"خداحافظ خانه"

59 17 61
                                    

_چارلی! انقدر بچه بازی درنیار، برمیگردم

هری گفت و چشمهایش را چرخاند.
چارلی اشکهایش را با انگشت اشاره پاک کرد و درون اغوش دوستش خزید.

+دلم برات تنگ میشه!

_میدونم، زود برمیگردم.

صدای سوت قطار به هری هشدار داد که باید سریعتر سوار شود.
چمدانش را به دست گرفت و برای اخرین بار دوستش را در آغوش کشید.

_خداحافظ رفیق

چارلی لبخند زد و سرش را تکان داد.
دستش را در جیب کتش فرو کرد و گردنبندی چوبی با طرح پرستویی کوچک که به زنجیر فلزی وصل بود را به سمت هری گرفت. (بعدا بخاطر گردنبنده از چارلی تشکر میکنید...M)

+اینو داشته باش.

هری لبخند زد، گردنبند را از او گرفت و سوار شد.
در قطار بسته شد و هری از پنجره در برای دوستش دست تکان داد.

قطار حرکت کرد، چارلی کلاهش را برداشت و ان را تکان داد.

+برگرد گردنبند رو پس بده

از بیرون قطار فریاد زد و هری در جواب فقط لبخند زد.
مسیر جدیدی در زندگیش اغاز شد.
شروعی دوباره، از صفر.
شروعی ناخواسته.
شروعی از روی اجبار.
کوپه ی خودش را پیدا کرد و روی صندلی اش نشست.
مردی میانسال با کت و شلوار مشکی و کراوات روی صندلی رو به رو بود. احتمالا باید با او همسفر شود.
مرد موهای جوگندمی داشت، سیگار برگ میکشید و همزمان روزنامه میخواند.

از سر و وضع مرد میشد تشخیص داد که فرد پولداری است اما چرا بلیت فرست کلاس نگرفته بود؟

با دیدن هری روزنامه را کنار گذاشت و لبخند زد.

+سلام مرد جوان

_سلام اقا

+فکر کنم تا لندن همسفریم! درسته؟

_بله

+دیر اومدی!

_از دوستم خداحافظی میکردم.

+اره دل کندن واقعا سخته از خونه، از خونواده.

هری سر تکان داد و به پنجره بیرون خیره شد.
کیف دستی اش را برداشت و رمان اتللو را از ان خارج کرد.
ویلیام شکسپیر کلمات را از روح خود خارج میکرد و در قالب جملات انها را بر کاغذ مینوشت.
نوشته هایش بی نهایت به واقعیت نزدیک بود و همین بود که هری عاشق نوشته هایش بود.

"ان زمان که حرف زدن را اموختم به من گفتند گوش کن، ان زمان که بازی کردن را اموختم به من کار کردن را اموختند، ان زمان که کار کردن را یاد گرفتم ازدواج کردم، زمانی که ازدواج کردم بچه ها امدند، تا فرزندانم را درک کردم مرا ترک نمودند و ان زمان که راه زندگی کردن را اموختم، زندگی تمام شد... "

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Onde histórias criam vida. Descubra agora