چکمه های پلاستیکی اش را دراورد و پاهای سفید و کشیده اش را روی خاک نم دار باغ گذاشت.
سردی خاک برایش لذت بخش بود. خاک، گرمای دل گیاهان را خنثی میکرد و همینطور گرمای دل ادمها پس از مرگ عزیزشان.اگر خاک سرد نبود چه چیز این اتش ها را میخواباند؟ اتش هایی که اگر خنثی نشوند مانع رشد و ادامه حیاتند.
کنار گل نشست و با انگشت اشاره و شست ارام ساقه نازک گل را گرفت و انرا چید.
او را به سمت بینی اش برد و از عطر حیاتش تغذیه کرد.درخشش چشمهایش را میشد حتی در تاریکی "گرگ و میش" باغ هم دید. همانطور که تاریکی تاثیری روی زیبایی باغ گل های بنفش حامل طلای سرخ نگذاشته بود.
ساز چشمهایش را با طبیعت کوک کرده بود. وگرنه چرا با وزش نسیم چشمهایش هم با برگ ها میرقصید؟
گل را درون سبد گذاشت و سراغ گل بعدی رفت.
به کارش سرعت بیشتری داده بود تا قبل از طلوع کامل خورشید تمام زعفران هارا چیده باشد.مادربزرگش همیشه معتقد بود که چیدن زعفران قبل از طلوع خورشید رنگ و بوی بهتری به این ادویه بهشتی میداد.
سبدش پر از گل های بنفش بود و باد بی رحمانه بوی خوش زعفران را با خود یدک میکشید.
نسیم خنک اوایل اوریل با چاشنی عطر زعفران و یاس های زرد و سفید گونه های نرم پسرک را نوازش کرد.قفسه سینه اش را بالا برد و از نوازش های نسیم استفاده کرد و انرا به شش هایش فرستاد.
حس تازگی که همیشه در وجودش داشت حالا پررنگ تر از قبل در درونش جولان میداد.بی معطلی سبد را به دست راستش داد و چکمه هایش را با دست چپ گرفت و به سمت انتهای باغ که قسمت مورد علاقه اش هم بود رفت.
به لبه تپه که رسید روی صخره سنگی بزرگ کنارش نشست. شهر از ان نما زیبا تر بود. ساکت، ارام و خونسرد.
خورشید خیلی ارام خودنمایی میکرد و سرمه ای اسمان را به نارنجی و صورتی کمرنگ تبدیل میکرد.
هری عاشق رنگ ها بود. از نظر او ادم ها، اتفاقات، مکان ها همه رنگ خاصی دارند.او همه چیز را با رنگ ها میفهمید. مثلا منظره شهر از بالای تپه ابی خیلی روشن بود.
اما از درون شهر بیشتر به رنگ قرمز خیلی تیره میخورد. هیاهو و سر و صدا های منزجر کننده.ادمهایی که بی احساس فقط تند تند قدم میزندند تا به روزمرگی هایشان رسیدگی کنند.
قدم هایشان خاکستری رنگ بود، خیلی مبهم و کدر!
نه به پاکی سفید بود و نه به بی رحمی مشکی.دست خودش نبود همه چیز را با رنگ ها میشناخت و از نظر او این خود چیز ها بودند که رنگشان را فریاد میزند.
مادرش طیفی از نارنجی و زرد بود، مهربان و باوقار و البته بعضی مواقع سخت گیر.
دوستش چارلی رنگ ابی فیروزه ای بود، مهربان و البته خرابکار!
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...