"تسلیم گذشته"

32 13 8
                                    

سکوت شب سنگین بود و تاریکی سهمگین اسمان که ستاره هایش تنها چراغ هایی بودند که ظلمت ترسناک ان را میشکاند.

باد میان موهایش میدوید و انهارا نوازش میکرد.
دستهایش را ستون بدن خود کرد و به انها تکیه داد.

ماه کامل پرتوهایش را از میان برگ های درختان بلند کاج به چشمان او میرساند.

مانند عادت همیشگی اش کفش هایش را از پا در اورد و پایش را روی چمن نمدار گذاشت.

از تنهایی و سکوت اتاق به تنهایی و سکوت طبیعت پناه برده بود. دنیا همینقدر تکراری بود، سکوت و تنهایی...

تمام زندگی اش در تنهایی و سکوت سپری شد، از ان روز که صورت خونی ان پسر بی پناه را روی زمین دید.

خاطرات مانند ماری به دور گردنش پیچیده شدند و هری خسته از مبارزه خود را تسلیم گذشته کرد.

*******

زنگ تفریح خورده بود ولی همچنان بر روی نیمکت نشسته بود و در حال حل کردن مسائل جبری بود که خانم میرای به آنها داده بود.

جما همراه دارونه و دیانا از کلاس خارج شده بود و مشغول بازی در حیاط مدرسه بود.

در کلاس باز شد و شاگرد جدید به همراه دوستانش وارد کلاس شد.

با اینکه فقط دو روز از امدنش به مدرسه میگذشت اما در همان دو روز محبوبیت زیادی کسب کرده بود و دوستان زیادی داشت.

صندلی ها را دور زد و مستقیم به سمت نیمکتی که هری روی آن نشسته بود رفت.

+میخوایی کل زنگ تفریح رو اینجا باشی؟!

_مشکلی برات ایجاد میکنه؟

هری بدون انکه نگاهی به پسر روبرویش بندازد گفت.

پسر جلوتر رفت و دستش را روی میز کوبید.

+اره، مشکل ایجاد میکنه!

_متاسفم بابتش ولی من میخوام قبل از تموم شدن زنگ تفریح حلشون کنم.

پسر با یک حرکت سریع دفتر را از زیر دست هری بیرون کشید و ان را جلوی صورت خودش گرفت.

هری قلمش را روی میز کوبید و از میان دندان هایش غرید.

_مشکل تو چیه؟

+ازت بدم میاد پسره ی دراز بد ترکیب...

اخم های هری در هم کشیده شد. دندان هایش را روی هم سابید و پخش شدن سریع ادرنالین در خونش را حس کرد.

مردمک های چشمش تنگ شد و با عصبانیت مشت هایش را روی میز کوبید و از جایش بلند شد.

_میدونی چیه منم ازت بدم میاد ولی برعکس تو من دلیل دارم و دلیلم هم اینه که تو یه عوضی بی سروپایی که فقط ازار دادن بلدی!

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Onde histórias criam vida. Descubra agora