حرف زدن کرد..
انگشت هاش رو توی هم قلاب کرد و یکم خم شد به جلو :
×رئیس برای شام نمیاد... نظرتون چیه بریم یکم از فروشگاه ها دیدن کنیم؟؟ و بعد برگردیم برای شام؟!
بک و شیومین هردو از پیشنهاد چن استقبال کرد.. چن لبخند رضایت بخشی زد :
×پس کیک هاتون رو بخورید تا بریم...
با اینکه شیومین از پیشنهاد چن استقبال کرده بود و درحال لبخند زدن بود، ولی بازم ذهنش یکمی درگیر بود... یه جای کار، از دید شیومین درحال لنگیدن بود!!!.....




***********************


آسمون ابری شده بود، با صدای رعد و برق دونه های کوچیک بارون فرود اومدن روی زمین.. شیو سرشو گرفت بالا در حالی که چشماشو تنگ کرده بود آسمونو نگاه میکرد..
از تعدادی از فروشگاه ها دیدن کرده بودن، شامشون رو خورده بودن، و الان شیومین و بکهیون داشتن روی یک پل عابر سقف دار، از هوای دلنشین و بارونی پاریس لذت میبردن...
شیومین بدون اینکه برگرده گفت :
~چه هوای خوبی..
بک سرشو برای تایید تکون داد :
-میگم...
ژیو روشو چرخوند سمتش :
~هوم؟
-تو از کی... دوست پسر چن شدی؟!
شیومین لباشو داد جلو و یکم فکر کرد.. دستاشو برد عقب و به حفاظ پلی که پشت سرش بود تکیه داد :
~خب خیلی وقته.. بیشتر یک سال...
چشمای بک گرد شد.. واقعا خون آشام های اصیل میتونستن اینجوری ذهن یه آدم رو شست و شو بدن!؟ باورش براش سخت بود، ولی حقیقتی بود که داشت میدید!!
با صدای شیومین دوباره نگاهشو داد بهش :
~تو همون معشوقه ی معروف رئیسی؟!
بک ابرو هاش پریدن بالا... تو ذهنش کلمه معروف اکو میشد، اما مگه اینجور نبود که کسی خبر نداشت؟! تک خنده ای کرد و من من کنان گفت :
-معشوقه!؟ نه... منظورت چیه که معروف؟!
شیومین هم لبخندی زد :
~نمیدونم خب.. چن میگفت رئیسش یه معشوقه خیلی خوشگل داره و همه جا همراه خودش میبرتش...
بک ته دلش ذوق زده شد... مطمئنن شیومین چیزی از خون آشام ها نمیدونست برای همین بک هم سر صحبت رو زیاد باز نکرد.. لبخندی زد و با صدایی توش ذوقش کمی معلوم بود و صورت خجالت زده ش، جواب داد :
-اوهوم.. منم...
ژیو یکدفعه جستوجو گرانه چرخید سمت بک :
~چینجااا؟!
بک یکم دست پاچه شد.. نوک کفشش رو زد روی زمین و با خنده ای که روی لبش بود سرشو تکون داد:
-اوهوم...
~واو...من که فقط از سرد و خشک بودن رئیستون شنیدم، عجیبه که بتونه توی رابطه باشه!!
-خب.. این رو مثل راز نگه دار... اون دوست نداره کسی سر از کاراش در بیاره.. خب؟!
شیومین تند تند سرشو تکون داد :
~اما چن که خبر داشت...
بک لبشو از داخل گاز گرفت.. یعنی از کجا میدونست؟! شاید چون چن یکی از افراد نزدیک کریس بود، از این موضوع باخبر بود!...
دلش میخواست شیو هم اونو به یاد میاورد تا الان میتونست راحت باهاش حرف بزنه و از تمام اتفاق ها و بلاهایی که سرش اومده بود، تا همه احساس هایی که پیدا کرده بود، براش بگه.. اما ژیو الان اونو یه آدم غریبه میدونست....
نگاه بک رنگ غم به خودش گرفت... چرخید و به پایین پل نگاه کرد، هنوز چندتا قطره بارون میچکید توی آب رودخونه ی زیر پاشون و روی سطح اب موج های کوچیکی درست میکردن...
یعنی الان کریس کجاست؟ حالش خوبه یا ناراحته؟.. از صبح ازش خبر ندارم.. کاش پیشش بودم...
توی دلش افسوس میخورد اما کاری هم نمیتونست بکنه جز صبر کردن... با صدای چن نگاهش رو برگردوند :
×بیاین پسرا...
بستنی هایی که خریده بود رو بهشون داد.. شیومین با خوشحالی بستنی رو از چن گرفت و شروع کرد به خوردن :
~اوومممم چقدر خوشمزس...
چن دستشو گذاشت روی سرش و موهاش رو تکون داد و لبخندی زد :
×نوش جون عزیزم...
بک توی فکر بود.. نگران کریس بود و دلش میخواست که پیشش باشه.. صدای خنده های چن و شیومین بلند شد، اما بکهیون هنوز هم غرق توی فکر هاش بود..
چن دستشو گذاشت روی شونه های بک و باعث شد بک از فکرهاش کشیده بشه بیرون :
-بله؟؟!
×از ما عکس میگیری بکهیون؟!
-هوم؟ آااا... باشه حتما...
گوشی چن رو ازش گرفت و بعد از اینکه تنظیمش کرد، چندتا عکس ازشون انداخت...
کاش میشد منو کریسم بیایم بیرون و باهم عکس بگیریم... ما هیچی عکسی باهم نداریم!....
با این فکر ها، بک با لبخند گوشی چن رو بهش برگردوند...
انگار دیگه یادش رفته بود چقدر دلتنگ ژیو بود و دوست داشت باهاش حرف بزنه، الان فقط نگران کریس بود... حس میکرد کریس الان توی وضعیت خوبی نیست....
اینقدر دپ شده بود و توی خودش بود که نفهمید چجوری و کی، با شیومین و چن به هتل برگشتن و حالا تنها روی تختش دراز کشیده...
نگاهش روی ساعت بود و حتی ثانیه هارو هم میشمرد.. آخر شب شده بود و چیزی به نیمه شب نمونده بود... یعنی الان کریس کجا بود؟!
سر جاش قلتی زد به پهلو دراز کشید و دستشو گذاشت زیر سرش که با صدای باز شدن در سریع چشم هاشو بست، نمیدونست چرا ولی دلهره داشت که الان چیکار باید بکنه... پس بهترین انتخاب این بود که خودشو به خواب بزنه!
کریس با اخم های همیشه توهمش بدون اینکه توجهی به اطرافش بکنه، همونطور که توی فکر بود، کت و کراواتش رو درآورد و انداخت کنار و یک راست رفت توی تراس..
پاکت سیگارشو از جیب شلوارش بیرون آورد... فقط یه نخ براش مونده بود.. همونو آتیش زد و گذاشت گوشه ی لبش.. دستشو تکیه داد به نرده و به روبروش زل زد...
یادش نبود از صبح و بعد از شنیدن اون حرف ها از دوست صمیمی پدر و مادرش، دو کیونگسو، چند نخ سیگار رو دود کرده... و الان باید یه پاکت دیگه رو هم باز میکرد...
این چیز کوچیکی که بین لباش بود و داشت میسوخت، تنها چیزی بود که بهش تسکین میداد.. تا حرف هاشو بیشتر پیش خودش نگه داره و غم هاشو بیشتر تو ذهنش هل بده عقب...
بی دلیل هم نبود که کریس بهش میگفت یک نخ سکوت!...
شهر زیر پاشو نگاه میکرد، چراغ های شهر نور افشانی میکردن و با اینکه نیمه شب بود ولی شب تاریک پاریس رو روشن کرده بودن...
چطور میتونست انتفام مرگ پدر مادرشو بگیره؟
بعد انتقام چی؟
حتی یک روز از دورانی که میتونست خوشحال باشه و بخنده کنار خانوادش رو میتونست برگردونه؟!
روزایی که کریس میتونست کنار بقیه دوست هاش با خوشحالی و درحالی که میخنده بازی کنه!
اما تبدیل شده بود به یه پسر بچه ی اخموی بد اخلاق خشن...
هیچ چیزی براش جبران نمیشد با انتقام.. هیچ چیز...
شاید فقط یکم، یکم اعصابش آروم میشد...
اما انتقام.. اونم از کی...
از پدر بزرگش؟!
هوفی کرد و عصبی مشتی کوبید به لبه ی تراس و پک عمیق دیگه ای زد به سیگارش...
صدای باز شدن در تراس رو که شنید اخم هاش بیشتر رفتن توی هم... کی جرات کرده بود خلوتش رو به هم بزنه!؟
قبل از اینکه فریاد بزنه و هر کی هست رو به بیرون برونه، صدای نگران و ضعیفی به گوشش خورد و باعث شد یکدفعه ذهنش خالی بشه :
+خوبی... کریس؟!
بکهیونش بود! چطور یادش نبود اونو داره؟ چطور یادش نبود که پیشش هست؟
بک کنارش ایستاد و سرشو بالا گرفت... با چشم های نگرانش داشت کریس رو نگاه میکرد...
کریس سیگارشو گذاشت گوشه لبش اما دیگه به آخر رسیده بود، حتی نفهمیده بود کی اینم تموم کرده...
با عصبانیت تهشو فشار داد روی نرده و خاموشش کرد و پرتش کرد پایین...
بک زبونش کشید روی لب خشکش و سعی کرد کریس رو عصبی تر نکنه :
+کریس....
کریس بی دلیل عصبی بود... از زمین و زمان!
با همون اخم های تو همش نگاهی به بک کرد :
-چیه؟ چی میگی؟
بک از لحن خشن و تندش یکم جا خورد، آب دهنش رو قورت داد و چندتا پلک زد، زل زد به یقه ی کریس و هیچی نگفت... فهمیده بود که چقدر الان کریس عصبی و ناراحته...
کریس پوفی کشید و دستی کشید توی موهاش...
-برو بخواب بک... میخوام تنها باشم...
اینقدر تند و عصبی جمله شو بیان کرده بود که بغض کردن بک رو هم متوجه نشد...
مشتو کوبید روی نرده ها و نگاهشو از بکهیون گرفت... الان بودنش کنار بک، برای خود بک خطرناک بود! نمیخواست ناخواسته بهش آسیبی بزنه....

بک چنتا پلک زد تا اشک های که توی چشم هاش جمع شده بود برن... میتونست درک کنه حال کریس رو، حتما حقیقت های بدی رو شنیده بود...
اما چرا یکم بخاطر بکهیون آروم نمیشد؟! تمام طول امروز رو منتظر و نگرانش بود...
این سوالی بود که توی سرش بزرگ نقش بسته بود.. اما بازم بهش حق میداد....
دستشو گذاشت روی دست مشت شده ی کریس، و فقط خواست با این حرکتش بهش یادآوری کنه که بک کنارش هست...
اما کریس با قدرت زیادش بخاطر خشمی که داشت دست بک رو پس زد و بک عقب عقب هل خورد و افتاد روی زمین... کف دستاش رو گذاشت روی زمین یخ تراس و برقی از بدنش رد شد...
چهره ی کریس، وقتی اولین بار توی اتاق ممنوعه عمارتش بک رو پیدا کرده بود و داشت بک رو میزد، از جلوی چشم هاش کنار نمیرفت...
بغضش اینقدری سنگین بود که حتی نفس کشیدن هم براش سخت بود چه برسه به حرف زدن.. کریس بیشتر از خودش عصبی شد..
نمیخواست به بکهیونش آسیبی بزنه، میخواست بره و بک رو از روی زمین بلند کنه اما انگار میخ شده بود سر جاش... خشمی که از فکر به پدر و مادرش توی سرش بود، اجازه ی هر کاری رو ازش گرفته بود...
بک فقط نگاهی کوتاه به کریس کرد.. شاید میخواست شرمندش کنه با نگاهش!... سریع بلند شد که دردی توی مچ پاش پیچید، صورتش از درد توی هم جمع شد ولی بازم صاف ایستاد..
سعی میکرد لنگ نزنه... سریع خودشو رسوند داخل اتاق و درو بست که بلافاصله اشک هاش سرازیر شدن.. با همه ی این ها که ته دلش به کریس به طور احمقانه ای حق میداد، بازم دوست نداشت کریس بهش بی توجهی کنه...
کریس مشتشو باز کوبید روی نرده ها و دستشو عصبی کشید بین موهاش :
-لعنت بهتون...
خسته بود.. از همه چیز، اما باید تحمل میکرد.. اون والاروس بود!....
از چشم هاش خستگی مشخص بود، دستشو کشید روی صورتش و یکم چشم هاشو دست کشید...
چند دقیقه گذشته بود رو نمیدونست، شاید به ساعت رسیده بود... امروز کاملا ساعت از دستش خارج شده بود...
آروم در تراس رو باز کرد تا اگه بک خواب باشه بیدار نشه...
بدن کوچیکش رو روی تخت دید که توی خودش جمع شده بود... نفس عمیقی کشید و آروم پشت سر بک روی تخت نشست... از پلک های لرزون و نفس کشیدن های تند بک معلوم بود که بیداره و فقط خودشو زده به خواب...
دراز کشید همونجا و از پشت سر آروم بغلش کرد... جسم کوچیکش لرزید تو بغل کریس...
نفس های کریس میخورد پشت گردنش و دستش هم محکم دور شکمش حلقه شده بود و این بغضشو باز سنگین تر میکرد....
دستشو گذاشت روی دست کریس و دستشو باز کرد یکم خودشو کشید جلوتر روی تخت، تا توی بغلش نباشه... کریس بلافاصله خودشو کشید جلوتر و بازم بغلش کرد، بک بیشتر تقلا کرد تا خودشو آزاد کنه که صدای کریس نزدیک گوشش شنید.. کاملا برعکس یه ساعت پیش که تند و خشن بود لحنش این بار آروم بود.. کاملا آروم! :
-بکهیون.. بیون بکهیون!؟
+ولم کن..
یکم دیگه دست و پا زد که نتیجش سفت تر شدنه حلقه دست کریس دور شکمش شد! :
-جواب منو بده!!
+بله؟
_پات درد میکنه؟
+مگه مهمه برات؟! خودت..هلم دادی...
آب دهنشو قورت داد.. از هر روشی استفاده میکرد که بغضش نشکنه...
کریس بی هوا لباشو گذاشت پشت گردن بک و آروم و طولانی بوسیدش... 
بک بیشتر توی خودش جمع شد لباش آویزون شده بودن :
+چرا سر من خالی کردی؟.. من میخواستم.. فقط یکم.. آرومت کنم..
جوابی نشنید..
اصلا چی میتونست بشنوه از کریس!؟؟
معذرت میخوام؟!
هرگز اینارو نمیشنید خودش هم میدونست... کریس با کاراش به بکهیون همه چیزو نشون میداد...
به دیوار رو به روش زل زد.. کریس جوری از پشت سرش بغلش کرده بود که انگار بک میخواست فرار کنه! :
_بمون.. کنارم.. تکون نخور.... 
لحن خسته کریس گویای حالش بود... بک درکش میکرد ولی هنوز مچ پاش تیر میکشید! ولی این درد درمقابل دردی که کریس داشت تحمل میکرد هیچی نبود....
چشم هاشو بست و جوابی نداد، دستشو گذاشت روی دست کریس... نفس های کریس به مرور منظم شدن، و این اولین بار بود که بک خواب رفتنشو میدید!
خیلی آروم چرخید و به کریس نگاه کرد.. لبخندی نشست روی لباش... توی دلش با خودش گفت :
" –توی خواب هم خیلی دوست داشتنیه..."
پیشونیش رو تکیه داد به سینه کریس و چشماشو بست.. جوری توی بغلش جا میشد که انگار این قالب برای بدنش ساخته شده بوده از روز ازل!
بوی عطر همیشگیش رو میداد...
بک دلش میخواست از دیدن شیومین براش تعریف کنه و ذوق کنه اما همه ذوق هاش کور شده بودن و جاش با نگرانی برای کریس پر شده بود...


***************


چشم هاش مدام اطراف رو میپایید و منتظر دیدن چهره ای بود که حسابی دل تنگش شده بود... با بشکنی که جلو صورتش زده شد باز نگاهشو داد به چانیول :
-چی شد!؟
چان نگاه عاقل اندر صفیه ای بهش کرد :
×اصن گوش میدی چی بهت میگم سهون؟!
سهون سرشو تکونی داد :
-آره آره.. گفتی پاسپورت میخوای دیگه...
×بعدش چی؟!
سهون سرک دیگه ای کشید که با دیدن لوهان چشماش برق زد :
-بعدش مهم نیست! پاسپورتت حله!
آروم زد روی شونه ی چان :
-من یه کار فوری دارم الان... بعدا حرف میزنیم!
و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی باشه از طرف چانیول، با قدم های بلندی خودشو رسوند به در و از سالن بیلیارد اومد بیرون... اطرافش رو نگاه کرد ولی لوهان نبود.. زیر لب لعنتی گفت با قرار گرفتن دستی از پشت سر روی شونش بی حوصله چشماشو باز و بسته کرد :
-گفتم که چان... حله دیگه...
با صدایی که در جواب شنید جا خورد :
+چی حله؟!
سریع برگشت به عقب... لو با لبخند کم رنگی نگاهش میکرد، سهون هم متقابلا لبخند زد :
-دیدیم توی سالن؟!
+آره متاسفانه قدت خیلی بلنده... از همه جا معلوم میشی!
لبخند سهون تبدیل به خنده بلندی شد، لپ لو رو کشید :
-دلت برام تنگ بود؟
لوهان تک خنده ی شیطونی کرد :
+قطعا!!
سرشو کشید سمت گردن سهون و زیر گوشش با لحن آرومی حرفشو ادامه داد :
+که دلت برام تنگ بود!
سهون دورشو پایید و بعد دور کمر لوهانو چسبید :
-نمیخوای راهنماییم کنی سمت اتاقت؟؟
+اگه دستاتو از دورم باز کنی! آره!...
تا دستش از دور کمر لو باز شد، لو دستشو گرفت و کشوندش سمت راهرو تا ببرش به اتاق خودش...
درو که باز کرد دست سهون رو ول کرد و لباشو کشید توی دهنش... توی دلش با خودش گفت :
'-واییییی... چرا همیشه شلخته هست اینجا؟؟؟'
لبخند ضایعی رو به سهون زد :
+همیشه اینقدر شلوغ نیست..
سهون بی هوا موهای لوهان رو تکون داد :
-شلخته نبودی تعجب میکردم!
در اتاق رو پشت سرش بست... شونه ی لوهان رو گرفت و با سرعت چسبوندش به در.. لو سرش رو از خجالت بالا نمیاورد...
نگاه سهون روی صورت زیبای لوهان میچرخید..
چونه ی لوهان رو گرفت و سرشو آورد بالا، حالا چشمای خوشگل آهوی خوشگلشو میدید که با خجالت بامزه ای نگاهش میکرد...
سهون یکم خم شد سمتش.. چشمای لو به مرور آروم آروم بسته میشدن تا اینکه لب های سهون خیلی نرم نشست روی لب هاش.. سهون نمیدونست این همه آروم بودن کی رخنه کرده بود توی وجودش!
لباشو یکم باز کرد و مک های ریزی به لب پایینی لوهان میزد.. لو کف دستاش که داغ شده بودن رو چسبوند به دری که بهش تکیه کرده بود.. نفس عمیقی کشید لب خوش فرم سهون که بین لباش بود رو مک ریزی زد و جوابش رو داد...
بعد از یکی دو دقیقه ای، سهون رفت عقب.. نگاهش هنوزم روی لب های لوهان بود :
-حوصلت اینجا سر نمیره حالا که دوستت هم نیست؟!
لو سریع انگشت هاشو قفل کرد توی هم :
+آااا..خیلی...
سهون توی چشمای لو نگاه کرد :
-یه مدت میای عمارت من؟!
چشمای لو کامل گرد شدن :
+امممم... اینجا.. به کمکم نیاز دارن...
-میتونی به اینجا هم سربزنی... باید طعمه هایی که میارم رو بسنجی به هر حال! کنار من باشی کارا زودتر هم انجام میشن...
لو از خداش بود که بره، اما میترسید! مطمئن بود اگه بره به اون عمارت، اتفاق هایی بین خودشو سهون میوفته که لو اصلا آمادگیشو نداشت!
سهون با دقت زل زده بود به لوهان و میتونست ذهنش رو تا حدودی بخونه...
جلوی خندش رو گرفت و سرفه ی الکی کرد :
-اهم... خب قول میدم تا وقتی نخوای بهت دست نزنم!
گونه های لو با سرعت رنگ گرفتن...
+یاااا.. چی داری..میگییی....
نگاهشو از سهون دزدید، دستشو گذاشت روی سینه سهون و یکم هلش داد عقب.. از زیر دستش فرار کرد و خودشو به کمد لباسش رسوند.. سرشو بین لباسا قایم کرد و جوری نشون میداد که مشغوله انجام کاریه! :
+نمیخوای.. کمک کنی؟!
سهون با قدم های آهسته رفت سمت لوهان :
-چه کمکی؟!
+لباس هامو جمع کنم... که چند روز بیام پیشت!...
سهون لبخند عمیقی اومد روی لب هاش :
-چند روز؟!!
لوهان چندتا لباسو با چوب رختیش از توی ریل بیرون کشید و برگشت سمت سهون :
+تا وقتی که والاروس برگرده ایسلند...
سهون به همین چند روز هم راضی بود! لبخندش پررنگ شد :
-با کمال میل کمک میکنم!...
لوهان سعی کرد جلوی خندشو بگیره که البته چندان موفق نبود... و همراه سهون مشغول جمع کردن مقداری وسایل شد...


A Silent ThreadWhere stories live. Discover now