+هری
+هری، توروخدا، بیا بیرون
صدای تپش های ارام قلبش را حتی بلند تر از فریاد های جما و گریه های مادرش میشنید.
سوزش آتش را بر روی پوستش حس میکرد.سینه اش بی قرار برای ذره ای اکسیژن بالا و پایین میشد. زمردی هایش که حالا بخاطر دود تر شده بودند بست و به اشکهایش اجازه باریدن داد.
دستهایش سنگین شده بودند و پاهایش، گویی از مغز او فرمان نمیبردند.سرش بر روی کف چوبی کلبه اش بود.
زمینی که همیشه خنکی اش را دوست داشت، حالا گرم تر از همیشه در شعله های نارنجی میسوخت.سینه اش که بعد از کلی تقلا اکسیژنی یافت نکرده بود، خسته شد. پلک هایش که انگار سالها خواب را از انها محروم کرده باشند، با خستگی روی هم فرود امدند.
حتی قلبش هم که تا چند ثانیه پیش بلند ترین صدا را داشت، سکوت کرده بود.
.
.
.
.
.
.با احساس سوزشی در سینه اش، به خودش امد.
چشمهایش بسته بود ولی به وضوح میشنید، صدای ضربان قلبش را که دوباره با اشتیاقی وصف نشدنی خون را پمپاژ میکرد، صدای پسری تقریبا جوان که چیز های نامفهومی میگفت، صدای سوختن چوب تر درون اتش.چشمهایش را ارام باز کرد. تصویر رو به رویش تار بود. هاله ای از یک انسان را که به طرفش خم شده بود میدید. کم کم توانست بوی گوشت کبابی و بوی تند اکالیپتوس را حس کند.
تصویر انسان رو به رویش واضح شد. پسری سبزه با مو های بلند مشکی و چشم هایی به همان رنگ.
لب های بزرگ تیره و جسم کوچک اما زمختش نشان دهنده یک چیز بود، او یک پسر بچه برزیلی بود.
هری چشمانش را دورتا دورش چرخاند. هنوز گیج بود اما به راحتی توانست چادر سفید رنگ کنارشان و لاشه بره ای که بالای اتش، بر روی چوب بسته شده بود را ببیند.
ارنج هایش را کنار بدنش ستون کرد تا بلند شود اما سوزش عجیب سینه اش مانع شد.
پسرک دستهایش را ارام روی شانه هری گذاشت انرا به طرف پایین هل داد و با لهجه ای خاص گفت+هی بلند نشو! باید استراحت کنی.
هری تازه متوجه باند های دور سینه بازو و دستهایش شد. پسر برزیلی که متوجه نگاه هری به باند هایش شد لبخند زد.
+سوختگی هات زیاد عمیق نیستن ولی ممکن بود مشکل ساز بشن! یکم میسوزه اما زود خوب میشه، جاش هم نمیمونه!
_چه اتفاقی افتاد؟
+یادت نمیاد؟!
_چرا، من تو اتیش بودم، داشتم میمردم...
+تقریبا هم مردی! وقتی پیدات کردم نفس نمیکشیدی. فقط یه ضربان خیلی ضعیف حس کردم و خب الان اینجایی
_تو یه برزیلی هستی؟
+واقعا معلوم نیست؟
_چرا نجاتم دادی؟
هری با حالت عصبی و ابرو های گره کرده گفت.
+چون داشتی میمردی
پسرک هم ولوم صدایش را بالا برد.
_چه فرقی میکنه برات؟ مگه شما زندگیمونو اتیش نزدید؟
+اولا که ما نه! جایزه بگیر های دولت بودن دوما من پریدم تو اتیش جونتو نجات دادم، الان داری بخاطرش منو سرزنش میکنی؟ ممکن بود بسوزم!
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...