چشماشو تابی داد و اطراف رو نگاه کرد..
نگاهش افتاد به کف استخر..
با اینکه یه قسمتایی به هم خورده بود، اما هنوزم نوشته مشخص بود!
"عاشقتم کریس"
به پروانه بزرگی که پایینش کشیده شده بود نگاه کرد...
جسه ی بک خیلی برای کریس کوچیک بود!
با این فکر ذهنش کشیده شد سمت بدنه لخت بک که هم دیشب، هم امروز صبح توی بغلش بود!
اخماش خود به خود باز شدن...
سری تکون داد و پرید پایین و کف استخر ایستاد...
با کفه کفشش کشید روی برفا و اسمشو پاک کرد تا کسی نبینه...
رو یه زانو نشست رو زمین..
تردید داشت برای کارش، اما بالاخره نوشت!..
با سر انگشتش خیلی کوچیک نوشت :
" من هم... "
زمین خیلی سرد بود..
پیش خودش گفت :
+حتما خیلی سردش شده که اینجا دراز کشیده...
با این فکر از جاش بلند شد و با سرعت از محوطه خارج شد... یک راست به سمت اتاق بک قدم های بلندی برمیداشت...
به راهرو که رسید صدای لو رو از توی اتاق بک شنید.. و نزدیک تر که شد صدای هق هق های اروم بک هم اضافه شد...
باز هم عصبی شد...
اما این اولین بار بود که از گریه های کسی عصبی میشد!
درو به شدت باز کرد و ایستاد توی چارچوب در...
لو کنار بک روی تخت نشسته بود و دستشو دور شونه ی بک گذاشته بود.. سعی داشت از گریه های بک جلوگیری کنه...
بک صورتش خیس بود از اشک و مظلوم نشسته بود...
لو با دیدن کریس از جاش پرید :
*سلام!!
+برو بیرون..
لوهان لباشو روی هم فشار داد و سرشو تکون داد... دستی کشید روی کمر بک و از جاش بلند شد...
سریع رفت سمت در و نگاهی زیر چشمی به کریس کرد و رفت بیرون...
تا لو رفت بیرون، پشت سرش کریس درو محکم و با صدای بلندی بست که بک به خودش لرزید..
با پشت دستش اشکاشو پاک کرد و با پاهایی لرزون بلند شد و ایستاد.. با هق هق گفت :
-اون... خودش..منو کشید....
کریس هجوم برد سمت بک.. اینقدر با یادآوریش عصبی شده بود که میتونست صد نفرو بزنه!
دستشو برد بالای سر بک.. بک توی خودش جمع شد و چشماشو بست..
YOU ARE READING
A Silent Thread
Fanfictionخلاصهای از داستان: بکهیون که بدجوری لنگه کار بود فکرشم نمیکرد جوری گولش بزنن که بجای کار تو شرکت سر از سرزمین خونآشام ها در بیاره و تبدیل بشه به طعمه شخصی خون خوارترین شاهزاده اون سرزمین ! والاروس نمیدونست بکهیون چی توی وجودش داره که اینقدر توجهشو...