"لوییس عزیزم سلام
امیدوارم حالت خوب باشه و خیلی برای لیام ناراحت نشده باشی، به هر حال همه میمیرن، فقط مرگ بعضیا در مواقع خاص میتونه مفید باشه...
حال زین چطوره؟ امیدوارم اونم زیاد بد نباشه، البته اشکالی نداره اونم یه ماه دیگه فراموش میکنه و حالش بهتر میشه.
در کل هدفم از فرستادن این نامه این بود که بگم خودت هم میدونی که مقصر اصلی این اتفاق خودتی
من بهت هشدار دادم.البته که هنوز هم دیر نشده، میتونی بیایی اینجا و بگی که حاضری همکاری کنی.
جون اون پیرزن عجوزه در برابر چیزی که قراره ازت بگیرم هیچه، البته که این انتقام منه نه جریمه ی تو ولی من میتونستم بیخیال این بشم اگه فقط معامله رو قبول میکردی.
مطمئنم دلت نمیخواد بقیه اطرافیانتم از دست بدی، درسته؟
راستی اخرین باری که همو دیدیم نشد بگم؛ کافه ات خیلی قشنگ تر از قبل شده.
خیلی خوبه که اونجا میز و صندلی گذاشتی، ادما میتونن بیشتر اونجا بمونن و به ثانیه های عاشقانه ای که اونجا داشتن فکر کنن.من یه فرصت دیگه بهت میدم بخاطر روز های قشنگی که باهم ساختیم و بخاطر اون عشق خالصانه ای که اگه یسری ها خرابش نمیکردن میتونست پایدار بمونه.
تو میتونی معامله رو قبول کنی، منم بیخیال میشم.
در غیر این صورت هر چی پیش بیاد مقصرش تویی و پدر حریص قاتلت...
مراقب خودت باشال.اندرسون "
کاغذ را با عصبانیت مچاله کرد و به گوشه ای انداخت.
عصبانیت در تمام رگ هایش جریان داشت و خون به سمت سرش هجوم برده بود.سینه اش به سرعت بالا و پایین میشد و دندان هایش را بهم میسابید.
_لارا...لعنت بهت
با عصبانیت فریاد زد و مشتش را بی هدف به سمت دیوار برد.
صدای مهیب خرد شدن اینه ی دیواری سکوت خانه را شکست و لویی با تنی که از عصبانیت میلرزید روی تخت نشست.
مارگارت با دستپاچگی در زد و نام لویی را صدا زد.+اقا...اقا حالتون خوبه؟
لویی مشتش را که غرق خون بود بالا گرفت و به ان نگاه کرد.
گرمای زیادی در ان پیجیده بود اما دردی نداشت.
به قطره های خونی که ساعدش را طی میکردند نگاه کرد.+اقا...میتونم بیام تو؟....اگه جواب ندید مجبور میشم بدون اجازه بیام تو..
لویی به کمک احتیاج داشت، نمیخواست اتفاق بدی برایش بیافتد ولیام را در بیمارستان تنها بگذارد.
نفس عمیقی کشید و دست سالمش را روی چشمانش گذاشت.
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...