"در آغوش آتش"

23 9 0
                                    

مشت هایش را در جیبش به هم میفشرد و توجهی به دردی که در ان میپیچید نمیداد.
همه چیز برایش قابل بخشش بود غیر از خیانت...
خیانت یعنی اسیب زدن به روح، کشتن اعتماد، خلق بدبینی.
چیزی نبود که لویی چشمانش را روی ان ببندد، سیاهچاله ای که در ان قرار داشت حاصل چشمپوشی از خیانت کس دیگری بود.
اشتباه از خودش بود و گوش سپردن به قلبش...
قلبی که خیانت لارا را نادیده گرفت و لویی هم همراه او شد.
توان مقابله با لارا را نداشت...قلبش در دستان او بود.
اما الان زمان مبارزه بود، اعلام جنگش را شنید، با تمام وجود اماده مقابله است.

*من...من بهت ت...توضیح میدم.

لبهای مایا به طور واضحی میلرزید، به چشمان سرد لویی که حالا مردمک هایش بیشتر به خاکستری میل میکرد خیره شد.
نفس هایش سنگین بود...
با قدم های ارام به مایا نزدیک میشد و ارتباط چشمی اش را قطع نمیکرد.
روبروی او ایستاد، بدون هیچ حرفی
انگار میخواست با نگاهش او را از پای دراورد.
لبهایش را تر کرد و به قصد حرف زدن کمی ان هارا از هم فاصله داد.
اما غیر از لبخند کمرنگی که لبهایش را در اغوش کشید اتفاق دیگری نیافتاد.
دختر را دور زد و از اتاق خارج شد.
دست راستش را روی نرده ها گذاشت و از پله ها پایین رفت.
صدای قدم های پشت سرش را میشناخت.

+اقای نرا میشه چند دقیقه صحبت کنیم.

لویی ایستاد و کمی به عقب برگشت.

_حتما...بعد از خبر دادن به پلیس

+نه، شما نباید پلیس خبر کنید

_ممنون هری خیلی کمک کردی، از اینجا به بعدش رو بسپار به من

+نه جناب کنت شما متوجه نیستید

_چی رو متوجه نیستم هری، اون زن مجرمه و جاش زندانه اونی که متوجه نیست تویی

لویی این جملات را در فاصله چند سانتی صورت هری فریاد زد و به دلیل فاصله کم شاهد تنگ شدن مردمک چشمانش بود.
برای ثانیه ای از فریاد زدن پشیمان شد و کمی عقب کشید.
هری اخم ریزی بین ابرو هایش انداخت و با لحنی ارام که سعی در قاطع بودنش داشت گفت

+درسته، اونی که متوجه نیست منم...چون متوجه نمیشم شما دقیقا با چه مدرکی میخواید اونو متهم کنید؟

_من شهادت میدم، اون اعتراف کرد...تو هم میتونی شهادت بدی، برای متهم شدن کافیه

هری گره بین ابرو هایش را عمیق تر کرد و تن صدایش را کمی بالا برد.

+نیست لویی، نیست...برای متهم شدن اون شهادت دونفر کافی نیست....اون یه طناب نامرئی داره که به همه ما متصله، با سقوطش همرو پایین میکشه، بهش فکر کن

لویی چند بار پلک زد و بزاق دهانش را پایین فرستاد. از بین تمام حرف های هری فقط یک چیز را بخاطر سپرد...لویی!
این اولین بار بود که او را با نام کوچک صدا میزد. سیلی درونی به افکارش زد...حالا وقت فکر کردن به این چیز ها نبود.
دست راستش را عصبی به صورتش کشید و نفسش را به بیرون فرستاد.

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ