چارلی دو عدد تخم مرغ و چند ورقه بیکن و لوبیا برای صبحانه اماده کرده بود.
+هری بیدار شدی؟_سلام چارلی.
+خوبی؟
_اره بهترم.
هری پیش سطلی که کنار درخت بزرگ گردو قرار داشت رفت.
+هری اون اب سرده بیا ابحوش قاطیش کن!
_نه خوبه ممنونم رفیق، میدونی که...+اره تو همیشه گرمته
هری لبخند زد و صورتش را با اب سرد شست. حس خوب خنکی اب به درونش هم نفوذ کرد.
کتفش بسته شده بود و به سختی توانست کامل صورتش را بشورد.
به تصویر خودش در اب نگاه کرد. گوشه لب پایینش کبود شده بود و زیر چشمانش گود افتاده بود.
هنوز باور نداشت که از اتش سوزی جان سالم بدر برده. ان لحظه که نفسش نمیامد فکر میکرد زندگی اش تمام شده.
پیش دوستش بازگشت، کنار اتش نشسته بود و منتظر سرخ شدن بیکن ها بود.
_خوشمزه به نظر میرسه!
+امیدوارم باشه
چارلی گفت و لبخند تلخی روی لبانش نشست. هری متوجه ناراحتیش شد.
_ چیشده؟+میایی امروز با هم بریم جنگلای اطرافو بگردیم؟
_باشه، فقط چرا؟
+تو قراره بری لندن و من نمیدونم کی دوباره میتونم ببینمت.
_من برمیگردم چارلز، اینجا خونمه.
+اره
_این همش نیست!
+مهم نیست. راستی تو نمیتونی اسب سواری کنی!
_کی گفته؟ من از بیرون شهر تا اینجا رو با اسب اومدم.
+اما الان دستتو محکم به بدنت بستن.
_اوه اره یادم نبود.
+بیا اینو امتحان کن.
_حتما
هری گفت و کمی از بیکن هارو مزه کرد.
_زیاد بد نیست ولی جاداره تا اشپز شی
چارلی بلند خندید و مشت ارامی به پای هری زد.
+اشپز تویی، من نجارم کل شهر اینو میدونن!
_من اشپز نیستم، شیرینی پزم.
+خوب اینم یه نوع اشپزیه
_باشه، همون که تو میگی!
بعد از اتمام صبحانه کمی وسیله برداشتند و راهی جنگل بزرگ کنار شهر شدند.
هری بین درخت ها قدم میزد و به صدای شاخه های چوبی خشکی که زیر پایش میشکستند گوش میداد.
افتاب از بین برگ درختها بر صورتش میتابید. درختان هنوز هم بوسه های پاییز و زمستان را بر گونه هایشان داشتند و با وجود شکوفه هایشان کم و بیش یا برگ نداشتند یا برگ هایشان زرد بود.
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...