"محکوم به مرگ"

41 14 38
                                    

سیگار برگش را بین لب هایش گذاشت و کام عمیقی از ان گرفت.
حدودا دو ساعت از رفتن زین میگذشت و هری همچنان بیهوش بود.

روی صندلی چوبی کنار پنجره نشسته بود، باد می وزید و پرده های سفید رنگ اتاق را به حرکت در می اورد.

هری روی تختی که با ملافه های سفید پوشیده شده بود، کنار صندلی لویی خوابیده بود.

میز کوچک و یخچال قدیمی هم گوشه اتاق قرار داشت.

به چهره پسر مقابلش نگاه کرد.
نیمی از چهره اش در نرمی متکای زیر سرش گم شده بود.
رنگش پریده بود و اخم ریزی بین ابروهایش داشت.
لب هایش نیمه باز بود و به سختی نفس میکشید.

پیراهن سفید رنگش کاملا گلی و خیس بود.
لویی بلند شد و پنجره را بست، میدانست ان پسر همین الان هم سرمای شدیدی خورده است.

پتویش را تا روی سینه اش بالا کشید و روی صندلی برگشت.

سیگارش را خاموش کرد و در جعبه گذاشت.
شب از نیمه گذشته بود و چشمان لویی برای ذره ای استراحت التماس میکردند.

انگشت اشاره و شستش را روی چشمانش گذاشت.
صندلی را کمی به عقب هل داد تا به دیوار برسد.

کشیده شدن پایه صندلی روی زمین صدای بدی ایجاد کرد که باعث شد هری کمی در جایش تکان بخورد.

لویی بی حرکت ایستاد تا مطمئن شود او را بیدار نکرده است.

بعد از مطمئن شدن روی صندلی نشست.
سرش را به دیوار تکیه داد و مچ دست راستش را روی پیشانی اش گذاشت.
طولی نکشید که پرده های رویا چشمانش را پوشاندند.
.
.
.
با نور زیاد پشت پلکهایش چشمانش را باز کرد.
خودش را بخاطر بی حواسی اش سرزنش کرد که چرا همان دیشب پرده هارا نکشیده بود.

به هری نگاه کرد، پرتوهای خورشید روی صورتش افتاده بود.

اخم ملیحی کرده بود، بخاطر نور به بینی اش چین انداخت.

چشمانش را ارام باز کرد.
مردمک های سبزش زیر نور افتاب، مانند جنگل باران خورده تازه و درخشان بودند.

دستی را که سرم به ان وصل نبود جلوی چشمانش گرفت.

_ببخشید اقا، میشه پرده ها رو بکشید.

لویی که از صحنه روبرویش لذت میبرد با بی حواسی جواب داد.

+نه...

ابرو های هری بالا رفتند و با تعجب پرسید.

_چرا؟!

لویی کمی دستپاچه شد اما سریع به خودش امد و گفت.

+چون...عاااام...اها چون اسممو نگفتی، تو منو میشناسی!

_اوه من متاسفم اما الان چهرتون رو نمیبینم که بخوام بشناسمتون.

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora