"جاده خیس"

33 14 0
                                    

درب اکاردئونی مغازه را پایین کشید و چترش را بدست گرفت.

این بهار بیشتر از حد معمول باران باریده بود. زمین همچنان از باران صبح خیس بود و چاله های کوچک و بزرگ اب در خیابان به چشم میخورد.

جوی های اب کاملا پر شده بودند و اب با سرعت زیادی در انها جریان داشت.

پلیورش را روی ساعدش انداخت و کلید مغازه را در جیبش گذاشت.
خیابان خلوت بود کسی در ان دیده نمیشد.

پیاده به سمت خانه اقای تاملینسون به راه افتاد. 
قرار بود امروز با او به دو تا از روستاهای اطراف سربزنند تا شاید خبری از خانواده اش بدست بیاورند.

کمی جلوتر از مغازه، کنار دروازه عمارت ایستاد.
سرش را پایین اورد و گربه کوچکی را دید که بخاطر سرما و گرسنگی به خود میلرزید. خود را در محفظه کوچک کنار دیوار که لامپ کوچکی در انجا قرار داشت و به نمای عمارت جلوه میداد مخفی کرده بود.

کمی جلوتر رفت و ارام کنارش نشست.
با احتیاط پلیورش را به سمت او برد و روی تن او گذاشت.

گربه بی معطلی زیر پلیور خزید و در خودش جمع شد.

با لبخندی درخشان دستش را جلو برد تا ارام او را نوازش کند اما گربه ترسید و با یک حرکت از جایش بلند شد.

شروع کرد به دویدن و پلیور را هم همراه خودش کشید.
هری به دنبال او رفت تا پلیور را پس بگیرد، به سرعت از جایش بلند شد و به طرف او دوید.

نگاهش به گربه بود و اصلا متوجه خارج شدن کنت نرا از عمارت نشد.
لحظه ای سرش را بالا گرفت تا راه خودش را ببیند.
لویی درست روبروی او ایستاده بود.

برای برخورد نکردن با او از دویدن دست کشید ولی متاسفانه باران کاشی های پیاده رو را حسابی لیز کرده بود.

اصطکاک بین کفش هری و زمین برقرار نشد و هری مستقیم در جوب کنار خیابان افتاد.

به سرعت نشست و نفس عمیقی کشید تا اکسیژن از دست رفته اش هنگام افتادن در اب را جبران کند.
تمام سر و بدنش خیس و گلی شده بود و میدانست که پیراهن روشنش را از دست داده است.

لویی که با تعجب و نگرانی به او نگاه میکرد جلو رفت و کنار جوب ایستاد.

_فکر کنم لباسمو از دست دادم

لویی خندید و دستش را جلو برد تا به بیرون امدن او از جوب کمک کند.

+اشکال نداره، خودت خوبی؟

هری سر تکان داد و دست کنت نرا را گرفت تا از جوب بیرون بیاید، اما هنوز فشار زیادی وارد نکرده بود که لویی هم روی کاشی های خیس سر خورد و روی هری افتاد.
به سرعت خود را عقب کشید و با چشمان درشت شده اش روبروی هری همانجا نشست.
هری با تعجب به چشمان لویی نگاه کرد.

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Where stories live. Discover now