"چهارچرخ دودزا"

80 22 71
                                    

مردی با کت بلند مشکی و شلواری همرنگ ان و پیراهن سفید و کلاه لبه دار وارد شد.

ظاهرش به ادمهای باران زده نمیخورد، چند قطره روی کلاهش را تکاند و پشت یکی از صندلی ها نشست.

موهای لخت شکلاتی رنگش که انهارا به بالا شانه زده بود، با رنگ چشمهایش همخوانی داشت و هارمونی قشنگی خلق کرده بود.

مشغول دراوردن دستکش های چرمی اش بود. اولین بار بود که اورا میدید.

شهرشان کوچک بود و بخاطر محبوبیت کافه اش اکثر ادم ها را میشناخت یا حداقل یکبار دیده بود اما ان مرد حتی لباس هایش هم شبیه اهالی این شهر نبود.
چکمه های براق مشکی و کت و شلوار زیبایش نشانه این بود که وضع مالی خوبی دارد.

جلو رفت و لبخند گرم خود را به مرد هدیه داد.
_ عصر بخیر اقا! خوش امدید.

+اوه عذر میخوام متوجه حضور شما نشدم.
_ مشکلی نیست.
+صاحب اینجا شمایید؟
_ بله کمکی ازم بر میاد؟
+اوه، بله، یه کمک بزرگ، من دوتا از اون کاپ کیک های خوشکل رنگی میخوام که پشت ویترین هست. ابی و صورتی لطفا با یه فنجان شیر گرم.
_ حتما!

برگشت تا به اشپزخانه برود و سفارش مرد را اماده کند که با صدای او متوقف شد و به سمتش باز گشت.

+اوه راستی! کسی که اون کاپ کیک هارو پخته،اونم میخوام. میشه بگید بیاد تا یه گپ کوچیک داشته باشیم.

هری لبخند بزرگی زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.

به اشپز خانه رفت و شیرجوش را پر کرد و ان را روی اجاق نفتی گذاشت.

به سمت سبد کنار بخاری رفت و کاپ کیک هایش را که برای گرم و تازه ماندن درون پارچه نخی پیچیده بود از میان پارچه خارج کرد.

کاپ کیک ابی را با خامه صورتی و صورتی را با خامه ابی تزیین کرد و قند های کوچک رنگی را روی خامه پخش کرد.

شیر گرم شده را درون ماگ بزرگ چوبی ریخت و کاپ کیک هارا در ظرف چینی سفید که با گل های ریز قرمز تزیین شده بود، گذاشت.

انهارا درون سینی نقره ای جاکرد و به سمت کافه رفت.
زیر استکان چوبی را جلوی مرد، روی میز گذاشت و ماگ شیر را هم در دل ان جا کرد.

بشقاب کاپ کیک هارا هم روی میز گذاشت.

_ امر دیگه ای ندارید.
+ اونی که کاپ کیک هارو پخته شمایید؟
هری لبخند بزرگی زد و گفت.
_ بله
مرد کمی از شیر را مزه کرد و با لبخند سرش را تکان داد.
+ حدس میزدم، وقت داری یه گپ کوچیک بزنیم؟
_ بله....فکر می‌کنم .

صندلی روبروی مرد را کشید تا روی ان بنشیند.
_شمارو تا حالا ندیدم! تازه به این شهر اومدید؟
+نه. من مسافرم!
_ اوه بله

+چجوری اینارو رنگ میکنی؟
_با رنگ های خوراکی. اونارو خودم میسازم. از گل های رنگی

+چه جالب! اولین باره که میبینم! اوه پسر تو بیاد بیایی لندن، اونجا حسابی کارت میگیره!

_ نه ممنون من اینجا رو دوست دارم.
+لیام جیمز پین هستم.
مرد دستش رو اورد جلو.
_ هری ادوارد استایلز.

هری متقابلا دست داد و لبخند زد.
مرد چنگال گوشه بشقابش را برداشت و کمی از کیک را مزه کرد. مزه اش سه برابر بهتر از شکلش بود.
اگر فراموشی گرفته بود، قطعا میگفت که مرده و به بهشت امده است در غیر این صورت فضای به این خوبی و طعمی به ان خوشمزگی هیچ توجیه دیگری نداشت.

+ این فوق العاده است اقای استایلز!
هری باز هم لبخند زد
_ممنون.

حرف های زیادی بینشان رد و بدل شد درباره اینکه هری چطور طعم های جدید خلق میکند و این کافه را به اصرار خانواده اش باز کرده و لیام هم گفت که در یک شرکت اتومبیل سازی قطعات خودرو طراحی میکند و از ساخت قطعات خودرو و مزیت های ان گفت تا شاید نظر هری را نسبت به خودرو ها عوض کند که زیاد موفق نبود.

_ این واقعا جالبه ولی من هنوز فکر میکنم درشکه خیلی راحت تره و صدا و دود ایجاد نمیکنه.
+ اره خب، بیخیال. هری یه بار حتما به لندن بیا

کاغذ کوچکی را از جیبیش خارج کرد و شماره تلفن و ادرس خانه اش را درون ان نوشت.

هری کاغذ کوچک را گرفت و به ان نگاه کرد.
+منو همسرم مایا خوشحال میشیم ازت پذیرایی کنیم.

_ واو شما ازدواج کردید؟
هری با تعجب و شوق گفت اما متوجه تغییر حالت لیام شد.
دستانش را دور لیوان حلقه کرد و مردمک های شکلاتی اش را به ان دوخت، لبخند مصنوعی زد و گفت
+بله دوساله.
_انگار زیاد خوشحال نیستی!
+مایا دختر خوبیه، اما من یکم....میدونی...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد فضا را عوض کند.

+بیخیال بارون بند اومده نمیخوایی یه دور با ماشینم بزنیم؟

هری که دید مرد مایل به حرف زدن نیست در عوض کردن بحث همراهی اش کرد.

_منکه گفتم از ماشینا بدم میاد!
+خب بیا یه دور بزنیم نظرت عوض میشه.

هری قبول کرد که با لیام سوار ماشین شود، بیشتر بخاطر این بود که نمیخواست بیشتر مخالفت کند و باعث ناراحتی او شود.

ماشین او بنز مشکی قدیمی و براقی بود با چراغ های دایره ای شکل...
اگر بخواهد صادق باشد ظاهر بدی نداشت ولی معایبش بسیار مخرب تر از از مزیت های ظاهریش بود.

بهار 1927، زیبا بود. گل ها مانند همیشه شکوفه داده بودند. هوا خنک بود و نم باران ان را مرطوب کرده بود.
دستش را از پنجره ماشین بیرون برد و از نوازش باد لذت برد.
ماشین ها خیلی وقت بود که وارد زندگی مردم شده بودند اما در شهر های کوچک فقط خانواده اشراف ماشین داشتند و انها هم گاهی ازشان استفاده میکردند.

_ اونقدر ها هم بد نیست!
+اولین باره سوار ماشین میشی؟
_اره. همیشه بدم میومد.
+و...الان؟
_خب اره خیلی بد نیست ولی باز هم صدای بدی داره و دود ایجاد میکنه!

لیام خندید و به چشمهای هری نگاه کرد.
+چشمای قشنگی داری!
_ممنون تو هم همینطور البته با این فرق که تو موهات هم همین رنگیه

به در کافه رسیدند هری پیاده شد و لیام هم به دنبال او پیاده شد.

_ امیدوارم دوباره ببینمت
+منم همینطور.
جلو رفت و با هری دست داد.
+حتما بیا لندن!
_باشه! البته به شرطی که با ماشین بیایی دنبالم.

لیام خندید و سوار ماشین شد.
هری مسیر رفتن ماشین را دنبال کرد.
در دلش گفت که شاید روزی برای دیدنت به لندن بیایم و چه کسی میدانست که دست سرنوشت او را برای همیشه به شهر اتومبیل های دودی خواهد برد.

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ