خانه پر از سرو صدا بود، حیاط خانه را چراغ های رنگی روشن میکرد و گل های زیبای رنگی که دور تا دور حیاط چیده شده بودند زیبایی ان مکان را کامل میکردند.
ماه میدرخشید و نورش اسمان را از تاریکی نجات میداد.
گوشه حیاط ایستاده بود و گیلاس پر از شراب قرمزی که در دست داشت را، میچرخاند.
نگاهش به لیام افتاد که با لبخند به مهمان های تازه وارد خوشامد میگفت. تعداد مهمان ها زیادتر از انتظارش بود، احتمالا مدتی سرگرم انان میشد.
نا امید از امدن لیام چشمش را به گوشه ای دیگر از حیاط انداخت.
نیمرخ پسری اشنا زیر نور ماه!
از میز کنار دستش گیلاس دیگری برداشت و به سمت ان گوشه حیاط رفت.
+امشب ماه قشنگه!
پسر نگاهش را از ماه گرفت و سرش را به سمت صدا برگرداند.
_درسته!
زین گیلاس شراب را به سمت او دراز کرد و با لبخند گفت.
+دوست دارم بیشتر بشناسمت!
هری لبخند زد، شراب را گرفت و با سر تشکر کرد.
_این مهمونی برای شماست؟
+اوه، بله درسته برای من ولیام.
_حدس میزدم.
+خب...حدس دیگه ای داری؟
_بله
+منتظرم؟
_حدس میزنم از سیاست خوشت میاد.
زین با سر خوشی خندید و با سر حرف هری را تایید کرد و جرعه ای از شرابش نوشید.
+درسته!
_ و....قدرت طلبی!؟
+این بده؟
_نه، اگه افراد بی گناه رو قربانی نکنه!
+موافقم....شخصیت شناسیت خوبه! تو روانشناسی؟
_اوه نه! من یه شیرینی پز ساده ام!
+خب اقای شیرینی پز ساده، نشون بده چیا بلدی!
زین با لبخند گفت و چشمک کوچکی به هری زد.
_خب...قدرت طلبی، سیاستمداری، ترجیح میدی کاراتو با سیاست و منطق جلو ببری، اهل خطری، اما برای کار هات نقشه و برنامه ریزی نداری، ترجیح میدی در لحظه قاطعانه تصمیم بگیری، تا اینکه زمان زیادی رو به یک چیز فکر کنی و با تردید تصمیم بگیری.
+واو منو به وجد اوردی، کاملا درسته!
هری لبخند چال نمایی به زین زد.
_خب حالا نوبت شماست.
+منکه مثل تو ذهن ادمارو نمیخونم!
_بیخیال اقای مالک، هر دومون خوب میدونیم قدرت تجزیه و تحلیل شما فراتر از اینهاست!
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...