وردنه را برداشت و روی خمیر کلوچه هارا صاف کرد.
حدودا دو روز بود که کارش را در شیرینی فروشی اغاز کرده بود.
زین و لیام تمام وسایل و مواد اولیه ی شیرینی پزی را خریده و اماده کرده بودند.
هری از بازگشت به کار مورد علاقه اش خوشحال بود. مشتری های زیادی رفت و امد داشتند و از بازگشایی دوباره مغازه خوشحال بودند.هری کلوچه های کشمشی را اماده کرده بود، انهارا در سینی فلزی چید.
دستکش هایش را پوشید و کاپ کیک های رنگی را از فر خارج کرد.
بوی کیک های سرخ و زرد زعفرانی تمام فروشگاه را گرفته بود.زین و لیام روی صندلی گوشه فروشگاه نشسته بودند و با یکدیگر صحبت میکردند.
زنگوله بالای در تکان خورد و در شیشه ای فروشگاه باز شد.نایل با ابهت خاص همیشگی اش وارد مغازه شد.
در این دو روز او بهترین مشتری اش شده بود، به طوری که تقریبا تمام شیرینی های انجا را طی دو روز امتحان کرده بود.
البته که دکتر مندز او را برای خوردن ان همه شیرینی ملامت میکرد اما نایل به حرف او توجه نمیکرد و حتی در بعضی مواقع که فروشگاه شلوغ میشد به هری کمک میکرد.
زین نگاهی به نایل انداخت و با لبخندی شیطانی رو به نایل گفت
+نایل ما تورو نداشتیم فروشگاه تعطیل میشد!
نایل به سمت زین برگشت و ابرو بالا انداخت.
_بهتره تو کار من دخالت نکنی جناب مالک در غیر اینصورت به اقای نرا میگم که تمام این مدت فروشگاهش رو تبدیل به انبار کرده بودی!
زین چشمانش را چرخاند و به صندلی اش تکیه داد.
هری مشغول گذاشتن کلوچه ها در فر گازی بود و متوجه حضور نایل در فروشگاه نشده بود.نایل نگاهی به سر تا سر فروشگاه انداخت و به سمت لیام و زین رفت.
فروشگاه سالن بزرگی با کاشی های سفید و طلایی داشت. ویترین شیشه ای، پر از کاپ کیک های متنوع رنگی و کیک های بزرگ خامه ای مخصوص جشن های بزرگ وسط فروشگاه قرار داشت.
جعبه های بزرگ چوبی که در انها شکلات و اجیل بود دور تا دور انجارا تزیین کرده بود و گوشه سمت راست انجا در کوچکی بود که به اشپزخانه باز میشد.
_خودمونیم ولی اینجا خیلی بهتر از قبل شده، تنوع شیرینی هاش سه برابر شده،هری چی ساخته!
*موافقم، حتی شکلات ها و اجیل ها هم پیشنهاد هری بود.
+ ببخشید میشه بپرسم پس من اینجا چیکاره بودم؟
_تو هنر داشتی اینجارو خراب نمیکردی که بعد بخوایی درستش کنی!
+باشه تو خوبی...
زین رو به نایل گفت و سرش را روی شانه لیام گذاشت.
ESTÁS LEYENDO
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanficتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...