"هرگز، اقای جادوگر"

33 16 12
                                    

کف دست های عرق کرده اش را به شلوارش کشید و با پاهایش روی زمین ضرب گرفت. استرس به تک تک سلول هایش نفوذ کرده بود و تنفس درست را از او دریغ میکرد.

لبهایش را از داخل به دندان گرفت و سعی کرد لرزش بدنش را کنترل کند.
لویی متوجه اشفتگی اش شد و نگاهش را از جاده به سمت هری سوق داد.

دستش را روی زانوی پسر گذاشت و با فشار کمی که وارد کرد به او فهماند که پاهایش را متوقف کند.
هری بزاق دهانش را قورت داد و نفس بریده ای کشید...
ضرب پاهایش را متوقف کرد و مردمک های مضطربش را به لویی دوخت.

_همه چی خوب پیش میره، نگران نباش، خب؟

هری چند بار پلک زد و بعد از تر کردن لبهایش سرش را تکان داد.

_هری...منو نگاه کن

لویی گفت و دستش را از روی پای او برداشت.
هری سرش را دوباره به سمت صندلی راننده چرخاند و به چشمان لویی نگاه کرد.

_استرس داشتن اصلا کمک نمیکنه، فقط همه چیز رو خراب میکنه پس اروم باش، بهت قول میدم همه چی درست پیش میره

هری نگاهش را به دست باندپیچی شده لویی داد که دور فرمان پیچیده شده بود.
بازدم بریده اش را از بین لبهایش خارج کرد و زمزمه ی ارامش را به گوش های مرد رساند.

+باشه...ممنون

چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی ماشین تکیه داد. ارام تر شده بود و نفس هایش منظم تر از قبل...
چند دقیقه در همان حالت ماند و از ارامش موقتش لذت برد.
با صدای لویی چشمانش را باز کرد.

_رسیدیم...

به سرعت چشمهایش را باز کرد و به خانه روبرویش نگاه کرد، اینجا اولین مکانی بود که بعد از امدنش به لندن، با آغوش باز پذیرفته شد.
دستش را سمت دستگیره در ماشین برد و ان را باز کرد.

نیم نگاهی به خیابان و ساختمان های اطراف انداخت.
محله نسبتا خلوت بود و این احساس خوبی را به هری منتقل میکرد.

هر چند که شلوغی انجا تاثیری در اجرای نقشه نداشت.
لویی در ماشین را قفل کرد و قدم هایش را به سمت خانه کشاند.

اخم غلیظی ناشی از تابش تند خورشید بر صورتش بود و سعی داشت تا جای ممکن به سوزش زخم های دستش توجه نکند.

در خانه را باز کرد و وارد خانه شد.
در را نگه داشت تا هری هم وارد انجا شود.
بعد از بستن در به سمت پذیرایی خانه رفت.
کنجکاوانه اطراف را برسی کرد، خبری از اثرات درگیری یا چیزی شبیه به ان در انجا دیده نمیشد.
نزدیک تر رفت و روبروی هری ایستاد.

_خب میشه توضیح بدی چرا اینجاییم و من باید منتظر چی باشم...

هری چند ثانیه مکث کرد و نفس عمیقی کشید تا کلمات را در ذهنش مرتب کند.

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Where stories live. Discover now