روی تخت چوبی تک نفره گوشه اتاق نشسته بود و همانطور که لبخند شیرینی به لب داشت و خاطرات دیشب را از ذهن میگذارند وسایلش را مرتب میکرد.
لباس های تا شده را از روی تخت برداشت و به سمت کمد کوچک چوبی که گوشه اتاق بود رفت.
در کمد را باز کرد و با دیدن پیراهن و پالتوی مشکی بلند که متعلق به لویی بود. نفس عمیقی کشید و اجازه عمیق تر شدن لبخندش را داد.
این یک حقیقت شیرین بود که به تازگی، در جای جای زندگیش اثری از صاحب ان ابی های ناشناخته میافت.
هر چند خودش هم کاملا اگاه بود که روزی طعم این حقیقت به تلخ بدل خواهد شد.
اما چرا باید با ان مخالفت میکرد، درحالی که تلخی برای هری طعم ناشناخته ای نبود.
چای تلخ، خاطرات تلخ، پایان های تلخ...
اگر تلخی، مجازات حلاوت این لحظه ها بود با اغوش باز ان را میپذیرفت.به سمت میز و صندلی گوشه اتاق رفت و دفترچه کوچک قهوه ای رنگش را برداشت.
قلمش را در دوات فرو کرد و شروع به نوشتن کرد."امروز هم امده بود، همراه رزهای صورتی، با اینکه چند بار به او گفتم که نمیشود از گل های زینتی رنگ گرفت اما باز هم همینکار را تکرار میکند.
چشمانش زیباست، مانند دریا...
گاهی به او مینگرم تا بفهمم چه چیزی پشت این چشم ها پنهان کرده است اما او زیادی پیچیده و متفاوت است.
نمیدانم چرا چند وقتی است که فقط از او مینویسم، شاید این روز ها چیزی زیبا تر از او را نمیابم.
رنگش سرمه ایست، تیره، غمگین و در عین حال زندگی بخش مانند موج های متلاطم دریا در تاریکی شب.
نمیدانم این چه حسی است و تا کجا ادامه دارد، شاید چیزی مانند ان دوست داشتن خاص که جودی در کتاب بابا لنگ دراز گفته بود.
بعضی ادم هارا نمیشود داشت، فقط میتوان به جور خاص دوستشان داشت، بعضی ادم ها اصلا برای این نیستند که برای تو باشند یا تو برای انها...
اصلا به اخرش فکر نمیکنم، انها برای انند که دوستشان بداری
این ادم ها حتی وقتی که دیگر نیستند هم در کنج دلت، تا ابد دوست داشته خواهند شد...هری استایلز may/8"
دفترچه را بست و دکمه های ابتدایی پیراهن مشکی اش را باز کرد.
نگاهی به قاب عکس روی دیوار اتاق انداخت، عکسی از خانواده کوچکشان بود با لبخند های واقعی...
چشمانش گرم شد و صحنه ی روبه رویش مانند سه روز گذشته تار
جما دست مادرش را گرفته بود و به سمت دوربین لبخند بزرگی زده بود که دندان شیری افتاده اش را کاملا نشان میداد.هری خودش را در بغل پدرش جمع کرده بود ، بین ابرو هایش گره داشت و اثرات گریه همچنان در چهره اش پیدا میشد.
روزی که ان عکس را در حیاط پشتی خانه مادربزرگ گرفته بودند را به یاد داشت، وقتی با لجبازی از نردبان کنار درخت بالا رفت و زمین خورد.
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...