حس میکرد چیزی روی گونه اش حرکت میکنه.. پلک های بستشو بیشتر روی هم فشرد و اخم کمرنگی کرد.. یکم سرشو کج کرد... اما بازم حسش کرد، این بار با دستش لپشو دست کشید و زیر لب غر زد...
بازم که تکرار شد با عصبانیت و گیجی چشماشو باز کرد، که با دیدن چانیول، با تعجب بلافاصله چشم هاشو کامل باز کرد و سر جاش نشست :
-تو...تو اینجا چیکار میکنی؟!
×نباشم؟!
بک بلافاصله دور و برشو نگاه کرد... یه اتاقه ناآشنا بود... اولین چیزی که از ذهنش گذشت کریس بود...
ملافه تخت رو تو دستش مچاله کرد :
-کریس... کجاست؟؟!
هراسون از جاش بلند شد که سرش یکم گیج رفت.. چشم هاشو بست و دستشو گذاشت روی چشمش... تا چان شونشو گرفت دست بک اومد روی دستش و پسش زد :
-گفتم کریس کو؟؟؟
×آروم باش اول بک...
بک عصبی داد زد :
-به من نگو بککککک...
از عصبانیت و نگرانی بدنش به وضوح میلرزید...
چان دستی کلافه کشید بین موهاش :
×من نمیدونم! فقط تونستم تو رو نجات بدم!
-نجاتم بدی؟!
بک چشماش پر اشک شده بود، دلهره داشت... فقط کریس بود که از توی ذهنش رد میشد... لباسش خونی بود... نکنه خودشم آسیب دیده باشه؟؟!!.....
کریسشو میخواست، بغلشو... حس امنیتشو...
چانیول پوفی کرد و لحنشو ملایم تر کرد :
×دراز بکش تا واست غذا بیارن.. بعد راجبش حرف میزنیم...
+نه الان حرف بزنیم.. کریس کجاست که لازم شده تو نجاتم بدی؟! ها؟!!
چان محکم بازوی بک رو کشید و کوبیدش رو تخت و در حالی که چشم هاش قرمز شده بودن تا بک بترسه و ازش حساب ببره! بازم سعی میکرد ملایمت داشته باشه حرفاش! :
×استراحت که کردی بهت میگم...
بک اخماش تو هم بود با ناخن هاش دست چانیولو چنگ مینداخت... هیچ ترسی ازش نداشت الان فقط به فکر کریسش بود...
بازوشو که ول کرد، بک دراز کشید و پشتش رو کرد به چان...
پتو رو تا سرش کشید بالا و زیر پتو مچاله شد...
" -یعنی کریس چه اتفاقی براش افتاده؟!
اون قویه و میتونه از پس اون وحشی ها بربیاد.. آره... حتما همینجوریه...
کریس از هرکسی قوی تره...
فقط باید برم پیشش.. پیداش میکنم...
چیزیش نشده... آره کریس چیزیش نشده...
حالش خوبه و زود پیداش میکنم...
همینطور..کریس هم منو...پیدام میکنه..... "
تو ذهنش به خودش دلداری میداد...
هنوز صداشون توی گوشش میپیچید... همون شب که باهم توی جنگل بودن...
" +تو نباید هیچ وقت بمیری!
بک آروم خندید :
-میخوای منو تبدیل کنی به یه ومپایر؟! اینجوری مثل خودت همیشه زنده میمونم، و تا ابد کنار هم زندگی میکنیم!... "
اشک هایی که توی چشماش جمع شده بودن سرازیر شدن روی بالشت... بیشتر تو خودش جمع شد.. شدیدا دل نگران کریس بود...
کریس نباید بمیره... اون همیشه زنده میمونه من میدونم...
با مشته بی جونش چشمشو مالید و اشک هاشو پاک کرد... تصویر کریس هنوز جلوی چشماش بود وقتی که داشت یک تنه مقابله میکرد با اون ومپایر ها...
بک حتی نمیدونست اونا کی هستن یا هدفشون چی بوده..
اما مثل همیشه به چانیول مشکوک بود!..
چطور ممکنه اون کسی باشه که بک رو نجات داده باشه، ولی کریس رو نجات نداده!!؟
این معادله ها تو ذهن بک نه باهم جفت و جور میشدن و نه حل میشدن...
کز کرده بود تو خودش و بدنش میلرزید.. محتاج یه آغوش محکم از کریس بود.. دلتنگی و دل شوره داشت دیونه اش میکرد...
با صدایی که شنید به خودش اومد، باز هم چانیول بود! با یه سینی غذا...
چرا به حال خودش رهاش نمیکرد یکم؟!!
چشم هاشو بست تا چان فکر کنه که خوابه اما چانیول سیریش تر این حرفا بود! شونشو آروم تکون داد و چند بار صداش زد...
عصاب بک ضعیف تر از چیزی شده بود که حوصله شنیدن صدای چانیول رو اون هم توی این وضعیت داشته باشه!...
چشماشو باز کرد و سر جاش نشست... اخم روی پیشونیش نمایانگر اعصاب قاطیش بود...
چان به غذاها اشاره کرد :
×این هارو که خوردی بخواب یکم... دارم سعی میکنم بفرستمت پیش کریس! پس باید سر حال بشی...
بک سریع سرشو بلند کرد :
-حالش خوبه؟!!
×اون والاروسه! به این سادگی ها از پا نمیوفته...
اخم های بک ناخودآگاه باز شدن.. انگار لازم داشت این حرف رو از زبون یکی دیگه هم بشنوه!...
-تو یهو از کجا پیدات شد؟!
چانیول دستی به موهاش کشید و یکدفعه خم شد سمت بک و جدی زل زد بهش :
×در یک صورت میتونی برگردی پیش کریس، اونم اینه که دهنتو بسته نگه داری!! تو منو توی پاریس ندیدی و چیزی هم یادت نیست! بخوای دهن باز کنی مجبور میشم حافظتو کامل پاک کنم جوری که خودتم یادت نیاد، چه برسه به کریس!!
بک یکم سرشو کشیده بود عقب و صاف زل زده بود تو چشمای چانیول.. سرشو آروم تکون داد و مشکوک به چهره ی کلافه و سرگردون چان نگاه کرد..
قبلا شک داشت..
اما الان یقین پیدا کرده بود...
کار چان بوده! همه ای درگیری ها زیر سر چانیول بوده...
اما چرا یکدفعه داشت کمکشون میکرد؟!
چشماشو ریز کرد و زل زد به چشم های درشت چانیول...
چان نگاهشو گرفت و یه دستشو برد توی جییش :
×برمیگردم..
تا پشت کرد که بره، صدای بک بلند شد :
-تو این غذا چی ریختی که به خوردم بدی!؟
چانیول بدون اینکه برگرده جواب داد :
×اینقدر بهم مشکوکی؟!
بک دندوناشو روی هم با عصبانیت فشار میداد :
-تو... تو خودت حمله کردی به ما... اونا آدم های تو بودن!!
چان پوزخندی زد :
×آدم نبودن!
بکهیون بی کنترل روی عصبانیتش داد زد :
+هر خری که بودن! کار تو بود....
چان همونطور که پشتش به بک بود با لحن خشکی گفت :
×نزار نظرم برگرده بک! هرکار کردم به خودم مربوطه.. توهم اگه میخوای برگردی، بهتره کمتر بدونی!!...
تا خواست یک قدم برداره صدای بک دوباره سر جاش متوقفش کرد :
-لوهان...
مکثی که کرد باعث کنجکاوی چان شد... روشو برگردوند سمت بک و پرسشی نگاهش کرد :
بک ادامه داد :
-لو... همیشه دوستت داشت و میگفت تهش تو یه احمق مهربونی.. امیدوارم تو همون احمقه باشی!..
چان نامحسوس آب دهنشو قورت داد و پلکاشو کوتاه روهم فشار داد...
نمیدونست این همه واکنشش به بک بخاطر چیه..
یا شایدم نمیخواست قبول کنه که با یادآوری بکهیون که چندیل سال قبل برای اولی بار دیده بودش، ازش خوشش اومده!...
شاید یه کراش کوچیک!...
حداقل برای توجیه کردن خودش این اصطلاح ها به درد میخوردن!
نگاهشو باز از بک دزدید :
×من احمق تر از اونم هستم!...
صبر نکرد حرفی بشنوه و سریع از اتاق رفت بیرون.. اما لحنش متفاوت و آروم بود و همین باعث شد بک حتی نخواد چیز دیگه ای بپرسه...
نفسشو بیرون داد..
سینی غذارو کشید جلوش و بی هیچ حرف و حرکتی چند دقیقه فقط زل بهش... فکر به کریس اشتهاش رو کاملا ازش گرفته بود.. ولی ضعفی که بدنش داشت، داشت بهش اخطار میداد که اگر به بی میلیش غلبه نکنه، ممکنه خیلی زود از پا بیفته...
به زور چندتا قاشق خورد تا ته دلشو بگیره... دوباره سینی رو هل داد عقب و به تخت تکیه داد...
ذهنش درگیر کریس بود...
یعنی الان چقدر نگران بک بود؟
داشت دنبالش میگشت؟
اگه حالش خوب نباشه چی؟..
هوفی کرد و با چشمای پر شده از اشکش باز دراز کشید روی تخت...
واسه اولین بار دوست داشت چانیول زودتر برگرده تا بهش بگه کی قراره بک رو ببره پیش کریس....
****************
سهون از روی صندلیش بلند شد و دور میز چرخی زد... لو با نگاهی پر استرس زیر چشمی دنبالش کرد تا که رسید پشت سرش.. نفسش تو سینش حبس شده بود، و دستای سهون که روی شونه هاش نشست برقی از بدنش رد شد...
شرط رو باخته بود توی جنگل!
نتونسته بود هیچ حیوونی رو شکار کنه، و دست از پا دراز تر! با سهون به عمارت برگشته بود...
پس یعنی الان واقعا باید روی شرط بندیش با سهون میموند و باهاش میخوابید؟!!
سهون یکم خم شد سمتش و از پشت گوشش زمزمه کرد :
+غذات رو خوردی دیگه!..
-اووم...
نفسش به زور بالا میومد.. و جرات نمیکرد سرش رو بچرخونه..
-من میترسم!
خیلی بی مقدمه و بی پروا حرفشو زد!...
سهون جلوی خندش رو گرفت.. آروم تر سرش رو خم کرد و گردن لوهان رو طولانی بوسید.. لباشو از پوست گردن لو فاصله داد :
+هیچ عجله ای نیست.. هر وقت تونستی شرط بندی رو ادامه میدیم!...
با اطمینانی که لوهان از حرفی که سهون زد گرفت، ناخودآگاه نفسش رو با آرامش داد بیرون و سرشو یکم کج کرد سمتش..
حالا که اینقدر نزدیک بودن چه ایرادی داشت که ببوستش؟!
نرم لباشو گذاشت روی لب های سهون و کوتاه بوسیدش...
اما هول کرده از روی صندلیش پرید و صاف ایستاد.. دستاشو گذاشت روی قفسه سینه سهون :
-آممم... ممنونم....
سهون خیلی سعی داشت خودشو کنترل کنه و همین امشب این موجود خوردنی رو یه لقمه نکنه!
صندلیو کنار زد و کمر لوهان رو گرفت و چسبوندش به خودش :
+از من خجالت نکش آهو کوچولوم...
لوهان اما با خجالت بیشتری، فقط سرشو تکون داد..
با باز شدن ناگهانی در سالن اخم های سهون تو هم رفتن.. با همون اخم های تو همش به پسری که در باز کرده بود زل زد :
*بلد نیستی در بزنی؟
پسر آب دهنش رو قورت داد :
×ببخشید قربان... جناب کای... اومدن اینجا و...
نگاهش بین لوهان و سهون میچرخید که باعث شد لوهان سریع از سهون فاصله بگیره..
پسر صداشو الکی صاف کرد و ادامه داد :
×و میخوان باهاتون حرف بزنن.. گفتن عجله دارن و خیلی مهمه...
سهون سرشو تکون داد :
+میتونی بری...
همین که اون پسر رفت بیرون، لوهان با استرس و همونطور که پوست لبشو میکند برگشت سمت سهون :
-نکنه کای فهمیده من... با تو.. یعنی....
انگشت سهون که کشیده شد روی لبش، حرفشو قطع کرد :
-فهمیده که من درگیر تو شدم!؟ اینکه چیز خوبیه! همینجا بمون و نگران هم نباش! میرم ببینم چیکارم داره...
لو فقط سرشو تکون داد و با نگاه پر استرسی سهون رو بدرقه کرد... ته دلش آشوب بود... نمیدونست این همه استرس عادیه یا نه...
سهون دستی به یقش کشید و مرتبش کرد.. واقعا هیچ ایده ای نداشت که کای ممکنه چه کاری باهاش داشته باشه!!...
در سالن مهمان رو باز کرد و تا خواست دهن باز کنه و با نشاط سلام کنه با دیدن قیافه به هم ریخته و پریشون کای، ابروهاش پریدن بالا :
+کای، چی شده؟؟!
کای سریع برگشت و مثل مرغ سر کنده پرید سمت سهون :
*اوه سهون! به کمکت نیاز دارم... یه کار محرمانه پیش اومده...
سهون از حرف کای تعجب کرد و سوالی نگاهش کرد :
+محرمانه؟!! خلی خب.. باشه... میتونی روم حساب کنی... ولی...
مکثی کرد و نگاهی به اطرافش انداخت :
+ولی چه کاری؟؟!
کای دست سهون رو کشید جوری که انگار سهون اونجا مهمون بود! و نشوندش روی مبل و خودش هم کنارش نشست.. کای با استرس شروع کرد به حرف زدن :
*اول اینکه باید بین خودمون بمونه.. تحت هر شرایطی!
+مطمئنا میمونه.. که اومدی از من کمک بگیری!
کای نفسشو داد و بیرون و ولوم صداش رو پایین تر آورد :
*بکهیون... میخوام پیداش کنی!
ابرو های سهون با بهت پرید بالا...
نکنه چان کاری کرده بود؟!! همیشه تو فکر گیر آوردن بک بود...
و حتی خود سهون هم براش بلیط پاریس رو جور کرده بود!!...
سهون بیشتر به سمت کای متمایل شد :
+بک... مگه اون.. طعمه شخصی والاروس نیست؟! چطور تونسته فرار کنه؟!!
کای کلافه دستی کشید به صورتش :
*فرار نکرده.. گم شده... و احتمالا الان هنوز توی پاریسه...
با شنیدن اسم پاریس مطمئن شد هرچی هست کار چانیوله!
هوفی کرد :
+والاروس... اون که باید بیشتر از من زیر دست واسه این کارا داشته باشه...
*واسه همینه.. اگه از افرادمون بفرستم، باعث مشکوک شدن خیلیا میشه... اینطوری امنیت بکهیون بیشتر از قبل تو خطر میوفته...
سهون کلافه دستی به صورتش کشید :
+خیلی خب... من چند نفرو میفرستم پاریس...
کای سری تکون داد :
*خوبه.. من باید زود برم... خیلی کار رو سرم ریخته...
از جاش بلند شد و روبه روی سهون ایستاد :
*اگر همین الان دست به کار بشی خیلی بهتره! بی خبرم نذار سهون...
سهون هم از جاش بلند شد وسری به تایید حرف کای تکون داد :
+خیالت راحت باشه، همین الان راهیشون میکنم..
کای دستشو بلند کرد و دوتا ضربه به شونه سهون، به نشانه ی قدردانی زد!
برگشت و بی معطلی از سالن خارج شد...
با رفتنِ کای، سهون بیشتر تو فکر فرو رفت...
اگه چانیول میخواست بکهیون رو بدزده که همینجا هم میتونست این کارو بکنه.. چرا پاریس!؟
به علاوه هدف اون والاروس بود نه بکهیون!
+چی تو سرته پارک چانیول...
موبایلش رو از جیبش بیرون آورد و یک راست رفت سراغ شماره ی چانیول...
اما هرچقد به چان زنگ زد، هیچ جواب دادنی درکار نبود!
دستشو مشت کرد و خیره شد به اسم چانیول روی گوشیش :
+لعنت بهت چان.. لعنت...
سر در گم بود..
خودشم نمیدونست چیکار باید بکنه..
کنار چانیول باشه یا طرف والاروس!..
لوهان چی میشد پس؟!
با فکر کردن به لوهان به خودش اومد..
لو هنوزم تو عمارتش بود و منتظرش بود!
از سالن خارج شد تا زودتر برگرده پیش لوهان...
باید یکم بیشتر فکر میکرد...
*****************
زانو هاشو بغل گرفته بود و به درو دیوارِ اتاق نگاه میکرد...
با صدای در سریع سرشو گذاشت روی زانوش و چشماشو بست..
حوصله ی دیدن چانیول رو نداشت!
صدای قدم هاش نزدیک شدن و با تکون ریزی که تخت خورد مطمئن شد خود چانیوله!
*بکهیون؟
-هوم؟
بک حتی به خودش زحمت نداد دهنشو برای جواب دادن بهش باز کنه..
*امشب باید بریم..
چشماش سریع باز شدن و سرشو سریع تر از اون بالا آورد :
-میریم پیش کریس؟!!
چانیول بدون اینکه جواب سوال بکهیون رو بده حرفش رو ادامه داد :
*برات لباس آماده کردن.. میدونی که نباید لام تا کام حرف بزنی! آره؟!
بک از فکر اینکه داره میره پیش کریس چشماش داشتن برق میزدن.. تند تند سرشو تکون داد :
-آره آره چانیول شی..
ابرو های چان پریدن بالا..
بک تا الان اینقدر خوش رفتاری نکرده بود باهاش!... خود بک هم بعد حرفش تعجب کرد، ولی خب ذوق زده شده بود برای دیدن کریسش!
از جاش بلند شد و سریع رفت پشت دیوار کاذبی که توی اتاق بود و برای همین کارها به در میخورد!
سریع لباس هاش رو با لباس هایی که براش گذاشته بودن عوض کرد.. از پشت اون دیوار بیرون اومد و یکراست رفت پالتوی خزدار بلندی که چانیول براش آورده بود و روی تخت بود.. پوشیدش و برگشت سمت چانیول :
-آماده م.. بریم!
چان نمیتونست نگاهشو از بکهیون بدزده... بک زیادی داشت توی چشم و حتی قلب چانیول میدرخشید...
حسش به بکهیون داشت تبدیل به یک حس ممنوعه میشد..
بک براش اولین کسی بود که داشت بهش این حس رو منتقل میکرد.. و برای اصیل ها عشق اول مقدس ترین چیز بود...
زیرلب چیزی که از توی سرش گذشته بود رو با خودش تکرار کرد :
*عشق....
چیزی که جرقه ش توی قلب چانیول، چندین سال قبل زده شده بود!
مکثی کرد :
*نه.. غیرممکنه....
صدای بک باعث شد چانیول نگاه خیره ش رو از بکهیون بگیره و از جاش بلند بشه..
-چیزی گفتی؟!
دستی به یقه ش کشید و سرشو تکون داد :
*نه.. بریم...
بک با ذوق تقریبا به سمت در پرواز کرد... و چان فقط پشت سرش راه میرفت... پاشو جا پای قدم های بک میذاشت و قدم هاشو میشمرد...
انگشتای کشیده و ظریف بک روی نرده ی دور پله ها کشیده میشد و تند تند پایین میرفت...
پله آخرو از هیجان دوتا یکی کرد و پرید پایین که بی هوا پاش پیچ خورد..
دستش از نرده ها ول شد.. تقریبا داشت با صورت میفتاد روی زمین که چانیول از پشت کمرشو گرفت و دستشو دورش حلقه کرد..
بک غیرارادی و فقط بخاطر اینکه نیفته روی زمین به یقه ی چانیول که اولین چیزی بود که اومد دم دستش چنگ زد...
سرشو برگردوند و نگاهی به چانیول کرد.. چشماش یکم ریز شدن..
تو دلش گفت :
"-این دیگه چشه؟؟! یکدفعه ای محبتش گل کرده!؟ "
چانیول خیلی آروم بک رو ول کرد و رفت کنار و زحمت هل دادنش رو به بک نداد!..
اینبار جلوتر از بک حرکت کرد...
بک شونه ای بالا انداخت و با هیجان کمتری پشت سر چانیول راه افتاد..
دلش خیلی تنگ شده بود واسه کریسش..
واسه عطر بدنش..
دستاش..
چشماش...
چشم هاش.. عمق نگاهش!
چیزی که توی جفت چشم هاش بود...
پسر مهربون و شکسته ای که توی چشم هاش پنهونش کرده بود!
نا خودآگاه دستش کشیده شد سمت گردنش.. اخماش رفت توی هم..
گردن بندش سر جاش نبود!...
چشماش گرد شد.. محکم تر دست کشید ولی گردنبندی که کریس بهش داده بود واقعا سر جاش نبود!!
برگشت و پشت سرشو نگاه کرد..
با صدای چان از پشت سرش اخماش رفتن تو هم :
*چیشده؟؟
-یه چیزی گم کردم..
*چی؟
-گردنبندم...
*بعدا واست پیداش میکنم..
-تو حتی نمیدونی اون چه شکلیه..
*میدونم.. دیدمش!..
دست بک رو بی هوا گرفت و دنبال خودش آروم کشوند سمت در.. انگشت هاشو قفل کرد بین انگشت های بک...
بک با نفرت دستشو میکشید سمت مخالف ولی زورش به اون گوش دراز لعنتی نمیرسید!
این چیزی بود که توی دلش داشت باهاش چانیول رو خطاب میکرد!
صداش رفت بالا :
-تو برش داشتی؟!
*من فقط دیدمش!
در ماشین رو باز کرد و بک رو یکم هل داد جلو و بکهیون مجبور شد بشینه داخل ماشین... چان در رو بست و ماشین رو دور زد تا سوار بشه..
بک چسبید به در و سرشو تکیه داد به شیشه و چشماشو بست...
دلش نمیخواست یک کلمه هم دیگه چان باهاش حرف بزنه.. دلش نمیخواست دیگه صداش رو بشنوه...
الان فقط منتظر دیدن کسی بود که با تمام وجودش عاشقش بود...
دعا دعا میکرد که حالش خوب باشه.. سر و بدن غرق در خون کریس لحظه ای هم از یادش نمیرفت...
ماشین حرکت درحال حرکت بود و بک فقط چشم هاشو بسته بود و به کریس فکر میکرد...
نمیخواست حتی مسیر رو ببینه...
بی قرار شده بود.. این راهه لعنتی زیادی طولانی بود..
شمردن عدد توی ذهنش دیگه کمکی به ماجرا نمیکرد...
چشماشو باز کرد.. هوا کاملا تاریک بود..
اون منطقه هیچ شباهتی به خیابون های دور و اطراف هتلی که توش بود نداشت.. چون وجب به وجب اون خیابون هارو با کریس طی کرده بود!
و فقط میتونست بفهمه که جایی که هستن اصلا نزدیک اون هتل نیست...
از توی شیشه چهره ی چان رو دید...
واقعا چش شده اون گوش درازه احمق؟ چرا زل زده بهم!؟
اخماش کشیده شدن تو هم.. ولی نگاه های خیره چان تمومی نداشتن...
برگشت و حق به جانب زل زد به چشمای چانیول
بی پروا! شجاع و طلب کار!
قلب چان دیونه وار تو سینش به تپش افتاده بود و تو دلش هزار بار به خودش و اون قلب دیوانه ش لعنت میفرستاد!
چجور تونسته حسی به بک پیدا کنه؟!!
خودش هم نمیدونست...
مطمئنا اتفاقی بوده.. ولی این اتفاقی نبود که به نفع چانیول باشه!
صدای اعتراض بک بلند شد :
+چیه زل زدی؟!
راننده با تعجب یواشکی توی آینه نگاهی به بک کرد..
چان لباشو رو هم فشار داد.. عصبی شده بود ولی مثل یه احمق حتی نمیتونست با بک بد اخلاقی کنه!
*تقصیر من نبوده...
بک سوالی نگاهش کرد :
-چی؟!!
تک خنده ای زد و آروم گفت :
*رسیدیم...
با ایستادن ماشین، بک سریع درو باز کرد..
براش مهم نبود دلیل لبخند مسخره و تلخ چان چی میتونه باشه! سرشو به جست و جوی کریس به اطراف چرخوند...
جز چنتا خونه با بافت قدیمی تقریبا دیگه چیزی نبود.. و خبری هم از کریس نبود!
رو کرد به چان تا سوالش رو بپرسشه، اما چان پیش دستی کرد :
*بیا دنبالم..
بک کنجکاو شده بود.. اما برای رسیدن به کریس مسلما هرجا بهش میگفتن میرفت!..
دنبالش وارد خونه ای شد که دیوار هاش سنگی و سیاه بودن...
چان نور گوشیش رو روشن کرد و آروم نور رو میچرخوند توی فضا :
*تمیزش کردن انگار...
-ما اینجا چیکار داریم؟! کریس کجاست؟؟
*وقتی اینجا بودی کریس روحشم خبر نداشت! فقط من بودم و من!
بک گیج نگاهش کرد :
-چه داستانی برای خودت میگی!؟
چان برگشت سمت بک :
*داستان مزخرف خودمو.. اولین جایی که دیدمت توی همین خونه ی کوفتی بود!..
بک با تعجب به خودش اشاره کرد :
-منو؟ داری درباره ی من حرف میزنی؟!
چانیول چند قدم اومد نزدیک بک :
*درباره ی تو.. یه چیزایی هست که تو نمیدونی.. خانوادت اینجا زندگی میکردن و همینجا هم کشته شدن!
بکهیون مکثی کرد و یدفعه خندید :
-شوخیه بی مزه تری بلد نبودی؟ من تو پاریس!؟
پوزخندی تحویل چان داد :
-الان باید به جک بی مزه ت بخندم؟!
*اون انسان هایی که برای ولیعهد کار میکردن پدر و مادر تو بودن...
-ولیعهد؟ داری از دوره ی چوسان حرف میزنی؟!
چانیول پوزخندی زد :
*ولیعهد.. پدر کریس.. کسی که به جرم خیانت به سلطنت ومپایر ها کشته شد!
بک چشم هاشو ریز کرد و یه دستشو زد به کمرش :
-داری میگی پدر من به پدر کریس کمک میکرده!؟ مگه میشه؟...
*دارم میگم تو خانوادتو بخاطر ولیعهد از دست دادی، و به اون یتیم خونه فرستاده شدی.. با ذهنی که پاک شده بود... توسط من!
بک گیج نگاهی به اطرافش کرد و باز به چانیول نگاه کرد.. مردمک چشماش داشت میلرزید :
-من... نمیفهمم چی میگی...
*شبی که خانوادت کشته شدن و قرار بود تو هم کشته بشی بک... من همراهشون بودم.. من نجاتت دادم.. منه احمق نتونستم بزارم چشمای ترسیده ی اون پسر کوچولو برای همیشه بسته بشن..
صدای دورگه شده ی چان، این باور رو به بکهیون میداد که حرفاش درستن..
اما... خانوادش؟!
نمیتونست بپذیره..
اون همیشه فکر میکرد باباش نوازنده بوده.. ولی یه محقق بوده؟!
محققی که توی یک آزمایشگاه کار کنه و به یه ومپایر کمک کنه!
-چرا؟..
*چرا چی؟
-چرا توی احمق....
مکثی کرد.. آب دهنش رو قورت داد و با تردید ادامه داد :
-چرا نذاشتی اون بچه چشماش بسته بشن؟! چرا زنده نگهم داشتی؟!!
نگاه چان کشیده شد سمت کفش هاش :
*این مربوطه به دنیای ما ومپایرها... فقط خواستم حقیقت رو بدونی.. الآنم نمیدونم اسمش سرنوشته یا هرچی.. که تو به پست والاروس خوردی! که من ببینمت و هرچند با تاخیر، بشناسمت!
نفسشو داد بیرون و با صدای آروم تری ادامه داد :
*اما اگه این سرنوشت بود، واقعا ازش متنفرم...
بک هنوز مبهوت و متعجب بود.. حرف های چان سنگین تر چیزی بودن که الان مغزش هضم کنه..
بی اختیار همونجا نشست روی زمین.. نگاهشو به اطراف میچرخوند... هیچ خاطره ای یادش نمیومد..
اون بخاطر باباش و مامانش بود که دوست داشت گیتار زدن رو یاد بگیره..
اما حالا..
چان گوشیش رو کنار بکهیون گذاشت روی زمین و بی صدا رفت سمت در..
میدونست که بک به تنهایی نیاز داره.. و تنها کسی هم که میتونه آرومش کنه کریسه نه اون!..
درو باز کرد و همین که خواست پا بزاره بیرون، صدای جیغ خفه ی بکهیون پشت بنده صدای بلند رعدو برق، بلند شد...
بک سرشو چرخوند سمت در.. ترسیده بود.. از اون صدای بلند ترسیده بود..
صدای داد و هوار توی سرش بلند شد.. صداهای بلند نعره کشیدن و داد و فریادی که با صدای رعد و برق قاطی میشدن و تن و بدن بکهیون رو به لرزه مینداختن..
با حالت پریشونی پاهاشو تو شکمش جمع کرد و زیرلب با خودش زمزمه کرد :
-کریس.. نه نه.. کریس نه....
دستاشو روی گوشاش گذاشت و سرشو به چپ و راست تکون داد..
تک تک لحظه های اون شب بارونیه لعنتی، داشتن از توی سرش رد میشدن.. سر و صورت خونی کریس از جلوی چشماش کنار نمیرفتن.. خون هایی که بکهیون هنوزم نفهمیده بود خون کریس بودن یا اون وحشی هایی که بهشون حمله کرده بودن..
مدام صدای رعد و برق بلند میشد و بارون هی شدید و شدیدتر میشد.. ترسیده بود.. خیلی زیاد..
ترس از دست دادن کریس مثل خوره دوباره و دوباره افتاده بود به جونش..
با ترس تو جاش عقب عقب رفت و خودشو تو گوشه ی دیوار گیر انداخت.. پیشونیش رو تکیه داد به زانوهاش و اشک هاش مثل بارون شروع به ریختن کردن...
چانیول پوفی کشید و در رو بست.. نمیتونست با این حال تنهاش بزاره.. دلیل حال بد بکهیون هرچی که بود مسلما چانیول نمیتونست دلیل آرامشش باشه!
کنار دیوار نشست و بهش تکیه داد.. چشماشو بست و اجازه داد بکهیون بی هیچ مزاحمتی و راحت، اشک هاش رو بریزه تا سبک بشه...
YOU ARE READING
A Silent Thread
Fanfictionخلاصهای از داستان: بکهیون که بدجوری لنگه کار بود فکرشم نمیکرد جوری گولش بزنن که بجای کار تو شرکت سر از سرزمین خونآشام ها در بیاره و تبدیل بشه به طعمه شخصی خون خوارترین شاهزاده اون سرزمین ! والاروس نمیدونست بکهیون چی توی وجودش داره که اینقدر توجهشو...