"زرد فام"

33 13 49
                                    

فنجان قهوه را در دستش گرفته بود و به شعله های نازک اتش نگاه میکرد.

رنگ زرد و نارنجی در دل هم میسوختند.
بهار بود، اما اسمان لندن هنوز حال و هوای زمستان داشت.

فنجان را نزدیک صورتش کرد و از بخاری که از قهوه ساطح میشد و مستقیم به صورتش برخورد میکرد لذت میبرد.

لبه فنجان را به لب هایش نزدیک کرد و قهوه ی تلخش را نوشید.

تلخی بخشی از زندگیش بود، برای شیرینی باید تقاص پس میداد و حالا وقت پس دادن تقاص نبود.

مایا ظرف کیک را با خود از اشپزخانه بیرون اورد.
ان را روی میز گذاشت و روبروی هری نشست.

+من منتظرشون نمیمونم.

مایا با لبخند شیطنت امیز گفت و هری با لبخند سر تکان داد.

_میل خودتونه بانو

مایا بلند خندید و با چاقو قطعه ای از کیک را برید. هری حرکات دست مایا را دنبال میکرد، زن قوی و جسوری بود. مانند رنگ طلایی، تیره و همزمان روشن. قوی و محکم و همزمان مهربان و دلسوز.

سختی های زیادی کشیده بود اما همچنان ثابت قدم ادامه میداد.

+اووو مای گاد....هری این، خیلی فوق العادست.

هری لبخند زد و جرعه ای از قهوه اش را نوشید.

+برای تو هم بزارم؟

_نه ممنون.

+نمیخوری؟

_الان نه

+اوکی خیلی خوبی که نمیخوایی به اون دوتا خیانت کنی.

خندید و از پنجره بیرون را نگاه کرد، بغض اسمان ترکیده بود و اشکهایش خیابان را خیس میکرد.

مایا نفس عمیقی کشید و استکانش را در زیر استکانی روی میز گذاشت.

زنگ در به صدا در امد. مایا چشمانش را چرخاند و بلند شد تا در را به روی زین و لیام باز کند.

هری سرش را به پشتی مبل تکیه داد. فکر انکه خانواده اش حال خوبی ندارند لرزه به تنش می انداخت.

بعلاوه نمیدانست که انها را کجا و چگونه پیدا کند.
رفتن مایا بیشتر از حالت عادی طول کشید، به سمت در رفت و مایا را دید که با کسی صحبت میکند.

+بیا تو!

*نه ممنون، فقط اومده بودم حالشو بپرسم.

+اون خوبه، اوه بیا اینجا هری!

مایا تا چشمش به هری افتاد گفت.

هری قدم هایش را ارام به سمت در سوق داد.
مایا از جلوی در کنار رفت و هری در قاب در قرار گرفت.

*سلام هری.

_اوه جناب لرد...

*نایل صدام کن، چطوری؟

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Onde histórias criam vida. Descubra agora