Chapter 10

255 54 2
                                    

+بله..ممنون....

دلگیر و نگران از آموزشگاه موسیقی ای که بکهیون میرفت، بیرون زد... با خوردن چند قطره آب روی صورتش، سرشو گرفت بالا.. بارون بود...

خسته روی نیمکتی نشست و سرشو بین دستاش گرفت :

+بک... تو کجایی پسر.. کجا غیب شدی که هیچ اثری ازت نیست... دیگه کجا دنبالت بگردم... توروخدا برگرد بک.. برگرد....

شیومین دفترچه ای رو از کیفش درآورد و بهش نگاه کرد.. همون دفترچه ای که ماله بک بود، و مدتی گم شده بود...

دستی روی جلدش کشید... خنده ی تلخی کرد :

+بکهیونیه بی معرفت... ببین منو به کجا رسوندی، که واسه پیدا کردن عزیزترین دوستم، حتی سر به بیمارستان ها هم زدم... اونم هر روز.. واسه شنیدنه.....

مکثی کرد... صداش از بغض لرزید :

+هر خبری....

سرشو کامل انداخت پایین :

+بک.. خواهش میکنم خوب باش... خواهش میکنم....

با صدای زنگ گوشیش سریع دستشو برد توی جیبش تا ببینه کی بهش زنگ زده.. باید اعتراف میکرد که با هربار صدای زنگ گوشیش، یک دور قلبش از تپیدن می ایستاد!!

با دیدن اسم چن روی گوشیش، تقریبا اروم نفسشو آزاد کرد... تماس رو برقرار کرد :

+الو...

*الو شیومین.. سلام.. کجایی؟؟

شیو به نیمکت تکیه داد :

+مثل همه ی این دو سه هفته!! دارم در به در دنبال بک میگردم.. چرا؟؟

چن همونطور که توی برگه هایی که جلوش بودن رو امضا میکرد، گفت :

*پس خوب شد زنگ زدم.. خواستم بگم ناهار رو بیای باهم بخوریم.. یکم حال و هوات هم عوض میشه...

+اوم.. نمیدونم.. دل و دماغ هیچ کاریو ندارم چن...

*حالا تو پاشو بیا، دل و دماغ هم پیدا میکنی.. زودباش پسر... به اینجور تفریح ها نیاز داری...

شیو کلافه دستی توی موهاش کشید :

+خیلی خب باشه... میام... فقط چن.....

مکثش باعث شد چن به حرف بیاد.. برخلاف حسی که واقعا داشت، پشت گوشی پوفی کشید :

*نه... هنوزم تو پزشکی قانونی هیچ خبری ازش نیست...

و بلافاصله سعی کرد حال شیو رو عوض کنه :

*خب شیومین، من دارم میرم سمت رستوران... آدرس رو برات میفرستم... منتظرتم.. اوکی؟؟

و بلند شد راه افتاد سمت خروجیه بانک خون پزشکی قانونی سئول!!

شیو بلند شد و کوله ش رو انداخت روی شونه ش.. لبخند خیلی کمرنگی زد :

A Silent ThreadWhere stories live. Discover now