pt 12

893 126 23
                                    

/فک میکنی خبر ندارم بینتون چی میگذره؟ همش دارید مثل چی همو نگا میکنین.
_دهنتو ببند نمیخوام صداتو بشنوم
/تاحالا فک کردی صدای خودت چقدر مزاحمه. کسی مثل تو توی جامعه حتی لیاقت نفس کشیدن رو نداره.
_یونسوک تمومش کن
/تو باید اون نگاه کثیفت رو از کوک برداری. به نظر من تو یه مریض هورنی هستی تا یه گی. کوک هیچوقت قبولت نمیکنه.
_یونسوک....بسه...حرف دهنتو....بفهم.
/اره گریه کن. تو چاره ای جز این نداری ولی نگران نباش میخوام تورو راحت کنم. دیگه بخاطر گرایش مسخرت مشکلی برات پیش نیاد. برو بمییییر کیم تهیونگ!
تهیونگ با چشمای اشکی عقب عقب رفته بود و دقیقا لبه صخره وایساده بود. یونسوک هلش میده و میوفته.
.
.
.
تهیونگ پشتش به کوک بود و خواب بود. کوک به موهای ژولیده و کیوت تهیونگ خیره بود. نبض گردنش اروم میزد و میشد خیلی واضح بالا پایین شدنش رو دید. این پسر مثل یه اثر هنری بود. کوک اون شب کلا نخوابید و فقط به تهیونگ و اتفاقای امروز فکر میکرد.
اروم طوری که تهیونگ رو متوجه خودش نکنه از چادر بیرون اومد. رفت لب همون صخره ای که تهیونگ ازش پرت شده بود نشست. به ماه نگاه میکرد. صدای موج ها بهش آرامش میداد. برای چندین دیقه اونجا نشسته بود و به رابطه خودش و تهیونگ فکر میکرد. قرار بود در آینده چطور پیش بره.
بلند شد و راهشو سمت چادرا ادامه داد. بین راه پر بود از درخت و بوته که باید ازشون میگذشت و به محوطه باز اردوگاه میرسید. بین بوته ها صدای گریه میومد. گریه یه دختر بود. کوک متعجب بوته هارو کنار زد و....
یونسوک رو دید که زانوهاشو بغل کرده و داره گریه میکنه. کوک خواست بهش اهمیت نده و بزاره گریه کنه. با اینکه تو فکر خودش این گریه کردن براش خیلی کم بود و باید حسابی زیر دست و پاش لهش میکرد.
_کارما چقد زود عمل میکنه. میبینی تورو خدا
+کو....کوک من متاسفم...واقعا....نمیخواستم این اتفاق بیوفته(هق هق)
_وضعو از اینی که هست بدتر نکن یونسوک. تو میخواستی تهیونگو بکشی. میدونی این چه گناه بزرگیه. تو روانی‌ای
+من فقط.....فقط...میخوام دوست داشته بشم!
کوک تحت تاثیر این حرف یونسوک قرار گرفت. هرکسی تو این سن میتونست کاملا این جمله رو درک کنه.
+حس میکنم.....حس میکنم عادت کردم گدایی محبت و عشق دیگران رو بکنم....
_میتونم درکت کنم ولی این دلیل نمیشه بخوای بخاطرش تهیونگ و منو اذیت کنی
+شما کنار هم خیلی خوبید. هیچی نمیتونه مرز بین چشماتونو بشکنه. منم یکی ازین نگاها میخوام. وقتی بهم نگاه کنه بتونم از چشماش بخونم که میگه نمیتونه بدون من باشه و نفس بکشه.
کوک دستشو روی شونه یونسوک گذاشت تا بهش نشون بده داره باهاش همدردی میکنه.
+من نتونستم بینتون جدایی بندازم. امروز بهم ثابت شد یه عشق پاک چقدر میتونه قدرتمند تر از شیطان باشه. پس بهم قول بده کوک. قول بده هیچوقت این عشق کمرنگ نشه. هیچوقت تهیونگ رو رها نکنی.
یونسوک اشکاشو پاک کرد و خداحافظی کرد. ولی کوک اونو تا چادرش بدرقه کرد. یونسوک قبل از اینکه وارد چادرش بشه گفت که بعد اتفاق صبح به پدرش پیام داده تا بیاد اونو از اردوگاه ببره و الکی کمردرد و حشرات رو بهانه کرده .گفت که صبح پدرش میاد تا بره خونه.
کوک تو چادر خودش و تهیونگ رفت. تقریبا داشت صبح میشد و خورشید طلوع میکرد. کوک دوباره دراز کشید و تهیونگ رو مثل یه خرس عروسکی بغل کرد. تهیونگ چشماشو آروم باز کرد و با صدای ضعیفی با کوک معاشقه کرد.
_کجا رفته بودی؟
+بیرون. تو از کجا فهمیدی؟
_سردم بود:)
+الان گرم میشی دارلینگ!؛)
تهیونگ آروم خندید
_بهت نمیاد ازین کلمات بگی
+هیف شد. من خیلی ازینا بلدم که میخواستم بهت بگم
اینبار هردو خندیدن‌. بعد چند دیقه خنده تهیونگ قطع شد.
_کوک!
+همم
_از اینکه منو دوس داری پشیمونی؟ یا به حست نسبت به من شک داری؟
+قبلا میترسیدم که این فقط یه کراش کوچیک باشه که بعدا از بین بره ولی.......بعد امشب دیگه مطمعنم عاشقتم و هیچوقت هم این حس کم نمیشه.
_امشب؟
کوک مثل بچه کوچیکا تو گوش تهیونگ با لحن متعجب گفت.....
+تهیونگا من امشب به فرشته دیدم. من بهش قول دادم هیچوقت ولت نکنم.
_واییی فرشته
+اره فرشته بیچاره فقط بالش شکسته بود و از آسمون افتاده بود. امیدوارم بالش زود خوب بشه و بتونه مثل قبل پرواز کنه.
_منم برای اون فرشته دعا میکنم.

بعدازظهر*
&خب بچه ها یونسوک صبح با پدرش برگشت شهر چون حالش خوب نبود. بیاین امروز تنیس تمرین کنیم. تا مسابقات چیزی نمونده بهتره زود ما هم برگردیم. (دست زدن مربی) خب برید تقسیم بشید و بازی رو شروع کنید.
اون روز هم با خنده های کوک و تهیونگ تموم شد و قرار شد فردا صبح برگردن. مربی بعد از ارزیابی دانش آموزا، یه عده رو از تیم خارج کرد یه عده هم تو نیمکت نشستن و یه عده هم مثل کوک قرار بود جز بازیکنای اصلی باشن. تهیونگ هم بازیش به اندازه کوک خوب بود ولی مربی ترجیح داد تهیونگ رو دستیار خودش بکنه. چون خیلی خوب میتونست مدیریت و کنترل کنه.

 چون خیلی خوب میتونست مدیریت و کنترل کنه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


امیدوارم خوشتون اومده باشه🤍🌵دیدین یونسوک زیاد هم آدم بدی نیست:)ووت و کامنت یادتون نره🤍🌵

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

امیدوارم خوشتون اومده باشه🤍🌵
دیدین یونسوک زیاد هم آدم بدی نیست:)
ووت و کامنت یادتون نره🤍🌵

𝘛𝘩𝘦 𝘞𝘪𝘯𝘥𝘰𝘸 𖧧.ᵏᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now