"مهمانی"

29 15 17
                                    

اخرین ظرف را هم اب کشید و در جا ظرفی گذاشت.
دستهایش را با پیشبندش خشک کرد، بند ان را باز کرد و از سرش خارج کرد و سپس بر میخ روی دیوار اویزان کرد.

کیف پول و وسایلش را از روی کانتر برداشت و پلیور بافتنی اش را به دست گرفت.

از مغازه بیرون رفت، درب اکاردئونی فلزی را پایین کشید و ان را قفل کرد.
پلیورش را روی شانه هایش انداخت و به سمت مغازه خیاطی حرکت کرد.

از جلوی در خانه اقای تاملینسون گذشت.
چراغ های خانه روشن بود و سروصدا های زیادی از ان میامد.

همه در تکاپوی مهمانی فردا بودند، بعضی از خدمتکار ها حیاط بیرون خانه را تمیز میکردند و بقیه در خانه در حال اماده کردن داخل عمارت بودند.

سوز ملایمی گونه هایش را نوازش کرد.
پلیورش را کامل پوشید و لبه های ان را بهم نزدیک کرد.

اصلا دلش نمیخواست سرما بخورد و برای بار دوم دعوت اقای تاملینسون را رد کند.
در پیاده رو قدم میزد، دست راستش را در جیبش فرو کرد و نفس عمیق کشید.

خیابان خلوت بود و کسی دیده نمیشد، فروشنده ها در حال بستن مغازه هایشان بودند.
ماشینی در خیابان کنار هری پارک کرد و او بلافاصله راننده را شناخت.

نایل با همان کت و شلوار شق و رق همیشگی اش از ماشین پیاده شد.

+هری...سلام!

_اوه سلام نایل، دلم برات تنگ شده بود.

نایل با هری دست داد و با دست به بازویش زد.

+منم همینطور مرد، خونه میرفتی؟

_نه، راستش میرفتم مغازه اقای ویلموتس کت و شلواری که سفارش دادم رو بگیرم.

+خب پس بیا برسونمت تا اونجا هم بیشتر با هم حرف میزنیم.

_باشه! اوه راستی تو جایی نمیرفتی؟

+نه میخواستم یه سر به لویی بزنم ببینم در چه حاله، یکم دیر تر میرم

نایل گفت و به سمت ماشین رفت، هری هم به دنبال او سوار ماشین شد.
ماشین را روشن کرد و به سمت مغازه اقای ویلموتس به راه افتاد.

_کالیفرنیا خوش گذشت؟

+اره...بد نبود.

_خوبه، کی برگشتی؟

+دیروز صبح، باید به مهمونی لویی میرسیدم والا من رو میکشت.

هری با خنده حرف نایل را تایید کرد.

_درسته حسابی براش زحمت کشیده...

+تو هم دعوتی، نه؟

_بله دعوتم اتفاقا برای همین داشتم میرفتم خیاطی.

+لباس سفارش دادی؟

هری با لبخند سر تکان داد.
به مغازه رسیدند، هری پیاده شد و نایل هم به دنبال او از ماشین بیرون امد.
هری با تعجب به نایل نگاه کرد.

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang