"گرگ شب"

31 11 48
                                    

ماگ قهوه را نزدیک صورتش برد و از برخورد بخار به صورتش لبخند زد.

پاهایش را جمع کرد و کتش را بیشتر دور خودش پیچید.
سرش را به دیوار کنار پنجره تکیه داد و به منظره بیرون خیره شد.

باران شدید بهاری خیابان ها را ابیاری کرده بود.
قطرات باران با شادی روی پنجره فرود می امدند و تا انتهای شیشه سر میخوردند.

مغازه شومینه یا بخاری نداشت اما گرم بود.
بزاق تلخ دهانش را به سختی قورت داد و ماگ قهوه را به سمت لبهایش برد.

جرعه ای نوشید و صورتش را از تلخی دلنشینش جمع کرد.
لبهایش از هم باز بود و گونه هایش بخاطر تب رنگ گرفته بودند.
انتهای ریه هایش فشرده شد و سرفه خشکی از گلویش خارج شد.

دستش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت.
نفس عمیقی کشید و به حالت قبل برگشت.

اسمان ابری و دلگیر بود، هر از گاهی رعد و برق های شدیدی سکوت اسمان را میشکستند.

از روی صندلی بلند شد و به سمت پیشخوان مغازه رفت.
کتاب مورد علاقه اش را برداشت و به سمت جای قبلی اش برگشت.
روی صندلی نشست و کتاب را جلویش گذاشت.
قهوه اش را از لبه پنجره برداشت و جرعه ای دیگر نوشید.

انگشتش را روی اسم کتاب کشید و با لبخند ان را زمزمه کرد:

+ارزو های بزرگ...

صفحات کتاب را ورق زد تا به صفحه مورد نظر رسید.

چینی به بینی اش انداخت و شروع به خواندن کرد.

"فامیلی من پریپ بود و اسمم فلیپ، اما از بچگی از این دوتا اسم فقط توانستم اسم پیپ را بسازم و روی خودم بگذارم. برای همین کم کم همه پیپ صدایم کردند.
من اصلا پدر و مادرم را ندیدم. قبر انها در گورستانی تاریک و پوشیده از علف در یک کلیسا بود.
روی سنگ قبرشان هم چیز هایی نوشته بودند.
از روی حروف اسم پدرم روی سنگ قبر، فکر میکردم  لابد پدرم مردی چهارشانه و تنومند بوده و موهای مشکی وزوزی داشته است.
از شکل حروف حرف مادرم هم حدس زدم که او حتما زن مریض حالی بوده و صورتش کک و مک داشته است.
کنار انها پنج سنگ قبر کوچک به یاد پنج برادر کوچکم بود.
همه برادرانم در بچگی مرده بودند و من از روی شکل سنگ قبر هایشان حدس زدم دست هایشان در جیبشان بوده و هیچ وقت هم ان هارا در نیاورده اند."

با صدای بلند شدن زنگوله بالای در مغازه دست از خواندن کشید و کتاب را بست.
بلند شد و پشت پیشخوان رفت.

دختر قد بلندی با چشمان سبز و موهای بلوند وارد مغازه شد.
کت چرم مشکی رنگ که یقه اش از خز اصل بود و کفش و کلاهی همرنگ کتش داشت.

با لبخند به سمت پیشخوان امد و کیفش را روی ان گذاشت.

+عصر بخیر!

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora