بین زمین و آسمون آویزون بود . بله این طرز خوابیدن جئون جونگ کوک بعد از یه شب ولگردی با دوستاش تو خیابون بود. کم مونده بود از روی تخت بیوفته که ساعتش زنگ خورد و بیدارش کرد. تا خواست صداش رو خفه کنه از تخت افتاد و خواب از سرش پرید. با سر و صورت ژولیده گوشی رو نگاه کرد. وای نه مدرسه دیر شده. با سرعت لباسش رو پوشید. چنتا کتاب کرد تو کولش و با سرعت از پله ها پایین رفت. مامانش داشت غذاشو آماده میکرد. ظرف غذاشو با عجله ازش گرفت و یه لقمه که اسمش صبحونه بود رو گرفت دستش. با اینکه عجله داشت ولی وایساد و پیشونی مادرشو بوسید. پدرش هم سر میز صبحونه داشت روزنامه میخوند. با همشون خداحافظی کرد و از خونه زد بیرون.
وقتی از در خونه اومد بیرون کامیون اسباب کشی رو جلو در دید. مطمعن شد که اون خونه ای که خیلی وقته تو این کوچه خالی مونده دیگه خالی نیست و این اسباب صاحب جدید اون خونهست. بیخیالش شد و با سرعت سمت مدرسه دوید.
تقریبا آخرین نفر بود که وارد مدرسه میشد. مثل جت پله هارو بالا رفت. خدا رو شکر هنوز معلم سر کلاس نیومده بود. رفت و سر جاش نشست و سعی کرد نفس کشیدنش رو به حالت عادی برگردونه.
معلم وارد کلاس شد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت که دانش آموز جدید به کلاسشون اضافه شده. جونگکوک خیلی تعجب کرد که اون کیه. خب به هر حال این عادیه.
معلم اشاره کرد و به پسر قد بلند و لاغر با موهای خوش حالت وارد کلاس شد. اون کاملا مرتب و اوتو کشیده بود .دقیقا برعکس جونگکوک.
#خب خودتو معرفی کن پسرم
_سلام من کیم تهیونگ هستم. تازه اسباب کشی کردیم و من مجبور شدم وسط سال مدرسم رو عوض کنم. امیدوارم دانش آموز خوبی برای مدرسه و دوست خوبی برای شما باشم.
کوک توی دلش گفت انگار متن سخن رانیشو از قبل چنبار تمرین کرده. بعد یه پوزخند زد.
#ممنون. میتونی یه صندلی خالی پیدا کنی و بری بشینی تا درسو شروع کنیم
تهیونگ تعظیم کوتاهی کرد و رفت عقب کلاس که صندلی های خالی اونجا بود. رفت و کنار کوک نشست. (صندلی ها نیمکت نیست تک نفرست اونم با فاصله از هم) وای نه کنار من نشینننننن! کوک از همون اول از اون پسره خوشش نیومد. اون کلا از پسرایی مثل اون خوشش نمیومد. رسمی و به قولی پاستوریزه.
#خب بچه ها کتاب تاریخ رو باز کنید و برید صفحه ۱۲۷
کوک کیفش رو باز کرد و هر چیزی پیدا کرد جز کتاب تاریخ. حتی لنگه جورابی که هفته پیش گم کرده بود هم توی کیفش بود ولی کتاب تاریخ نه. ناچار موند و دستشو بالا برد.
+ببخشید آقای لی من کتاب تاریخم رو نیاوردم میشه همینجوری به گفته هاتون گوش کنم.
#نه جونگکوککوک نمیشه. این درس مهمه هم نقشه داره هم شکل باید کتاب داشته باشی
+ولی من که الان کتابم پیشم نیست
#میتونی صندلیتو بکشی و از کتاب تهیونگ استفاده کنی. تهیونگ پسرم مشکلی نداری؟
_نخیر آقای لی
+عاااححح خدا
با بی میلی صندلیشو کشید و چسبوند به صندلی تهیونگ. کتابش چقدر تر تمیز بود. تمام نکته ها رو یاد داشت کرده بود و با ماژیک جاهای مهمو هایلایت کردن بود. ولی کتاب خودش چی بود. چیزی جز تخلیه فوران های ناگهانی خلاقیتش سر کلاس.
تهیونگ داشت با دقت گوش میداد و نکته برداری میکرد ولی کوک حتی به کتاب هم نگاه نمیکرد. اون فقط صندلیشو کشید که معلم بهش گیر نده. تهیونک نمیتونست نسبت به این کارش واکنشی نشون نده بنابراین خیلی آروم طوری که معلم صداشو نشنوه گفت...
_ببخشید
+چیه
_چرا یه دفتر برنمیداری چیزایی که معلم گفت رو بنویسی که بعدا وارد کتابت کنی؟
+منظورت نقاشی دخترا با دامن کوتاهه؟
_باشه پس اگه یوقت خواستن امتحان بگیرن من کتابمو نمیدم که از روش بخونی
+باشه نده بچه پاستوریزه. یه مرد کرهای اونیه که بدون خوندن تاریخ نمره عالی بگیره؟
_اره بابا جد تو جومونگ بود
اونجور که کوک فکر میکرد نبود. تهیونگ اخلاق تند مختص خودش رو داشت. مغرور و قدرتمند از نظر ذهنی. ولی کوک فقط کارش بزن بهادر بود و هیچی تو مخش نبود. چرا نقاشیش و خوندنش خوب بود. تقریبا فوق العاده و منحصر به فرد.
زنگ تفریح شد و اولین نفری که از کلاس به بیرون شوت شد جونگ کوک بود.
#وای این پسره صبر نکرد من تکلیف رو بگم. تهیونگ لطفا تو بهش بگو که فردا بخونه، همین درسو از همه امتحان میگیرم. همگی خسته نباشید.
_چشم استاد لی بهش میگم خسته نباشید.
تهیونگ توی نوت نوشت که امتحان دارن و روی میز کوک گذاشت و خودش رفت برای زنگ تفریح. چنتا دختر و پسر دورش رو گرفته بودن و راجب مدرسه ای که قبلا توش درس میخوند میپرسیدن.
تهیونگ توی مدرسه پسرونه درس میخوند و الان توی مدرسه مختلطه. اونجا خیلی محبوب بود ولی مطمعن بود اینجا هم محبوبیت پیدا میکنه. جذابیتش همیشه تو این مورد کمکش کرده بود. تازه اینجا مدرسه مختلط بود و با چنتا مخ زنی ساده میتونست چنتا دختر احمق رو هم جذب خودش کنه. ولی خوش جذبشون نشه. چون اون گی بود و این موضوع رو حتی پدر و مادرش هم میدونستن و باهاش کنار اومده بودن.
YOU ARE READING
𝘛𝘩𝘦 𝘞𝘪𝘯𝘥𝘰𝘸 𖧧.ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionجونگ کوکی که تو مدرسه با یه دانش آموز مغرور بحثش شده و برگشته خونه. ولی وقتی وارد کوچشون میشه میفهمه همون خونه خالی همسایه برای همین دانش آموز مغروره. یعنی کیم تهیونگ! چی میشه اگه این حس نفرت کم کم عوض بشه و به دید زدن پسر همسایه از پنجره تبدیل شه؟ ...