با اخم غلیظی به زمین خیره شده بود و دستش را درون جیبش مشت کرده بود.
دندان هایش را بهم قفل کرد و دستش را با حالت عصبی به صورتش کشید.زین با استرس به حرکات او نگاه میکرد و با انگشت اشاره اش کف دستش را میخاراند.
گوشه لبش را به دندان گرفته بود و جرات نفس کشیدن نداشت._باشه ممنون گفتی...
لویی زمزمه کرد و روی پاشنه پا چرخید تا از اتاق خارج شود.
زین مچ دستش را در ثانیه اخر گرفت و مانع رفتنش شد.+میدونی که مجبور نیستی باهاش صحبت کنی؟
لویی به سمت زین برگشت و دستت راستش را روی دست زین که دور مچش قفل بود گذاشت.
ارام پشت دست او را نوازش کرد و پشانی اش را به پیشانی برادرش چسباند.زین طبق عادت همیشگی اش چشمانش را بست و لبخندی از ته دل زد.
دستش را از مچ لویی برداشت و پشت گردنش گذاشت._این یه صحبت عادیه، چیزی نمیشه خب؟
زین چشمانش را باز کرد و به ابی های همیشه درخشانش خیره شد.
سرش را تکان داد و کمی فاصله گرفت.لویی نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون رفت.
پذیرایی بزرگ عمارتش کاملا تمیز بود و خبری از شلوغی های مهمانی دیشب نبود.مبل ها دور میز سلطنتی چیده شده بودند و بخاطر سرمای هوا شومینه دیواری روشن بود.
موهای طلاییش را که به بالا بسته بود تشخیص داد.
پشت به او روی مبل ها نشسته بود.با قدم های محکم خودش را به مبل رساند.
جلوتر رفت و روبرویش ایستاد، لارا بلند شد و بدون هیچ حرفی به چشمان لویی خیره شد.مردمک های سبز رنگش را بین چشمهای او گرداند و زیر لب سلام کرد.
لویی بدون ارتباط چشمی جواب سلامش را داد و کمی معذب عقب کشید. روی صندلی روبرویی رفت و نشست.
پایش را روی ان یکی پا انداخت و تکیه داد.
_همه چی بین ما تموم شده لارا...برای چی برگشتی؟
لارا لبخند کجی زد و فنجان چای را برداشت کمی ان را نوشید و ان را در زیر استکان گذاشت.
+وقت زیاده لوییس، با هم حرف میزنیم.
.
.
.
.
.
دستش را به دامنش گرفت و با قدم های کوچک دوان دوان خود را به کافه رساند.جوراب های توری اش بخاطر خیس بودن زمین و چاله های کوچک اب که در انها پا گذاشته بود کمی گلی شده بود.
بی توجه به انها خود را به مقصد رساند.
بی معطلی دستش را روی در شیشه ای مغازه گذاشت و ان را باز کرد.زنگوله کوچک بالای در طبق معمول به صدا در امد.
لبه دامنش را بالا گرفت و زیر میز خزید تا هری او را نبیند.
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...