یقه کتش را صاف کرد و دستی به موهایش کشید. کلاهش را گذاشت و ارام در زد
+بفرماید
با شنیدن صدای مرد وارد شد.
_اقای مالک، با من کاری داشتید؟
مرد همانطور که خود را مشغول ورقه های روی میز نشان میداد لبخند زد.
+خوش آمدید اقای پین بفرمایید بشینید.
لیام کلاهش را برداشت و روی مبل رو بروی میز بزرگ رییس نشست.
مرد برگه ها را مرتب کرد و کنار گذاشت.
دستش را بین موهای همیشه مرتبش کشید و مروارید های عسلی اش را به لیام دوخت.
+خب اقای پین، قبل از همه چیز، چیزی میل دارید؟
_ممنونم اقا، خیلی از وقت ناهار نگذشته، چیزی میل ندارم.
+باشه، پس میرم سر اصل مطلب، اول اینکه سالروز تاسیس این شرکت نزدیکه و ما باید برای سال جدید بودجه تعیین کنیم، بنابراین میخوام جلسه ای برگزار کنم و بودجه بندی و برنامه های سال جدید رو برای شرکا و سهامداران شرح بدم، بعلاوه موضوع بسیار مهمی هم قراره توی این جلسه مطرح بشه که بزودی در جریانش قرار میگیری، من بهت خیلی اعتماد دارم پس میخوام خودت شخصا پیگیری کنی و ساعت و روز جلسه رو برای دو هفته دیگه تنظیم کنی و به تمام سهامدار ها و شرکا هم اطلاع بدی، میخوام همه باشن.
_بله قربان، حتما.
+یه چیز مهم دیگه میخوام یه جلسه سه نفره با تو و زین داشته باشم، الان احتمال میدم که نباشه، چون برای نظارت روی ساخت قطعات جدید فرستادمش شرکت آلومینیوم، انگار الیاژ هایی که چند روز پیش فرستادن بی کیفیت بود، بهش گفتم بهشون بگه اگه بازم از این سهل انگاری ها پیش بیاد سهاممو از شرکت خارج میکنم و دیگه قرارداد نمیبندم، ضرر بزرگی میبینن.
_بله قربان متوجه آلومینیوم ها شدم، سبک نبودن و چکش خواری شون افتضاح بود، تمام اون بار رو مرجوع کردیم.
یاسر سیگار برگ را از جعبه اش خارج کرد و بین لبانش گذاشت.
فندک را جلوی ان گرفت و دود را به ریه هایش فرستاد.با انگشت شست و اشاره سیگار را از لبهایش جدا کرد و نگاهش را به ان دوخت و ارام نفسش را همراه با دود بیرون فرستاد.
+کار خوبی کردی، تو پسر عاقلی هستی، وقتی زین اومد اگه هنوز شرکت بودم بیاین پیشم، هر دوتون.
_چشم اقا!
+خب، با یه قهوه چطوری پسرم؟
لیام لبخندی زد و پایش را جمع کرد.
صدای در اتاق ریاست بلند شد.+بله؟
*اقای مالک، یکی از دوستان اقای پین اومدن، کارشون دارن.
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...