بلاخره همه چیز رو روبهراه کردن و همه با شکم خالی ولو شدن. مربی اومد و بهشون گفت که سیخ هاشون آمادس و فقط باید بیان و خودشون توی آتیش بپزن.
+وای نه من نمیتونم ممکنه خرابش کنم
_من برات کبابش میکنم
+مم....ممنون!:)
یه تعداد از دانش آموزا زودتر گوشتشون رو کباب کردن و خوردن. ولی یه تعداد هم بودن که تازه میخواستن شروع کنن.
تهیونگ سیخ کوک رو گرفت ولی دوباره اونو به کوک داد. نه اینکه منظورش پس دادن باشه. نه. اون سیخ رو بهش داد تا نگه داره. رفت و از کولع پشتیش ادویه مخصوص مامانش که کباب رو خوشمزه و لذیذ میکرد و آورد. پاشید رو گوشتا و اونا رو روی شعله گرفت.
_نمیخوای که گوشتو خالی خالی و با طعم معمولی بخوری؟
+یعنی منظورت اینه خوشمزه تر میشه؟؟
_میترسم خود سیخ رو هم همراه گوشت بخوری:)
بعد از اینکه گوشت به پخت کاملش رسید، تهیونگ سیخ رو سمت کوک گرفت. کوک ازش گرفت. مثل بچهای که بهش آبنبات داده باشن به سیخ نگا میکرد. این واقعا تهیونگ رو خوشحال میکرد.
/وایییی نهههه
_باز چیشده یونسوک؟ (پوکر فیس)
/این گوشتا خیلی کم بود. من حتی صبحونه هم نخورده بودم.
صدای جیغ جیغ دختر که داشت ادای مظلوما رو دربیاره واقعا رو مخ تهیونگ بود.
+بیا اینو بخور
کوک سیخ خودش رو داد دست یونسوک تا اون بخوره. این واقعا برای تهیونگ ناراحت کننده بود. اون با عشق این گوشتارو پخته بود. میتونست واکنش کوک رو وقتی داشت طعم عالیش رو میچشید تصور کنه:) ولی کوک حتی به اون گوشتا لب هم نزد.
_ولی کوک خودت چی؟
+راستش از اول هم میل نداشتم کباب بخورم.
صدای یه ترک واقعا به گوش میرسید.
/اوپایی ممنون اینا خیلی خوشمزن
+نوش جونت
_کوفتت شه
/ببخشید کیم تهیونگ چیزی گفتی؟ نشنیدم
_نه فقط گفتم یه سوسک چن دیقه پیش رو کباب کوک دیدم
/نههههههههههههه
تهیونگ از اون مکان مزخرف دور شد و رفت تا به یه درخت تکیه بده و تنها باشه. وقتی به درخت تکیه داده بود و زانه هاشو بغل کرده بود، اروم اشک میریخت. بازم داشت همون حرفای همیشگی و ناامید کننده رو به خودش میگفت.
"بی خیال پسر. نباید به خودم این اجازه رو بدم کم زندگی کسی رو به گند بکشم. کیه که با گستاخی بره و به همجنس خودش اعتراف عشقی کنه و بعد لباش رو ببوسه. هیچوقت نفهمیدم معنی عشق چیه.... چون همیشه برا من وسط راه تموم میشد:)"
آهی کشید و بعد اشکاشو پاک کرد. بلند و شد و مثل هر بار با غمانگیزترین حس دنیا روی پاهای خستش ایستاد. خسته ای دوید برای پیدا کردن عشقی که بهش باور داشته باشه و خالصانه قبولش کنه.
دیگه از ساعت عصر گذشته بود و هوا کم کم تاریک میشد. مربی ضدحال ناجوری به همه زد و خودش رفت تو چادرش. اون گفت که شب قرار نیس مثل تو فیلم دور آتیش جمع بشن و آواز بخونن یا بازی کنن. همه باید زود میرفتن تو چادراشون و میخوابیدن تا فردا صبح زود بیدار بشن و برای المپیاد مدرسه تمرین کنن.
.
چادر*
تهیونگ داشت خوراکیای که خودش درست کرده بود رو تنها میخورد و کوک هم بهش نگا میکرد و چیزی نمیگفت. تهیونگ با اخم محتویات داخل دهنش رو میجویید و نگاهش فقط به ظرف غذاش بود. با حرص و جوش. یکمم ناراحتی و دلشکستگی:(
+آروم بخور
_همون مود*
+منم میخوام گشنم شد
_فک کنم میلی نداشته باشی
+یکم دلت برام بسوزه خب. ناهارمو دادم یونسوک ، که اونم پرتش کرد تو رودخونه.
_ببخشید که نپریدم تو اب تا برات بیارمش
+تهیونگاااااا
_هوم (جوییدن)
+عاااااااا(دهنش رو باز کرده)
کوک دهنش رو باز کرده بود و خودشو آماده کرده بود تا تهیونگ داخل دهن اون هم چیزی بزاره.
_خجالت بکش
+اگه صب بیدار نشدم بدون بخاطر گشنگی مردم.
بعد رفت تو رخت خوابش و پتو رو سرش کشید.
_مثل یه توله سگ زشت و کیوتی. پاشو برات نگه داشتم بیا کوفت کن.
+بریزش دور نخواستیم
_شاید بهتره ببینم بدم یونسوک جونت بخوره. وای این چه حرفیه بزار برم چادرش و بگم اوپا کوکت بهت نیاز داره تا بیاد کاری که شایستس رو انجام بده.
+چرا اینجوری حرف میزنی؟یونسوک چیکار کرده مگه؟؟
_ببخشید نباید رابطتون رو خراب کنم
+هیییی تهیونگ اون فقط همکلاسیمه
_وای حیف شد من تو کونم عروسی گرفته بودم. خیلی به هم میومدیم
اینبار تهیونگ سرش پتو کشید و خودشو به خواب زد. چادر یه جهنم بیشتر نبود. البته برای کوک. شاید امتحان کردم تهیونگ با این روش یکم زیاده روی بود. برای اینکه ناراحت نشه پاشد و خوراکیای که براش کنار گذاشته بوده رو خورد.
با اینکه تهیونگ زیر پتو بود و خودشو به خواب زده بود، آخرین تلاشش رو عوض کردن تهیونگ راجب خودش کرد....
+واقعا خوشمزن. ارزشش رو داشت یکم براش گشنگی و غر زدنای کیم تهیونگ رو تحمل کنم.
_خفه شو بزار بخوابم احمق
بعد از گذشت ساعتی هردو توی خواب بودن. ولی کاری که کوک میکرد اسمش خواب نبود ولی شبیهش بود. زل زدن به پلکای بسته تهیونگ برای بار دوم. ولی با همون زیبایی بار اول. خوابیدن کوک اینجوری بود:)
خوابیدن یعنی تسکین گرفتن جسم و سفر روح به دنیای رویاها. مگه چیزی جز این هم بود؟!؛)
.
.
.
ممکنه امشب راحت نخوابن؟🌝👈🏻👉🏻
چی حدس میزنین؟تو کامنت بگید
بابت ووت هم خیلی ممنونتون میشم😍🌵
![](https://img.wattpad.com/cover/305420971-288-k56526.jpg)
YOU ARE READING
𝘛𝘩𝘦 𝘞𝘪𝘯𝘥𝘰𝘸 𖧧.ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionجونگ کوکی که تو مدرسه با یه دانش آموز مغرور بحثش شده و برگشته خونه. ولی وقتی وارد کوچشون میشه میفهمه همون خونه خالی همسایه برای همین دانش آموز مغروره. یعنی کیم تهیونگ! چی میشه اگه این حس نفرت کم کم عوض بشه و به دید زدن پسر همسایه از پنجره تبدیل شه؟ ...