"مهمانی خوشامدگویی"

37 14 6
                                    

یقه کتش را صاف کرد و در اتاق جدیدش را باز کرد.
اتاقی که برایش غریبه بود و جز مسئولیت های بیشتر چیزی برایش نگذاشته بود.

وارد اتاق شد و در را پشت سر خودش بست.
روی صندلی مخملی سفارشی که روزی برای پدرش بود نشست.
صدای در زدن امد.

_بفرمایید؟

+اجازه دارم بیام تو رییس

لیام روی کلمه رییس تاکید کرد و زین با خنده سر تکان داد.

_بیا تو لیوم

لیام در را باز کرد و با استایل با وقار همیشگیش وارد شد.

چشمان زین براق شد و قند توی دلش اب شد، فرقی نداشت چقدر زمان میگذرد، شیرینی لیام هیچوقت دل زین را نمیزد.

دسته گلی از ارکیده های رنگی در دست داشت.
به میز زین نزدیک شد و دسته گل را روی ان گذاشت.

+ریاست بهتون میاد جناب!

زین چشمانش را از لیام گرفت و به گل ها داد.

_ممنونم اقای نایب رییس

زین با لبخند گفت و لیام روی صندلی های چیده شده ی دور میز بزرگ مراجعه کنندگان نشست.

+خب روز اول ریاست چطوره؟

_تا اینجا که خوب بوده،اتاقم بزرگتر شده، به گفته بابام کارم کمتر شده و پنج دقیقه بعد از شروع اولین روز رسمی کارم الهه زیبایی با گلهایی از بهشت اومده ملاقاتم!

لیام یک تای ابرویش را بالا انداخت و با لبخند کنترل نشدنی اش سر تکان داد.

+چه خوش شانس

_چه خود شیفته

زین چشمانش را چرخاند و گفت.
ارکیده هارا برداشت و جایگزین گلهای مصنوعی در گلدان کنار پنجره کرد.

پنجره را باز کرد تا باد عطر گل هارا در اتاق پخش کند.

_خب روز تو چطور بود!

+از اونجایی که ما شانس نداریم سر ظهر الهه های یونان برامون ارکیده بیارن امروز زیاد خسته شدم، اتاقمو صبح علی الطلوع جا به جا کردم، بعد رفتیم با نایل و هری دنبال خونوادش، پنج تا محله ی دیگه رو هم گشتیم.

_خب؟!

+هیچی...

_اوه، این بده!

+اره، هری اصلا شرایط روحی خوبی نداره!

_حق داره

+اره ولی میخواستم یک کاری کنم حالش بهتر شه

_چه کاری؟

+میگم حالا...راستی لو اومده...

_میدونم

+خب بگم بیاد تو؟

چشمای زین گرد شد و با تعجب به لیام نگاه کرد.

_چی؟ اینجاست؟

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora