کریس به همراه کای و دی او به محل پروازش رسید.. چن و افرادش آماده اونجا بودن و منتظر رسیدن کریس.. شیومین هم درست کنار چن ایستاده بود با دقت و کنجکاوی اطرافشو رسد میکرد...
با توقف ماشین، هرسه ازش پیاده شدن.. چن بلافاصله خودشو به کریس رسوند و با احترام کمی خم شد.. کریس سری تکون داد به سمت دی او و کای برگشت :
-دیگه لازم به تکرار که نیست.. همه ی دقتتون رو برای پیدا کردنش بزارید...
با اطمینانی که کای و دی او بهش دادن، برخلاف میلش چرخید و به سمت هواپیمایی که کنار باند فرودگاه بود راه افتاد..
واقعا داشت بدون بکهیون، پاریس رو ترک میکرد...
****************
دی او کتش رو به رخت آویزه کنار در آویزون کرد و زودتر رفت داخل.. وسط سالن تقریبا کوچیک خونه ش ایستاد تا کای هم بیاد.. با اومدن کای، دی او بدون اینکه تو چشماش نگاه کنه گفت :
-میتونی توی اتاقی که کریس بود بمونی.. برات مرتبش کردم...
قبل از اینکه دی او بخواد قدمی برداره، با صدای کای سرجاش میخ شد :
+متاسفم که مجبوری مدتی تحملم کنی!...
حرفشو زد و بدون اینکه منتظر جواب یا واکنشی از طرف دی او باشه، به سمت اتاقی که براش آماده کرده بود رفت...
دی او با کلافگی دستی به موهاش کشید و سرشو تکون داد :
-خیلی خب دو کیونگسو.. فکرکنم قراره حالا حالاها تاوان ترک کردنشو بدی!...
**************
طبق عادتش توی این چند روز زانو هاشو بغل کرده بود و بی حس نشسته بود روی تخت...
نمیدونست دیگه چقدر باید اینجا زندانی باشه و منتظر باشه از اینجا آزاد بشه!...
نگاهشو از رو به رو نمیگرفت، ولی نگاه های خیره چانیول رو کاملا حس میکرد.. گرسنه بود اما حاضر نبود لب به غذا بزنه تا چان بشینه غذا خوردنشو تماشا کنه!!
پوفی کرد و کلافه برگشت سمت چانیول که رو صندلی کنار تخت نشسته بود :
-مشکلت چیه؟! چرا نمیری بیرون؟!!
*باید مطمئن شم غذاتو میخوری..
-آهااا.. نگرانی از گرسنگی بمیرم؟!!
*آره!..
-نترس من نمیمیرم.. من زنده میمونم تا برگردم پیش کریس!
چان بالاخره نگاهشو از بک گرفت.. چشماشو چرخوند و دوباه نگاهش کرد :
*غذاتو بخور..
بک کلافه پوفی کشید :
-واقعا که خیلی بیکاری!
*دارم واست وقت خالی میکنم.. بیکار نیستم!
بکهیون نیشخندی زد :
-ممنون! نیازی نیست برا غذا خوردن من وقت با ارزشت رو حروم کنی! به جاش برو گردنبندمو پیدا کن...
چان هچنان که خیره نگاهش میکرد، دستی به گردنش کشید :
*اینقدر اذیت میشی وقتی کنارتم؟!!
-آره.. وقتی میبینمت حس میکنم یه عالمه سوسک دارن روی بدنم راه میرن!..
چشمای چانیول بی هوا قرمز شدن و رگ های زیر چشم هاش متورم شدن.. بک یکم ترسید.. چان هم خون خوار بود... اگه از خونش میخورد چی؟! علاوه بر اینکه به کریس قول داده بود طعمه شخصیش بمونه، اگر کسی به بکهیون دست میزد کریس زنده نگهش نمیداشت!...
یکم روی تخت خودشو کشوند عقب و پاهاشو بیشتر بغل گرفت.. چانیول عصبی از رو صندلی بلند شد :
*خیلی خب.. من میرم که بتونی غذاتو بخوری..
بک رد نگاهشو گرفت..
" -اون احمق چرا همش چشماشو تو صورتم تاب میده؟!! اههه... "
لب هاشو کشید تو دهنش و فقط سرشو تکون داد.. رنگ چشم های چان به حالت طبیعی برگشتن..
بک تو چشم چان زیادی بامزه بود! و وقتی این مدلی لب هاشو میبرد تو دهنش و به کسی خیره میشد، لپ های سفید و چشمای گرد شده ش بیشتر تو چشم میومدن...
تحمل نکرد و دستش دراز کرد سمت موهای بک.. بک یکم رفت عقب، دست چانیول سریع تر بود.. موهای بکهیون رو به هم ریخت و دستاشو برد تو جیبش تا کار دیگه ای نکنه...
صدا اعتراض بک بلند شد :
-یااا.. به من دست نزن!!
چان شونه هاشو انداخت هوا و سری تکون داد.. رفت سمت در و قبل از اینکه بره بیرون برگشت سمت بکهیون :
*من تا شب بیرونم.. هر چیزی خواستی برو تو آشپزخونه بگو واست آماده کنن..
بک سری تکون داد و چان بالاخره رفت...
نفسشو با آرامش داد بیرون، که یهو جرقه ای تو ذهنش زده شد!
بلند شد و آروم گوشه ی پرده رو کنار زد.. پنجره رو آروم باز کرد و با احتیاط سری به بیرون کشید..
حیاط ویلایی که چانیول توش اقامت داشت، اونقدرا هم بزرگ نبود.. نگاهی به درو دیوار انداخت.. فاصله ش تا زمین تقریبا سه_چهار متر بود.. بچه که بود بالا رفتن از دیوار های اون پرورشگاهی که توش بود، کار هر روز خودش و شیومین بود!..
پنجره رو بست و پرده رو صاف کرد.. سریع برگشت و رفت سراغ کمدی که توی اتاق بود.. از لباس هایی که به سلیقه چان براش خریده شده بودن خوشش نمیومد، ولی چاره ی دیگه ای نداشت..
-محض رضای خدا، همه ی لباسا هم رنگ روشنن!!
به زور یه شلوار جین سفید و یه تیشرت آبی کمرنگ یه کت چرم سفید رو برداشت و سریع پوشیدشون.. از دو جفت کفشی هم که توی کمد بود، یه جفت کتونی آبی تیره رو برداشت و اونا رو هم پوشید..
شیرجه زد روی تخت و از زیر بالشت موبایلش رو برداشت.. چانیول بهش پسش داده بود..
حالا فقط گردنبندش مونده بود... که فعلا شانسی برای پیدا کردنش نداشت!..
با بلند شدن صدای شکمش، دستشو روی شکمش گذاشت و به سینی غذا نگاه کرد.. دلش واقعا داشت ضعف میرفت.. لبه ی تخت نشست و تند تند چندتا قاشق از سوپ رو با چند برش نون فرانسوی خورد تا ته دلش رو بگیره..
با صدای قدم هایی که از بیرون اتاق به گوشش خورد، قاشق رو ول کرد توی کاسه و سریع پرید تو حمام.. در رو بست و قفل کرد و زود شیر آب رو باز کرد..
گوشش رو چسبوند به در تا متوجه ی صداها بشه.. انگار یکی واقعا اومده بود توی اتاق... قلبش از استرس داشت تند تند میزد...
لباشو گاز گرفت تا صدایی نده.. و بعد از چند لحظه ی کوتاه، دوباره صدای بسته شدن در رو شنید...
برای اطمینان ربع ساعتی توی حمام نشست تا اگه کسی تو اتاق هست بره.. ولی دیگه صبرش تموم شده بود.. آروم در حمام رو باز کرد و توی اتاق چشم چرخوند..
هیچکس نبود.. نفسش رو بیرون داد و بدون اینکه شیر آب رو ببنده بیرون رفت و در حمام رو بست..
زود خودشو رسوند به پنجره.. بازش کرد و دستاشو لبه های پنجره تکیه داد و بیرون رو بررسی کرد..
خلوت بود و همونجور که انتظار داشت چان با افرادش رفته بود و هیچ ماشینی توی حیاط نبود..
لبخند سرخوشی زد.. دستشو برد تو جیب شلوارش و موبایلشو چک کرد :
-خب.. اینم که سرجاشه..
جز همین موبایلش، چیزی هم نداشت که بخواد جاش بزاره!.. برگشت سمت میز کنار تخت و یه تیکه ی دیگه نون برداشت و گذاشت دهنش.. همینکه سرشو یکم بلند کرد، برق چیزی رو تخت توجهشو جلب کرد..
چشم هاشو ریز کرد و با شک بیشتر سمت تخت خم شد.. داشت درست میدید... خودش بود!
گردنبندش!!
چشماش از خوشحالی پر از اشک شده بودن.. سریع چنگ زد روی تخت و برش داشت.. دو دستی گرفتش و محکم روی سینه ش فشارش داد..
چشماشو بست و اشک هاش سرازیر شدن.. اونقدر دلش برای کریس تنگ شده بود، که حس میکرد کریس رو بغل کرده!...
بینیش رو بالا کشید.. و همونطور که سعی میکرد جلوی ریختن اشکاش رو بگیره، گردنبند رو دور گردنش بست... انگار پیدا کردن هدیه ی با ارزش کریس، نیروی زیادی رو بهش تزریق بود...
چانیول براش پیداش کرده بود؟! تک خنده ای کرد :
-خیلی خب.. بالاخره یه جا به درد خوردی چانیول!...
با فکرش دوباره لبخندی زد و باز برگشت لبه پنجره.. بار دیگه به دیوار نگاه دقیقی انداخت، و بعد از اینکه جاهای که باید پا میگذاشت رو مشخص کرد، با احتیاط از پنجره خودشو آویز کرد.. فقط کافی بود یک طبقه خودشو بکشونه پایین.. ارتفاع زیاد نبود..
لبشو رو هم فشار میداد تا تمرکز داشته باشه.. پنجه ی پاش رو روی لبه های آجرهای نمای خونه گذاشت و آروم آروم پایین رفت..
تقریبا یک و نیم متر با زمین فاصله داشت، و چون دیگه جای پایی روی دیوار نبود، با احتیاط و روی پنچه های پاهاش پرید پایین...
سریع کمرشو چسبوند به دیوار و دورشو پایید.. خب، هیچکس نیود!..
آروم مسیرش رو از بغل دیوار گرفت تا رسید به پشت خونه.. بازم اطرافشو چک کرد و بعد با اطمینان، رو پاهاش خودشو کشوند بالا و دستاشو رسوند لبه دیواره دور خونه..
طراح این سبک از خونه ها با دیوارهای صدوپنجاه سانتی، واقعا لطف بزرگی رو به بکهیون کرده بود!...
نیم تنه ش که از بالای دیوار رد شد و بیرون رو دید، پای راستش رو بالا آورد و گذاشتش روی دیوار.. کامل خودشو کشید بالا و نشست لبه ی دیوار..
لبخند نصفه نیمه و هیجانی ای زد و سریع پرید تو کوچه...
حس پرنده ای رو داشت که از قفس آزاد شده بود!..
چرخید و با تمام توانش شروع کرد به دویدن.. اونقدر دوید و دوید، که کاملا از اون منطقه خارج شده بود و ساختار و فرم محله ای که بهش رسیده بود، کاملا با اون خونه و خونه های اطرافش، متفاوت بود...
پاهاش دیگه توان راه رفتن هم نداشت.. چشم چرخوند و با دیدن پارک کوچیکی که سمت چپش بود، به سختی خودشو به سمت یکی از نیمکت هاش کشید ور روش نشست...
نفس نفس میزد و درست وسط زمستون، گرمش شده بود.. با دستش یکم صورت سرخ و ملتهبش رو باد زد.. یکم که نفسش جا اومد، موبایلشو از جیبش بیرون آورد و روشنش کرد..
سریع راش انداخت و توی نقشه گوشیش اسم هتلی که با کریس رفته بودن رو، سرچ کرد... اگه میخواست همینجوری پیاده بره، با این وضع خستگیش، چهار ساعت تو راه بود!
و البته پولی هم نداشت که بتونه تاکسی بگیره!.. و زبون مردم این کشور رو هم که اصلا بلد نبود..
میترسید لوکیشنش رو روشن بزاره.. ممکن بود یدفعه چانیول پیداش میکرد..
از مسیری که باید میرفت چندتا اسکرین گرفت و لوکیشن رو خاموش کرد.. بلافاصله گوشیش رو روی حالت پرواز گذاشت و بعد از اینکه چندباری مسیرش رو رمور کرد، کلا خاموشش کرد..
سرشو گذاشت روی میزی که رو به روش بود و چشماشو بست..
با خودش فکر میکرد..
چیزایی که چانیول بهش گفته بود به نظر خیلی درست میومدن...
" -اگه بابای من همون کسی باشه که به پدر کریس کمک میکرده... پس کریس دنبالم میگرده تا پیدام کنه! پس یعنی..من اون کسی ام که تمام مدت دنبالش بوده؟!... من تمام این مدت کنارش بودم و نه من از ماجرا خبر داشتم و نه کریس میدونست من کی ام...
اما چانیول.. واقعا اون موقع، چانیول جون منو نجات داده؟!!
اینقدر که یکدفعه ای باهام خوب شده، به نظرم همه چیز درباره ش خیلی عجیب به نظر میاد.. "
پوفی کرد و سرشو بلند کرد.. نزدیک ظهر شده بود و حسابی گرسنه ش بود.. دستشو روی شکمش کشید..
به این راحتی تونست از چنگ چانیول فرار کنه! چطور کریس نتونسته تا الان پیداش کنه؟!
-اصلا داره..دنبالم میگرده؟!!...
یکدفعه بغضی گلوشو چنگ زد...
" -اگه من فقط یه طعمه بودم تو چشمش چی؟!!
که الانم بیخیالم شده!! "
سرشو تند تند تکون داد :
-نه نه.. کریس اینجوری نیست.. دوستم داره.. میدونم...
آب دهنش غورت داد
یکم چشم هاشو بست تا خستگیش رفع شه و باز بتونه راه بره... مجبور بود پیاده تا اون هتل بره...
*************
زیر دلش درد میکرد و بین حالت خواب و بیداری بود.. با دستی که نشست روی شکمش، چشم هاش رو سریع باز کرد...
قبل اینکه بچرخه، صدای سهون رو از پشت سرش شنید :
+منم آهو کوچولو...
لوهان با یادآوری دیشب که خودشو تسلیم سهون کرده بود، با خجالت چشم هاشو بست و تو خودش جمع شد..
با دستاش صورتشو پوشوند تا گونه های رنگ گرفته ش رو سهون نبینه!...
سهون بازوهای لوهان رو گرفت و برگردوندش سمت خودش :
+لوهانم.. میخوام ببینمت.. بردار دستاتو...
لوهان هنوز دستاش جلوی صورتش بودن فقط سرشو به نشونه ی نه تکون داد..
سهون محکم تو آغوشش کشوندش.. بدن هاشون بدون مزاحمت هیچ لباسی به هم برخورد میکردن.. دست سهون بین موهای نرم لوهان حرکت میکرد و همین به مرور باعث کن شدن خجالت لوهان شد..
دستاشو از رو صورتش کشید پایین و این بار با پررویی خیره شد به لب های خوش فرم سهون..
سهون که فکرشو خونده بود تو یک چشم به هم زدن لب هاشو چسبوند رو لب های ورم کرده لوهان..
دیشب اونقدر سهون به اون لب ها مک زده بود که هنوزم ورم داشتن...
لوهان مشتاقانه تر خودشو کشید سمت سهون، تا جایی که کاملا روی بدن سهون خوابید و با اشتیاق بیشتری لب های سهون رو میبوسید..
سهون نرم جواب بوسه هاشو میداد و مدام دستشو رو کمر برهنه ی لوهان بالا پایین میکرد..
تو چند دقیقه تمام خجالت لوهان ازبین رفته بود..
با سوزشی تو لبش، سهون بی اختیار اخماش رفت تو هم.. لوهان مکثی کرد و با چشمای گرد سرشو بالا آورد.. دندون های نیشش بلند شده بودن و لب هاش کمی خونی بودن!
سهون دستی روی لبش کشید.. یکم لبش پاره شده بود و خون اومده بود.. اما خیلی سریع زخمش بسته شد و خونش روی لباش موند..
لوهان خودشو عقب کشید و تقریبا روی شکم سهون نشست.. خیره به لب های خونی سهون، دستشو روی دهنش گذاشت که با صداش، نگاهشو به چشماش داد :
+داری کم کم قدرت هاتو نشون میدی لو کوچولو!..
نیش های لوهان به حالت عادی برگشتن :
-نه نه... نمیدونم..نمیدونم چرا اینجوری شدم...
سهون لپشو کشید لوهان رو کنارش روی تخت خوابوند.. دوباره کشیدش توی بغلش و زبونش رو روی لب لوهان کشید و خون کمی که روش بود رو لیس زد :
+امروز کمکت میکنم بتونی راحت تر خون طعمه هارو بخوری...
-کمک؟!
+اوهوم.. اگر بتونی عادی تغذیه کنی، یه هدیه پیش من داری!
لوهان شیطون خندید :
-اگه بگم یکاری بکنی، میکنی؟!!
سهون هم خندید و موهای لوهانو بهم ریخت :
+آره! تو بگی، من انجامش میدم..
لوهان به شیرینی خندید و گونه ی سهون رو بوسید..
یکدفعه یاد بکهیون افتاد.. لبخندش جمع شد و چشماش رنگ غم گرفتن.. مکالمه ی تلفنی سهون رو با افرادش شنیده بود و متوجه شده بود که بکهیون توی پاریس، تو شرایط خوبی نیست.. آروم گفت :
-سهون.. بهم میگی بکهیون چش شده؟! من..یه چیزایی شنیدم...
سهون نفسشو داد بیرون.. میدونست توی مدتی که بک اومده بود به ایسلند، شده بود نزدیکترین دوستِ لوهان..
+بکهیون گم شده.. و ما هنوز نتونستیم پیداش کنیم...
لب های لوهان با چیزی که شنید آویزون شدن، و فکش با بغض لرزید..
اولین باری که با بک برخورد داشت همون شبی بود که از اتاق تاریکی که کریس توش حبسش کرده بود، نجاتش داد... اون بچه خیلی ضعیف بود.. قیافه ی زخمی و نا امید بکهیون از جلوی چشماش رد میشد.. بکهیون شده بود بهترین دوستش.. تونسته بود لوهان رو از تنهاییش دربیاره...
با دست سهون که چونه ش رو گرفت و سرشو آورد بالا، از فکراش بیرون اومد :
+چیشدی لوهان.. داری گریه میکنی؟!!
لوهان تند تند اشکاشو پاک کرد :
-دلم برای بک تنگ شده... حالا هم که میگی.... اگه اتفاقی براش بیوفته چی؟!! اون تنها دوست صمیمی منه.. ما با هم غذا میخوردیم، میخندیدیم، تو عمارت اینور اونور میرفتیم و شیطونی میکردیم، دنبالِ هم میدویدیم.. بکیهون واقعا نزدیکترین دوستم شده سهون... اگه بک دیگه نیاد..من چیکار کنم؟؟!!...
سهون موهای لوهان رو نرم نوازش کرد و سعی کرد دلداریش بده :
+هی هی این فکرا چیه؟! ما اونو پیداش میکنیم.. اصلا خود والاروس ازم خواسته!
چشمای لو گرد شد :
-کریس؟؟ واقعا؟!
سهون خندید :
+البته به واسطه ی کای...!
لوهان خندید و یکی محکم زد تو بازوی سهون :
-دیوونه.. کریس همه کاراشو به دادشِ بیچاره ی من میده! حالا هم که بدون اینکه بیاد منو ببینه، ول کرده رفته پاریس!...
چشماشو ریز کرد و غر غر کرد :
-پسره ی خر.. فقط برگرده ایسلند..!
سهون با ابروهای بالا رفته گفت :
+تو مطمئنی فقط یکم از حرفای منو شنیدی؟!!
لوهان دوباره به سهون نگاه کرد و تک خنده ای کرد :
-خب تقصیر من که نیست، گوشام واقعا تیزن!...
زیر نگاه سهون که توش " آره تو راست میگی " موج میزد، با همون لبخندش از بغل سهون بیرون اومد و ملافه ای رو دور خودش پیچید :
-من باید برم حمام!...
و بلافاصله از تخت پایین پرید و سریع رفت توی حموم..
سهون لبخندی زد و بلافاصله ذهنش درگیره کارای چان شد...
بلند شد و موبایلشو از رو عسلی برداشت.. جهت در امان موندن از گوش های تیز لوهان! حوله تنیش رو پوشید و از اتاق بیرون رفت و تماس رو با چانیول برقرار کرد.. بعد ازچندتا بوق بالاخره جواب داد :
*بله؟!
+اوضاع چطوره چان؟!
*بد!! افتضاح!..
سهون با صدای کنترل شده ای گفت :
+داری اونجا چه غلطی میکنی؟!!
*بکهیون رو گم کردم... از دستم فرار کرده!..
+بکهیون!؟
صداشو آورد پایین و آروم تر ادامه داد :
+پس تمام مدت پیش تو بوده! میدونستم کار خودته...
*آره پیش من بود! دارم میگم امروز صبح فرار کرده... منه احمق بهش اعتماد کردم با چندتا خدمتکار احمق تو خونه ولش کردم، اونم فلنگ رو بسته!..
سهون با کلافه گی دستی به موهاش کشید :
+چان، چرا تمومش نمیکنی؟! سلطنت این ایسلندِ لعنتی مال والاروسه.. و اینو همه میدونن! چانیول تو میتونی کار خودتو بکنی.. خیلی عادی ولی پرقدرت.. میتونی همون چانیولی بمونی که خیلیا ازش حساب میبرن...
*سهون.. من دیگه سلطنت ایسلند رو نمیخوام...
سهون کلافه از روی کاناپه بلند شد و ایستاد.. درحالی که قدم رو میرفت و برمیگشت گفت :
+پس چه دلیل کوفتی دیگه ای هست که اون رو دزدیدی؟! اصلا چرا رفتی پاریس؟!!
*بکهیون.. الان دیگه همه چی بخاطر اونه...
+بک؟ بخاطر بکهیون؟!
*نمیخوام از دستش بدم سهون...
سهون با ناباوری خندید :
+چان تو حالت خوبه؟! اینا چه مزخرفاتیه که داری میگی؟!
مکثی کرد و باز گفت :
+درست حرف بزن ببینم چی میگی...
*سهون، بکهیون همون پسر بچه ایه که چندین سال پیش نجاتش دادم! پسر همون آدمی که برای عموم، بابای کریس ، توی آزمایشگاهشون کار میکرد!..
سهون چشم هاش با تعجب گرد شدن :
+چی..؟! بکهیون همون بچه اس؟!
آره گفتنِ چانیول مصادف شد با باز شدن در اتاق سهون، برخورد نگاه سهون با لوهانی که توی نگاهش ناباوری و ناراحتی موج میزد...
سهون پوفی کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید و خطاب به چان تند تند گفت :
+ببین چی میگم.. زود پیداش کن، قبل اینکه افراد من و کای پیداش کنن! باهاش اتمام حجت کن اسمی ازت نبره و بلافاصله میای ایسلند تحویلش میدی! برام مهم نیست داری به چی فکر میکنی، فقط سرتو به باد نده و بکهیون رو سالم برگردون...
بدون مکث تماس روش قطع کرد و گوشی رو روی کاناپه انداخت و رفت سمت لوهان..
لوهان آبی که از موهاش میچکید روی صورتش رو با دست پاک کرد و اومد نزدیک تر :
-واقعا.. چان.. چانی بکهیون رو....
لوهان همه چیزو فهمیده بود! سهون سرشو تند تند تکون داد :
+آره آره.. اون احمق بک رو دزدیده...
بازوهای لوهان رو گرفت :
+ببین لوهان، اینا باید بین خودمون بمونه! اگه به گوش والاروس برسه جنازه چان رو هم دیگه نمیبینی! فهمیدی؟!!
-اما...
+لو تو و کای دست راست والاروس اید.. تو باید حواست به حرفات باشه... لوهان لطفا...
لوهان گیج و مبهوت خودشو چپوند تو بغل سهون و سرشو تکیه داد به سینه اش.. با صدای پر از بغضی نالید :
+فقط.. زودتر بکهیون رو برگردون.. سهون زودتر برش گردون...
******************
دهنش خشک شده بود و لباش از شدت تشنگی چسبیده بودن به هم.. یک روز کامل توی خیابون ها سرگردون شده بود و کل دیروز رو کنار چندتا کارتن خواب سپری کرده بود، که از شانس خوبش وقتی دیده بودن که فرانسوی نیست و هیچ زبانی هم بلد نیست، بهش یکم آب و غذا داده بودن.. اما اونقدری نبود که بتونه زیاد سرپا نگهش داره..
بعد از کلی بی هدف قدم زدن، بالاخره این خیابونی که تازه بهش رسیده بود رو میشناخت.. چشماش برقی از شادی زد و سرعت قدم های خستش رو بیشتر کرد..
خیابون پر رفت آمد رو با سرعت طی کرد و به وسط هاش رسید، که با دیدن هتلی که توش اقامت داشتن، لبخندی روی لبش نشست و با سرعت به سمتش دوید..
وارد هتل شد و در حالی که نفس نفس میزد خودشو رسوند به چندتا دختری که مهمان هارو راهنمایی میکردن.. ولی درست در چند قدمیشون ایستاد.. یادش اومد که بلد نیست با زبان اونها حرف بزنه!..
دخترا که متوجه شده بودن بک چیزی میخواد ازشون بپرسه، دست از حرف زدن با همدیگه برداشتن و منتظر نگاش کردن..
بک سردرگم نگاهی اجمالی بهشون انداخت.. یهو لبخندی روی لبش دوباره شکل گرفت.. کریس صاحب این هتل بود و مسلما اگر اسمش رو به زبون میاورد یه راهی برای کمک به بک پیدا میشد!..
-کریس.. کریس وو.. من باهاش کار دارم..
با تموم شدن حرفش زیرلب با خودش زمزمه کرد "خدایا منظورمو بفهمن.. خواهش میکنممم.."
دخترا بعد از شنیدن حرف بکهیون نگاهی به هم انداختن و سری از روی متوجه نشدن تکون دادن.. ولی یکی از دخترها با ریزبینی به چهره ی بک خیره شده بود و بالاخره تونست بک رو به یاد بیاره..
چشم هاش درشت شدن و دستش رو جلوی لب هاش گرفت.. بلافاصله به سمت بقیه برگشت و چیزی بهشون گفت و دوباره به سمت بکهیون که داشت گیج نگاهشون میکرد برگشت..
دختر گوشیش رو درآورد و چند کلمه ای رو برای بک تایپ کرد و گوشی رو گرفت به سمتش.. چند کلمه ی فرانسوی که پایینش به کره ای ترجمه شده بود..
"چند روز پیش از هتل رفتن و دو روزی هست که از کشور خارج شدن.."
بدن بک با خوندن چیزی که روبه روش بود به یکباره یخ بست..
-نه.. خدای من..
سرشو بلند کرد و چهره ی پریشونش به دختر نگاه کرد.. دختر هم انگاری که برای بک ناراحت شده بود بی هیچ حرفی بهش خیره موند..
بک آب دهنشو به زور قورت داد.. ممکن نبود کریس همینجوری به حال خودش ولش کنه و بره.. ممکن نبود...
بغضی به گلوش چنگ انداخته بود که حتی نفس کشیدن هم براش سخت کرده بود.. گوشی دختر رو از دستش گرفت و سریع چیزی تایپ کرد و دوباره گرفت به سمت دختر..
-"من اینجا کسی رو ندارم و هیچ مدارکی هم همراهم نیست.. میشه بذارید برم اتاقمو بگردم؟ شاید چیزی اونجا باشه.."
دختر بعد از خوندن اون متن به سمت همکارش برگشت و چیزی بهم گفتن و بعد از ردوبدل کردن چند کلمه ای، دوباره به سمت بک برگشت..
"اتاق کامل تخلیه شده و چیزی نمونده.. ولی هماهنگ شده که اگر شما برگشتید هتل، توی همون اتاق اسکان پیدا کنید."
بک واقعا سردرگم شده بود و نمیدونست چکار کنه، ولی درحال حاضر موندنش توی هتل بهترین چیزی نبود که میشد اتفاق بیفته؟!
سرش رو به تایید برای دختر تکون داد و با اشاره ی اون، دنبالش راه افتاد.. توی آسانسور با یادآوری گوشی موبایلش سریع از جیبش درش آورد و صفحه ش رو روشن کرد.. میترسید چانیول بتونه از طریق موبایلش که حالا روشن هم شده بود، پیداش کنه.. پس بلافاصله خاموشش کرد و حتی سیم کارتش رو هم درآورد، و دوباره توی جیبش هلش داد..
فعلا امن ترین جای ممکن براش همین هتل بود.. حتم داشت که کریس برای پیدا کردنش برمیگرده.. اون هیچوقت بک رو ول نمیکرد.. مطمئن بود..
بی اختیار و از شدت استرس ناخن انگشت کوچیکش رو داشت میجویید و با پنجه ی پاش به کف آسانسور ضربه های ریز میزد..
با توقف آسانسور دختر دستش رو به سمت جلو دراز کرد تا بک بیرون بده، و خودش هم دنبالش رفت.. بک انگار که جونی دیگه توی پاهاش نبود، به سختی به سمت اتاقی که با کریس داخلش اقامت داشتن قدم برداشت و درست جلوی در ایستاد..
دختر کارت رو جلوی سنسور در گرفت و در اتاق با صدای تیک آرومی باز شد.. در رو هل داد و کارت رو گرفت سمت بک.. و خیلی سریع گوشیش رو هم جلوی بک گرفت..
"هروقت چیزی نیاز داشتید از طریق تلفن توی اتاقتون شماره ۱۱ رو شماره گیری کنید.. این کد مخصوص اتاق شماست.."
بک برای تشکر یکم جلوی دختر خم شد و سرش رو تکون داد.. دختر هم لبخندی زد و بعد از اینکه از داخل رفتن بک مطمئن شد، از اونجا دور شد..
بک در اتاق رو پشت سرش بست و نگاهشو اطرافش چرخوند.. با دیدن فضای اتاق بغضش حتی بیشتر هم شد..
-فکر نمیکردم..با این وضعیت دوباره به اینجا برگردم!.. بدون کریس...
نفس عمیقی کشید و دستش رو روی صورتش کشید و اشک هاش رو پاک کرد.. بک تنها امیدش پیدا کردن مقداری پول و پاسپورتش بود تا شاید بتونه بلیط هواپیما بگیره و خودشو برسونه به کره.. ولی با حرف اون دختر که گفته بود اتاق تخلیه شده، همین تنها امید هم ازبین رفته بود..
با اینحال گشتن ضرر نداشت!.. شروع کرد به گشتن کشو های میز و هر جایی که به عقلش میرسید.. حتی توی کمد ها و حمام و دستشویی هم گشت.. ولی....
با ناامید بیشتری خودش رو روی تخت انداخت و به سقف خیره شد..
-هیچی نیست.. هیچیِ هیچی...
نمیتونست به این فکر کنه که چجوری کریس تونسته تو کشور غریب ولش کنه بره، اما همین که اون دختر خبر داشت که رفته یعنی که حالش خوبه و زندس.. همین دلیل کوچیکی بود که بک یکم فقط یکم آروم بگیره..
و البته همینکه اونها بک رو شناختن و گفتن که برای برگشتنش هماهنگ شده، نور امید جدیدی رو توی دل بک روشن کرده بود..
با اینحال بغض توی گلوش به حدی سنگین بود که کوچکترین چیزی میتونست به گریش بندازه.. الان حتی گردنبندشو هم نداشت که یکم حس کنه کریس پیششه.. اون واقعا تنهای تنها، وسط یه شهر و کشور غریب که هیچی ازش بلد نبود، رها شده بود؟؟!...
شوک بزرگی بهش توی این چند مدت وارد شده بود.. یکدفعه ای با اون اتفاق از کریس جدا شده بود و هیچ خبری هم ازش نداشت.. چانیول دزدیده بودش و تمام اون مدت حرف های عجیب غریبی از گذشتشون بهش زده بود..
و از همه بدتر، کریس اینجا ولش کرده بود! این بدترین قسمت ماجرا بود..
YOU ARE READING
A Silent Thread
Fanfictionخلاصهای از داستان: بکهیون که بدجوری لنگه کار بود فکرشم نمیکرد جوری گولش بزنن که بجای کار تو شرکت سر از سرزمین خونآشام ها در بیاره و تبدیل بشه به طعمه شخصی خون خوارترین شاهزاده اون سرزمین ! والاروس نمیدونست بکهیون چی توی وجودش داره که اینقدر توجهشو...